پخش شکر. (فرهنگ فارسی معین) ، گفتار شیرین و خوش. (ناظم الاطباء). شیرین سخنی. (فرهنگ فارسی معین). - شکرافشانی کردن، کنایه از شیرین زبانی کردن. سخنان شیرین گفتن. - ، نغمه ها و نواهای خوش نواختن. - ، سخنان لطیف و شیرین نگاشتن: چرا به یک نی قندش نمی خرند آنرا که کرد صد شکرافشانی از نی قلمی. حافظ
افشانندۀ شکر. آنکه شکر پخش کند. (فرهنگ فارسی معین) : نمک افشان شدم از دیده کنون شکرافشان شوم ان شأاﷲ. خاقانی. درخشان شده می چو روشن درخش قدح شکّرافشان و می نوش بخش. نظامی. غمزش از غمزه تیزپیکان تر خندش از خنده شکّرافشان تر. نظامی. - شکرافشان کردن، نثار کردن شکر. افشاندن شکر: در آن عید کآن شکرافشان کنم عروسی شکرخنده قربان کنم. نظامی. ، سخت شیرین. (یادداشت مؤلف) : می کند حافظ دعایی بشنو و آمین بگو روزی ما باد لعل شکّرافشان شما. حافظ. - شکرافشان شدن، سخت شیرین شدن. مطبوع و دلپسند گردیدن: شعر نظامی شکرافشان شده ورد غزالان غزلخوان شده. نظامی. ، شیرین سخن. (فرهنگ فارسی معین) : شه بدان شمع شکّرافشان گفت تا کند لعل با طبرزد جفت. نظامی
شکرافشانی. شکرپاشی، کنایه از سخت شیرین زبانی. (از یادداشت مؤلف). شیرین سخنی: دلم از تو چون نرنجد که به وهم درنگنجد که جواب تلخ گویی تو بدین شکرفشانی. سعدی. و رجوع به شکرافشانی شود