افشانندۀ شکر. آنکه شکر پخش کند. (فرهنگ فارسی معین) : نمک افشان شدم از دیده کنون شکرافشان شوم ان شأاﷲ. خاقانی. درخشان شده می چو روشن درخش قدح شکّرافشان و می نوش بخش. نظامی. غمزش از غمزه تیزپیکان تر خندش از خنده شکّرافشان تر. نظامی. - شکرافشان کردن، نثار کردن شکر. افشاندن شکر: در آن عید کآن شکرافشان کنم عروسی شکرخنده قربان کنم. نظامی. ، سخت شیرین. (یادداشت مؤلف) : می کند حافظ دعایی بشنو و آمین بگو روزی ما باد لعل شکّرافشان شما. حافظ. - شکرافشان شدن، سخت شیرین شدن. مطبوع و دلپسند گردیدن: شعر نظامی شکرافشان شده ورد غزالان غزلخوان شده. نظامی. ، شیرین سخن. (فرهنگ فارسی معین) : شه بدان شمع شکّرافشان گفت تا کند لعل با طبرزد جفت. نظامی
افشانندۀ شکر. آنکه شکر پخش کند. (فرهنگ فارسی معین) : نمک افشان شدم از دیده کنون شکرافشان شوم ان شأاﷲ. خاقانی. درخشان شده می چو روشن درخش قدح شکّرافشان و می نوش بخش. نظامی. غمزش از غمزه تیزپیکان تر خندش از خنده شکّرافشان تر. نظامی. - شکرافشان کردن، نثار کردن شکر. افشاندن شکر: در آن عید کآن شکرافشان کنم عروسی شکرخنده قربان کنم. نظامی. ، سخت شیرین. (یادداشت مؤلف) : می کند حافظ دعایی بشنو و آمین بگو روزی ما باد لعل شکّرافشان شما. حافظ. - شکرافشان شدن، سخت شیرین شدن. مطبوع و دلپسند گردیدن: شعر نظامی شکرافشان شده ورد غزالان غزلخوان شده. نظامی. ، شیرین سخن. (فرهنگ فارسی معین) : شه بدان شمع شکّرافشان گفت تا کند لعل با طبرزد جفت. نظامی
ویژگی آنچه با طلا اندود شده مثلاً کاغذ زرافشان، بافته شده با تارهای زر، زربافت، دارای نقش هایی از طلا، کسی که سیم و زر نثار می کند، زرافشاننده، زرافشانی و نثار کردن سیم و زر، برای مثال سران عرب را زرافشان او / سرآورد بر خطّ فرمان او (نظامی۵ - ۸۷۶)
ویژگی آنچه با طلا اندود شده مثلاً کاغذ زرافشان، بافته شده با تارهای زر، زربافت، دارای نقش هایی از طلا، کسی که سیم و زر نثار می کند، زرافشاننده، زرافشانی و نثار کردن سیم و زر، برای مِثال سران عرب را زرافشان او / سرآورد بر خطّ فرمان او (نظامی۵ - ۸۷۶)
دهی از دهستان اشترجان بخش فلاورجان شهرستان اصفهان. نه هزارگزی باختر فلاورجان. نه هزارگزی راه شهرکرد به اصفهان. جلگه. معتدل و دارای 180 تن سکنه. آب آن از زاینده رود. محصول آن غلات، برنج و صیفی. شغل اهالی آنجا زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان کرباس بافی. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10 ص 83)
دهی از دهستان اشترجان بخش فلاورجان شهرستان اصفهان. نُه هزارگزی باختر فلاورجان. نُه هزارگزی راه شهرکرد به اصفهان. جلگه. معتدل و دارای 180 تن سکنه. آب آن از زاینده رود. محصول آن غلات، برنج و صیفی. شغل اهالی آنجا زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان کرباس بافی. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10 ص 83)
هر چیزی که نور و روشنائی از وی پراکنده و منتشر گردد. (ناظم الاطباء). نورپاش. (آنندراج). نورافشاننده: در دلو نورافشان شده زآنجا به ماهی دان شده ماهی از او بریان شده یکماهه نعما داشته. خاقانی
هر چیزی که نور و روشنائی از وی پراکنده و منتشر گردد. (ناظم الاطباء). نورپاش. (آنندراج). نورافشاننده: در دلو نورافشان شده زآنجا به ماهی دان شده ماهی از او بریان شده یکماهه نعما داشته. خاقانی
شکرافشانی. شکرپاشی، کنایه از سخت شیرین زبانی. (از یادداشت مؤلف). شیرین سخنی: دلم از تو چون نرنجد که به وهم درنگنجد که جواب تلخ گویی تو بدین شکرفشانی. سعدی. و رجوع به شکرافشانی شود
شکرافشانی. شکرپاشی، کنایه از سخت شیرین زبانی. (از یادداشت مؤلف). شیرین سخنی: دلم از تو چون نرنجد که به وهم درنگنجد که جواب تلخ گویی تو بدین شکرفشانی. سعدی. و رجوع به شکرافشانی شود
مخفف گوهرافشان: عاریت خواستمی گوهر اشک ز ابر دست گهرافشان اسد. خاقانی. قصری که عرش کنگرۀ اوست آسمان از عقد انجمش گهرافشان تازه کرد. خاقانی. باد مبارک گهرافشان او بر ملکی کاین گهر است آن او. نظامی. رجوع به گوهرافشان شود
