جدول جو
جدول جو

معنی شناساندن - جستجوی لغت در جدول جو

شناساندن
آشنا ساختن، معرفی کردن
تصویری از شناساندن
تصویر شناساندن
فرهنگ فارسی عمید
شناساندن
(مُ جَرْ رَشُ دَ)
تعریف. شناسانیدن. آشنا کردن. (یادداشت مؤلف). شناختن فرمودن و شناسیدن کنانیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
شناساندن
آشنا کردن، تعریف کردن
تصویری از شناساندن
تصویر شناساندن
فرهنگ لغت هوشیار
شناساندن
معرفی
تصویری از شناساندن
تصویر شناساندن
فرهنگ واژه فارسی سره
شناساندن
آشنا کردن، معرفی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شناساننده
تصویر شناساننده
آشنا کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آماساندن
تصویر آماساندن
باد دار کردن، پر باد کردن، ورم دار ساختن، سبب تورم شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شناسنده
تصویر شناسنده
آگاه، دانا، عارف، آنکه کسی یا چیزی را می شناسد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شناسیدن
تصویر شناسیدن
شناختن، آشنا شدن، واقف شدن، دانستن، اشناسیدن، اشناختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پلاساندن
تصویر پلاساندن
پژمرده ساختن گل و گیاه، پلاسیده کردن
فرهنگ فارسی عمید
(مَءْ کَ دَ)
تعدیۀ شاشیدن. شاشانیدن. واداشتن به شاشیدن. وادار کردن که بشاشد. رجوع به شاشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(نِ شِ کَ تَ)
ترسانیدن. هراسانیدن. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به هراسانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(یِ مَ دَ)
شکافانیدن. دریدن. پاره کردن. (یادداشت مؤلف).
- شکافانده شدن، دریده شدن. پاره شدن:
ز شادی همی در کف رودزن
شکوفه شکافانده شد از شکن.
اسدی.
و رجوع به شکافانیدن و شکافتن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
به شتاب واداشتن. اسراع. (از یادداشت مؤلف). رجوع به شتابانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(شِ نَنْ دَ / دِ)
معرف. (یادداشت مؤلف). معرفی کننده
لغت نامه دهخدا
(شِ دَ)
لایق شناساندن
لغت نامه دهخدا
(شِ دَ / دِ)
نعت مفعولی از شناسانیدن. وقوف و اطلاع و معرفت داده شده. معرفی کرده شده
لغت نامه دهخدا
(گِ رَ وِ کَ دَ)
پلاسانیدن. پژمرانیدن برگ و مانند آن. الواء
لغت نامه دهخدا
(مُ جَسْ سَ کَ دَ)
شنوانیدن. به گوش رسانیدن. مطلبی را به سمع کسی رساندن. اسماع. (فرهنگ فارسی معین) : بر پای دار دعوت مردم را بسوی امیرالمؤمنین در منبرهای مملکت خود در حالتی که بشنوانی به ایشان دعوت را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 314). و اگر او را چیزی شنوانند یا شنوانیده اند یا معاینه بدو نمایند که از آن دل وی را مشغول گردانند شخص امیر ماضی را در پیش دل و چشم نهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 333). فرمان آمد که یا ابراهیم از تو خواندن و از من شنواندن. (قصص الانبیاء ص 53).
پس بیش مشنوان سخن باطل کسی
کز شارسان علم سوی روستا شده ست.
ناصرخسرو.
، وادار به شنیدن کردن. (فرهنگ فارسی معین) :
رضا و طاعت او جوی و هرکه را بینی
همی همین شنوان و همی همین فرمای.
فرخی.
او گفت به شما گفتم، دیگر چه میخواهید بشنوانم. (ترجمه دیاتسارون ص 146)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَرْ رَ کَ دَ)
تعریف. تبصیر. شناساندن. (یادداشت مؤلف). معرفی کردن و معروف کنانیدن و شناختن فرمودن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هراساندن
تصویر هراساندن
هراس دادن ایجادترس کردن تخویف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماساندن
تصویر ماساندن
منعقد کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکافاندن
تصویر شکافاندن
پاره کردن، دریدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شررساندن
تصویر شررساندن
بدی رساندن زیان رساندن آسیب زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پلاساندن
تصویر پلاساندن
پلاسیدن، پژمرانیدن برگ و مانند آن الواء. پلاسیده کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آماساندن
تصویر آماساندن
آماسانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نالاندن
تصویر نالاندن
بناله درآوردن، مریض کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شناسنده
تصویر شناسنده
آن که چیزی یا کسی را بشناسد آگاه مطلع
فرهنگ لغت هوشیار
به گوش رسانیدن مطلبی را به سمع کسی رساندن اسماع، وادار به شنیدن کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شناسانیدن
تصویر شناسانیدن
آشنا کردن معرفی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شناسانیدن
تصویر شناسانیدن
((ش دَ))
شناساندن، آشنا کردن، معرفی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پلاساندن
تصویر پلاساندن
((پَ دَ))
پژمرده ساختن برگ و مانند آن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پناهاندن
تصویر پناهاندن
اکناف
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شناسانش
تصویر شناسانش
تعریف
فرهنگ واژه فارسی سره
ارعاب، به وحشت انداختن، تخویف، ترساندن، ترعیب، متوحش کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد