جدول جو
جدول جو

معنی شپیختن - جستجوی لغت در جدول جو

شپیختن
(دَ)
پاشیدن باشد مطلقاًاعم از آب و غیره. (برهان). پاشیدن است و آن را اشپیختن و اشپوختن و شپوختن نیز گویند. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
شپیختن
((ش تَ))
پاشیدن، افشاندن، شپوختن
تصویری از شپیختن
تصویر شپیختن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شکیفتن
تصویر شکیفتن
آرام و قرار گرفتن، شکیبیدن، صبر کردن، برای مثال هیچ جانی به صبر ازو نشکیفت / هیچ عقلی به زیرکی نفریفت (سنائی - ۲۸) . مرا پنج روز این پسر دل فریفت / ز مهرش چنانم که نتوان شکیفت (سعدی۱ - ۱۱۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شپوختن
تصویر شپوختن
اشپیختن، ریختن و پراکنده کردن چیزی، پاشیدن آب یا چیز دیگر، پاشیدن، افشاندن، اشپوختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیختن
تصویر پیختن
در هم پیچیدن، پیچیدن، برای مثال همه طومارها به هم درپیخت / داد تا پیک پیش خسرو ریخت (نظامی۴ - ۷۳۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گسیختن
تصویر گسیختن
گسستن، پاره شدن، پاره کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشپیخته
تصویر اشپیخته
افشانده، ریخته، پاشیده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گریختن
تصویر گریختن
فرار کردن، در رفتن، گرختن، گریزیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشپیختن
تصویر اشپیختن
ریختن و پراکنده کردن چیزی، پاشیدن آب یا چیز دیگر، پاشیدن، افشاندن، شپوختن، اشپوختن
فرهنگ فارسی عمید
(کَ تَ)
شپیختن. اشپوختن. اشبوختن. پاشیدن اعم از آب و جز آن. گل نم زدن. ترشح کردن:
چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته
بانگ کنان تا سحر آب دهان ریخته
ابر بهاری ز دور اسب برانگیخته
در سم اسبش براه لؤلؤ اشپیخته
در دهن لاله باد ریخته و بیخته
بیخته مشک سیاه، ریخته درّ ثمین.
منوچهری.
درویش خاککی است بیخته و آبکی بر آن اشپیخته نه پشت پا را از آن گردی و نه کف پا را از آن دردی. (خواجه عبداﷲ انصاری)
لغت نامه دهخدا
(گِ رِهْ دَ اَ زَ دَ)
پیچیدن. (برهان). برتافتن. رجوع به برپیختن شود. پیچاندن. لف:
هست بر خواجه پیخته رفتن
راست چون بر درخت پیچید سن
این عجبتر که می نداند او
شعر از شعر و خشم را از خن.
رودکی.
طفل را چون شکم بدرد آمد
همچو افعی ز رنج او برپیخت
گشت ساکن ز درد چون دارو
زن بماچوچه در دهانش ریخت
پروین خاتون (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
چو دینار پیشش فروریختند
بگسترده زر گوهران پیختند.
فردوسی.
همی گفت کان سگ چگونه گریخت
کزین گونه آتش بما بر بپیخت.
فردوسی.
جز آب دو دیده می نشوید
گردی که زمانه بر رخم پیخت.
چون هست زمانه سفله پرور
کی دست زمانه بر توان پیخت.
قاضی رکن الدین.
شاه اسب عدل انگیخته دست فلک برپیخته
هم خون ظالم ریخته هم ملک آبا داشته.
خاقانی.
سلطان او را بگرفت وپانصد هزار دینار زر سرخ یک یک نقد دو دوسبیکه برهم پیخته هر یک هزار دینار بدیوان سلطان گذارد. (راحهالصدور راوندی ص 367). چون چشمش بر حسن زید افتاد امان طلبید روی ازو بگردانید و ترکی را بفرمود تا گردن او بزند و او را در چادری پیختند و بگورستان گرگان دفن کرد. (تاریخ طبرستان). و اصفهبد سپاه، کلاه که شال میگویند رومی بسر نهاده داشت و دستاری در سر آن پیخته. (تاریخ طبرستان). موی سر او تا بدوش در هر طرف هزار کلالک چو ماسورۀ غالیه آویخته و زره داود برهم پیخته. (تاریخ طبرستان). این چهار صد مرد را در پلهای آن قصر بست که او سوخته بود و بوریا در آن مردم پیخت و آتش درزد چنانکه بشهر آمل بدان محله از گند نتوانستند گذشت. (تاریخ طبرستان).