مخفف گوهرافشان: عاریت خواستمی گوهر اشک ز ابر دست گهرافشان اسد. خاقانی. قصری که عرش کنگرۀ اوست آسمان از عقد انجمش گهرافشان تازه کرد. خاقانی. باد مبارک گهرافشان او بر ملکی کاین گهر است آن او. نظامی. رجوع به گوهرافشان شود
مرکز دهی است از دهستان بخش سیب و سوران شهرستان سراوان، استان بلوچستان و سیستان درمرز ایران و پاکستان، دارای 9 (؟) آبادی است و مرکزش ایرافشان و جمعیت آن 1544 تن است و در 65 کیلومتری جنوب سوران واقع شده است، (دائره المعارف فارسی)
مرکز دهی است از دهستان بخش سیب و سوران شهرستان سراوان، استان بلوچستان و سیستان درمرز ایران و پاکستان، دارای 9 (؟) آبادی است و مرکزش ایرافشان و جمعیت آن 1544 تن است و در 65 کیلومتری جنوب سوران واقع شده است، (دائره المعارف فارسی)
شکرافشان. که شکر پاشد: سر زلف در عطف دامن کشان ز چهره گل از خنده شکّرفشان. نظامی. ، کنایه از سخت شیرین. عظیم شیرین چون شکر. (یادداشت مؤلف) : با دو لب شکرفشان با دو رخ قمرنشان نزد سپهر سرکشان بنده نشان آمده است. سوزنی. ما به بوسه بر لب ساقی شده فندق شکن او فغان زآن پستۀ شکّرفشان انگیخته. خاقانی. دیت آنرا که سر برد به شکر هم ز لعل شکرفشان بخشد. خاقانی. لب لعلم همان شکّرفشان است سر زلفم همان دامن کشان است. نظامی. لعلی چو لب شکرفشانت درطبلۀ جوهری ندیدم. سعدی. شیرین تر ازین سخن نباشد الا دهن شکرفشانت. سعدی. شفا ز گفتۀ شکّرفشان حافظ جوی که حاجتت به علاج گلاب و قند مباد. حافظ. ، کنایه از سخت شیرین زبان. شیرین سخن. (یادداشت مؤلف) : من ز پیل آورده ام بس بس نظاره کز سفر پیل بالا طوطی شکّرفشان آورده ام. خاقانی. نسر طایر تا لب خندانش دید طوطی شکّرفشان می خواندش. خاقانی. معلوم شد این حدیث شیرین از منطق آن شکرفشان است. سعدی. با بلبلان سوخته بال ضمیر من پیغام آن دو طوطی شکّرفشان بگوی. سعدی
شکرافشان. که شکر پاشد: سر زلف در عطف دامن کشان ز چهره گل از خنده شکّرفشان. نظامی. ، کنایه از سخت شیرین. عظیم شیرین چون شکر. (یادداشت مؤلف) : با دو لب شکرفشان با دو رخ قمرنشان نزد سپهر سرکشان بنده نشان آمده است. سوزنی. ما به بوسه بر لب ساقی شده فندق شکن او فغان زآن پستۀ شکّرفشان انگیخته. خاقانی. دیت آنرا که سر برد به شکر هم ز لعل شکرفشان بخشد. خاقانی. لب لعلم همان شکّرفشان است سر زلفم همان دامن کشان است. نظامی. لعلی چو لب شکرفشانت درطبلۀ جوهری ندیدم. سعدی. شیرین تر ازین سخن نباشد الا دهن شکرفشانت. سعدی. شفا ز گفتۀ شکّرفشان حافظ جوی که حاجتت به علاج گلاب و قند مباد. حافظ. ، کنایه از سخت شیرین زبان. شیرین سخن. (یادداشت مؤلف) : من ز پیل آورده ام بس بس نظاره کز سفر پیل بالا طوطی شکّرفشان آورده ام. خاقانی. نسر طایر تا لب خندانْش دید طوطی شکّرفشان می خواندش. خاقانی. معلوم شد این حدیث شیرین از منطق آن شکرفشان است. سعدی. با بلبلان سوخته بال ضمیر من پیغام آن دو طوطی شکّرفشان بگوی. سعدی
پخش شکر. (فرهنگ فارسی معین) ، گفتار شیرین و خوش. (ناظم الاطباء). شیرین سخنی. (فرهنگ فارسی معین). - شکرافشانی کردن، کنایه از شیرین زبانی کردن. سخنان شیرین گفتن. - ، نغمه ها و نواهای خوش نواختن. - ، سخنان لطیف و شیرین نگاشتن: چرا به یک نی قندش نمی خرند آنرا که کرد صد شکرافشانی از نی قلمی. حافظ
پخش شکر. (فرهنگ فارسی معین) ، گفتار شیرین و خوش. (ناظم الاطباء). شیرین سخنی. (فرهنگ فارسی معین). - شکرافشانی کردن، کنایه از شیرین زبانی کردن. سخنان شیرین گفتن. - ، نغمه ها و نواهای خوش نواختن. - ، سخنان لطیف و شیرین نگاشتن: چرا به یک نی قندش نمی خرند آنرا که کرد صد شکرافشانی از نی قلمی. حافظ
آنچه که مشک افشاند، معطر: نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد، (حافظ) یا مشک فشان از فقاع. شخصی است که در وقت سخن گفتن بوی خوش از دهانش بر آید
آنچه که مشک افشاند، معطر: نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد، (حافظ) یا مشک فشان از فقاع. شخصی است که در وقت سخن گفتن بوی خوش از دهانش بر آید