جدول جو
جدول جو

معنی شکرریزی - جستجوی لغت در جدول جو

شکرریزی(شَ کَ)
حالت و عمل و صفت و صنعت شکرریز. قنادی. (یادداشت مؤلف) ، گفتار خوش و سخنان شیرین و نرم و آهسته. (از برهان) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) ، نکاح. بزم. سور:
گر نیم محرم شکرریزی
پاسدار شهم به شب خیزی.
نظامی.
، نثار کردن در عروسی و سور:
نثار اشک من هر شب شکرریز است پنهانی
که همت را زناشوییست از زانو و پیشانی.
خاقانی.
- شکرریزی کردن، شکرریز کردن. نثار کردن:
وآنکه ازبهر این دل انگیزی
کرد بر تازه گل شکرریزی.
نظامی.
- ، از دهان شکرریختن. سخن شیرین گفتن. آواز خوش و دلنشین خواندن. شعر دلپسند و شیرین گفتن:
بگشا پستۀ خندان و شکرریزی کن
خلق را از دهن خویش مینداز به شک.
حافظ.
، گریه ای را گویند که از روی شادی و خوشحالی کنند. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شکرخیز
تصویر شکرخیز
جایی که نیشکر می کارند و شکر بسیار می گیرند، جایی که شکر فراوان باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکریزه
تصویر شکریزه
نوعی مربا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکرریز
تصویر شکرریز
کسی که قند و نقل و نبات می سازد، کنایه از شیرین گفتار، سخن شیرین و فصیح، کنایه از لب معشوق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کریزی
تصویر کریزی
پیر، فرتوت، خمیده قامت، ویژگی پرنده ای که پر آن ریخته است
فرهنگ فارسی عمید
(کُ رَ)
ابراهیم بن محمد بن عبدالله القرشی العبشی. قاضی و فقیه بود از اهل بغداد و در 213 هجری قمری قضاء مصر یافت و در 317 هجری قمری در حلب درگذشت. (از الاعلام زرکلی ج 1 ص 22)
لغت نامه دهخدا
(کُ رَ)
منسوب است به کریز که بطنی است از عبدشمس. (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
ریزندۀ شیر، پستان پر از شیر، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
در ریختن، فصاحت. (ناظم الاطباء) ، اشک ریزی. و رجوع به در ریختن شود
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ)
جایی که شکر خیزد و در آنجا شکر عمل آورند. (ناظم الاطباء). شکرستان. شکرزار. (یادداشت مؤلف). قریب به معنی شکرزار است. (آنندراج) :
من و مصری که شکرخیز بود خاک آنجا
کوزۀ شهد شود حنظل افلاک آنجا.
صائب تبریزی (از آنندراج).
و رجوع به شکرزار و شکرستان شود
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ زَ / زِ)
شکربوره. (ناظم الاطباء). بر وزن و معنی شکربیزه است. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری). رجوع به شکربوره شود
لغت نامه دهخدا
(شَ کَرْ، رَ)
آزردگی و رنجشی که میان دوستان گاهی واقع شود. (غیاث). شکرآب. (آنندراج). رنجش و کدورت. شکررنگی. (غیاث) (آنندراج). و رجوع به شکرآب و شکررنگی شود
لغت نامه دهخدا
(شَ کَرْ، رَ)
حالت و کیفیت شکررنگ. (فرهنگ فارسی معین) ، شکررنجی. (غیاث) (آنندراج). آزردگی میان دوستان. رنجش. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به شکررنجی و شکرآب شود
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ)
درحال ریختن اشک. درحال نثار. (از یادداشت مؤلف) : زرافشان و شکرریزان از حدّ گرگان تا به ساری قدم بر قدم می فرمودند. (تاریخ طبرستان).
شکرریزان عروسان بر سر راه
قصبهای شکرگون بسته بر ماه.
نظامی.
، خندان. سخن شیرین گویان:
نشسته شاد و شیرین چون گل نو
شکرریزان به یاد روی خسرو.
نظامی.
شکرریزان همی کرد از عنایت
حدیث خسرو و شیرین حکایت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(شَ کَرْ)
دهی است از دهستان حومه بخش سلماس شهرستان خوی. آب از چشمه. سکنۀ آن 412 تن است. محصول عمده غلات و حبوب و صنایع دستی زنان جاجیم بافی است. راه ماشین رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ زَ / زِ)
نوعی از بسکماج و نان شکری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
مردم پیر منحنی را گویند که در قوای او هم قصوری بهم رسیده و خرف شده باشد، شاهین و بازی را نیز گویند که در صحرا بسر خود تولک کرده باشد، یعنی پرریخته باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کریزکرده. تولک کرده. پرریخته. در حال تولک. (یادداشت مؤلف) :
به باز کریزی بمانم همی
اگر کبک بگریزد از من رواست.
رودکی.
، چیزی هم هست که بخورد پرندگان شکاری دهند تا زود تولک کنند. (برهان) (آنندراج). رجوع به کریز و کریج شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از شکر ریزی
تصویر شکر ریزی
حالت و کفیت شکر ریز
فرهنگ لغت هوشیار
شکر زیرنده شکر افشان، قناد حلوایی، سخن نغز، آواز دلکش، نثاری که در عروسی بر سر داماد و عروس کنند، گریه شادی. یا شکر ریز طرب. گریه شادی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کریزی
تصویر کریزی
پرنده ای که پر آن بریزد و تولک کند: (به باز کریز بمانم همی اگر کبک بگریزد از من رواست) (رودکی)، چیزی که بخورد پرندگان شکاری دهند تا زود تولک کند و پر بریزد، پیری که در قوای او فتور حاصل شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کریزی
تصویر کریزی
((کُ رِ))
پیر، فرتوت، خمیده قامت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکرریز
تصویر شکرریز
شکرریزنده، شکرافشان، قناد، حلوایی، سخن نغز، آواز دلکش، نثاری که در عروسی بر سر داماد و عروس کنند، گریه شادی
فرهنگ فارسی معین