همه طومارها بهم درپیخت
داد تا پیک پیش خسرو ریخت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(اِ تَ)
قابل اشپیختن. که درخور اشپیختن باشد
لغت نامه دهخدا
(جَ کَ دَ)
شپیختن. اشپوختن. اشپیختن. (از فرهنگ فارسی معین). دکه زدن و صدمه و آسیب رسانیدن باشد از روی قوت و قدرت. (از برهان) (از فرهنگ نظام) (از انجمن آرا). پهلو به پهلو و دوش به دوش زدن، افشانیدن. (برهان). افشاندن بود و آن را شپیختن نیز خوانند. (فرهنگ نظام) (فرهنگ جهانگیری). افشانیدن. پاشیدن. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شِ تَ / تِ)
اشپوخته. اشپیخته. ترشح کردن و پاشیده شدن آب باشد (کذا). (برهان). آب ترشح کرده و پاشیده شده. اسم مفعول از شپیختن. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به شپیختن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ بَ / بِ یِ کَ بِ اَمْ فُ شُ دَ)
اشپیختن. رجوع به اشپیختن و اشپوختن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از آهیختن
تصویر آهیختن
کشیدن، برکشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شایستن
تصویر شایستن
سزاوار بودن لایق و مناسب بودن در خور بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیختنی
تصویر پیختنی
در خور پیختن لایق پیختن
فرهنگ لغت هوشیار
پیخستن با پای بپای کوفتن لگد مال کردن پی سپر کردن: کوفته را کوفتند سوخته را سوخت ورین تن پیخسته را بقهر بپیخست. (کسائی)، درمانده کردن عاجز ساختن: شادی و بقا بادت وزین بیش نگویم کاین قافیه تنگ مرا نیک بپیخست. (عسجدی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سپوختن
تصویر سپوختن
در فشردن، چیزی را بجائی خلانیدن، فرو کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برپیختن
تصویر برپیختن
پیچیدن
فرهنگ لغت هوشیار
آویزان کردن از تعلیق، فرو هشتن فرو گذاشتن پایین انداختن، حمایل کردن تقلد، بدار کشیدن مصلوب کردن دار زدن، آویزان شدن، جنگ کردن با نبرد کردن با، چنگ زدن به تشبث به، چنگ زدن به چنگال افکندن (چنانکه گرگ و پلنگ بصید) -9 ماخوذ گشتن مسئول شدن معاقب گشتن، گرفتار شدن دچار گشتن، یا آویختن دل کسی بکسی. بدو تعلق خاطر یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
در هم کردن مزج مخلوط کردن، رزیدن زدن و مالیدن (رنگ و مانند آن)، در هم شدن ممزوج گشتن اختلاط امتزاج، معاشرت خلطه رفت و آمد داشتن، خفت و خیز با زنان داشتن، الفت گرفتن با انس گرفتن با، پیوستن (چنانکه رودی برود دیگریا بدریا)
فرهنگ لغت هوشیار
پیچیدنلف: چون چشمش بر حسن زید افتاد امان طلبیدروی ازو بگردانیدو ترک را بفرمود تا گردن او بزند و او را در چادری پیختند و بگورستان گرگان دفن کردند، توزیع کردن افشاندن: ز بالا پریشان درم ریختند ز مشک و ز عنبر همی پیختند. (شا. بخ 2440 8)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشپوختن
تصویر اشپوختن
پاشیدن پراکنده کردن افشاندن، گل نم زدن، ترشح کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشپیخته
تصویر اشپیخته
پاشیده افشانده، ترشح کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکیفتن
تصویر شکیفتن
شکیبائی داشتن، صبر و تاب آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شناختن
تصویر شناختن
آشنا شدن، دانستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشپیختن
تصویر اشپیختن
پاشیدن پراکنده کردن افشاندن، گل نم زدن، ترشح کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبیخون
تصویر شبیخون
حمله کردن بر دشمن در شب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شپوختن
تصویر شپوختن
((ش تَ))
پاشیدن، افشاندن، شپیختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیختن
تصویر پیختن
((تَ))
پیچیدن، پخش کردن، افشاندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشپیختن
تصویر اشپیختن
((اِ تَ))
پاشیدن، ریختن و پراکنده کردن، ترشح کردن. اشبیختن و اشپوختن و اشبوختن هم گویند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آمیختن
تصویر آمیختن
مخلوط کردن، حل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نگیختن
تصویر نگیختن
توضیح دادن، تشریح کردن، شرح دادن
فرهنگ واژه فارسی سره