جدول جو
جدول جو

معنی شکرافشان - جستجوی لغت در جدول جو

شکرافشان
شکرافشاننده، کنایه از شیرین سخن، شیرین گفتار
تصویری از شکرافشان
تصویر شکرافشان
فرهنگ فارسی عمید
شکرافشان
(اُ تُ کُ)
افشانندۀ شکر. آنکه شکر پخش کند. (فرهنگ فارسی معین) :
نمک افشان شدم از دیده کنون
شکرافشان شوم ان شأاﷲ.
خاقانی.
درخشان شده می چو روشن درخش
قدح شکّرافشان و می نوش بخش.
نظامی.
غمزش از غمزه تیزپیکان تر
خندش از خنده شکّرافشان تر.
نظامی.
- شکرافشان کردن، نثار کردن شکر. افشاندن شکر:
در آن عید کآن شکرافشان کنم
عروسی شکرخنده قربان کنم.
نظامی.
، سخت شیرین. (یادداشت مؤلف) :
می کند حافظ دعایی بشنو و آمین بگو
روزی ما باد لعل شکّرافشان شما.
حافظ.
- شکرافشان شدن، سخت شیرین شدن. مطبوع و دلپسند گردیدن:
شعر نظامی شکرافشان شده
ورد غزالان غزلخوان شده.
نظامی.
، شیرین سخن. (فرهنگ فارسی معین) :
شه بدان شمع شکّرافشان گفت
تا کند لعل با طبرزد جفت.
نظامی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نورافشان
تصویر نورافشان
(دخترانه)
نورپاش، آنچه از خود نور و روشنایی منتشر می کند، نور (عربی) + افشان (فارسی)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نورافشان
تصویر نورافشان
نور دهنده، پرتوافکن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکرافشانی
تصویر شکرافشانی
شیرین سخنی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرافشان
تصویر سرافشان
سرافشاننده، سرجنباننده، کنایه از مست، کنایه از مغرور، متکبر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درافشان
تصویر درافشان
درافشاننده، کنایه از شخص بلیغ و زبان آور، شیرین سخن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زرافشان
تصویر زرافشان
ویژگی آنچه با طلا اندود شده مثلاً کاغذ زرافشان، بافته شده با تارهای زر، زربافت، دارای نقش هایی از طلا، کسی که سیم و زر نثار می کند، زرافشاننده، زرافشانی و نثار کردن سیم و زر، برای مثال سران عرب را زرافشان او / سرآورد بر خطّ فرمان او (نظامی۵ - ۸۷۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شررفشان
تصویر شررفشان
ویژگی آنچه جرقه های آتش پراکنده می کند، هرچه از آن ریزۀ آتش می جهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکرفشان
تصویر شکرفشان
شکرافشان، شکرافشاننده، شیرین سخن، شیرین گفتار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بذرافشان
تصویر بذرافشان
افشانندۀ بذر، تخم پاش
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
دهی از دهستان اشترجان بخش فلاورجان شهرستان اصفهان. نه هزارگزی باختر فلاورجان. نه هزارگزی راه شهرکرد به اصفهان. جلگه. معتدل و دارای 180 تن سکنه. آب آن از زاینده رود. محصول آن غلات، برنج و صیفی. شغل اهالی آنجا زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان کرباس بافی. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10 ص 83)
لغت نامه دهخدا
(رِ خوا / خا)
هر چیزی که نور و روشنائی از وی پراکنده و منتشر گردد. (ناظم الاطباء). نورپاش. (آنندراج). نورافشاننده:
در دلو نورافشان شده زآنجا به ماهی دان شده
ماهی از او بریان شده یکماهه نعما داشته.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ فَ / فِ)
شکرافشانی. شکرپاشی، کنایه از سخت شیرین زبانی. (از یادداشت مؤلف). شیرین سخنی:
دلم از تو چون نرنجد که به وهم درنگنجد
که جواب تلخ گویی تو بدین شکرفشانی.
سعدی.
و رجوع به شکرافشانی شود
لغت نامه دهخدا
(دِ ثَ / ثِ)
مخفف گوهرافشان:
عاریت خواستمی گوهر اشک
ز ابر دست گهرافشان اسد.
خاقانی.
قصری که عرش کنگرۀ اوست آسمان
از عقد انجمش گهرافشان تازه کرد.
خاقانی.
باد مبارک گهرافشان او
بر ملکی کاین گهر است آن او.
نظامی.
رجوع به گوهرافشان شود
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ گُ ذَ)
مشک بیز. افشانندۀ مشک. که مشک پراکند. عطرآگین سازنده. خوشبوی کننده:
به هر منزل که مشک افشان کنی راه
منور باش چون خورشید و چون ماه.
نظامی
لغت نامه دهخدا
مرکز دهی است از دهستان بخش سیب و سوران شهرستان سراوان، استان بلوچستان و سیستان درمرز ایران و پاکستان، دارای 9 (؟) آبادی است و مرکزش ایرافشان و جمعیت آن 1544 تن است و در 65 کیلومتری جنوب سوران واقع شده است، (دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
طایفه ای از طوایف ناحیۀ سراوان کرمان، (جغرافیای سیاسی کیهان ص 98)
لغت نامه دهخدا
(لَ دَ / دِ)
بزرافشاننده. آنکه تخم افکند. آنکه تخم پراکند در مزرعه. (یادداشت بخط دهخدا).
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ نِ)
شکرافشان. که شکر پاشد:
سر زلف در عطف دامن کشان
ز چهره گل از خنده شکّرفشان.
نظامی.
، کنایه از سخت شیرین. عظیم شیرین چون شکر. (یادداشت مؤلف) :
با دو لب شکرفشان با دو رخ قمرنشان
نزد سپهر سرکشان بنده نشان آمده است.
سوزنی.
ما به بوسه بر لب ساقی شده فندق شکن
او فغان زآن پستۀ شکّرفشان انگیخته.
خاقانی.
دیت آنرا که سر برد به شکر
هم ز لعل شکرفشان بخشد.
خاقانی.
لب لعلم همان شکّرفشان است
سر زلفم همان دامن کشان است.
نظامی.
لعلی چو لب شکرفشانت
درطبلۀ جوهری ندیدم.
سعدی.
شیرین تر ازین سخن نباشد
الا دهن شکرفشانت.
سعدی.
شفا ز گفتۀ شکّرفشان حافظ جوی
که حاجتت به علاج گلاب و قند مباد.
حافظ.
، کنایه از سخت شیرین زبان. شیرین سخن. (یادداشت مؤلف) :
من ز پیل آورده ام بس بس نظاره کز سفر
پیل بالا طوطی شکّرفشان آورده ام.
خاقانی.
نسر طایر تا لب خندانش دید
طوطی شکّرفشان می خواندش.
خاقانی.
معلوم شد این حدیث شیرین
از منطق آن شکرفشان است.
سعدی.
با بلبلان سوخته بال ضمیر من
پیغام آن دو طوطی شکّرفشان بگوی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ / شَکْ کَ اَ)
پخش شکر. (فرهنگ فارسی معین) ، گفتار شیرین و خوش. (ناظم الاطباء). شیرین سخنی. (فرهنگ فارسی معین).
- شکرافشانی کردن، کنایه از شیرین زبانی کردن. سخنان شیرین گفتن.
- ، نغمه ها و نواهای خوش نواختن.
- ، سخنان لطیف و شیرین نگاشتن:
چرا به یک نی قندش نمی خرند آنرا
که کرد صد شکرافشانی از نی قلمی.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(اَ پَ)
شیرافشاننده. آنچه که شیر بپاشد. (فرهنگ فارسی معین) ، قطره ریز:
هوی هوی باد و شیرافشان ابر...
مولوی
لغت نامه دهخدا
(بَ اَ)
آهنگی است در موسیقی
لغت نامه دهخدا
تصویری از شکر فشانی
تصویر شکر فشانی
پخش شکر، شیرین سخنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکر افشانی
تصویر شکر افشانی
پخش شکر، شیرین سخنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نورافشان
تصویر نورافشان
آنچه که نور باطراف خود پراکند پرتوافکن
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه در میپاشد، بلیغ زبان آور، بحر هشتم از هفده بحر اصول موسیقی قدیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زرافشان
تصویر زرافشان
افشاننده زر، بخش کننده طلا و سکه زر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیر افشان
تصویر شیر افشان
آنچه که شیر بپاشد، قطره ریز: هوی هوی باد و شیر افشان ابر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکر افشان
تصویر شکر افشان
آن که شکر پخش کند، شیرین سخن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکر فشان
تصویر شکر فشان
آن که شکر پخش کند، شیرین سخن
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه که مشک افشاند، معطر: نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد، (حافظ) یا مشک فشان از فقاع. شخصی است که در وقت سخن گفتن بوی خوش از دهانش بر آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زرافشان
تصویر زرافشان
((زَ اَ))
چیزی که ریزه زر یا گرد زر بر آن افشانده باشند، شاباش، نثار کردن زر و سیم
فرهنگ فارسی معین
ظرفیت کاشت (زمین) ، بذرافکن، بذرپاش، دستگاه بذرپاش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پرتوافکن، فروغ بخش، نوربخش، نورپاش، نورگستر
فرهنگ واژه مترادف متضاد