جدول جو
جدول جو

معنی شمارگر - جستجوی لغت در جدول جو

شمارگر
(شُ گَ)
شمارنده. محاسب. حسیب. حاسب. (یادداشت مؤلف). شمارگیر، دانشمند حساب و عدد. (یادداشت مؤلف). رجوع به شمارکار و شمارگیر شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شتابگر
تصویر شتابگر
شتاب کار، شتاب کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکارگیر
تصویر شکارگیر
شکارچی، آنکه پیشه اش شکار کردن جانوران است، صیدبند، نخجیرگر، شکارگر، نخجیرگیر، نخجیرگان، قانص، متصیّد، نخجیروال، حابل، نخجیرزن، صیدگر، صیدافکن، صیّاد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آزارگر
تصویر آزارگر
آزار کننده، آزاردهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آمارگر
تصویر آمارگر
کسی که مامور گردآوری، بررسی و تحلیل داده ها است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکارگر
تصویر شکارگر
شکارچی، آنکه پیشه اش شکار کردن جانوران است، صیّاد، نخجیرگر، نخجیروال، صیدافکن، نخجیرگیر، نخجیرزن، نخجیرگان، شکارگیر، متصیّد، حابل، صیدبند، قانص، صیدگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نمازگر
تصویر نمازگر
آنکه نماز بخواند، نمازگزار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مارگیر
تصویر مارگیر
کسی که مارهای زنده را صید می کند، کسی که با معرکه گیری و نشان دادن مار به مردم پول جمع می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شماردن
تصویر شماردن
شمردن، شماره کردن، حساب کردن، به شمار آوردن
فرهنگ فارسی عمید
(شِ گَ)
شکارچی. نخجیرگر. صیاد. (یادداشت مؤلف). شکارگیر. صیاد. (ناظم الاطباء) :
عقل سگ جان هوا گرفت چو باز
کاین سگ و باز چون شکارگراست.
خاقانی.
و رجوع به شکارچی و مترادفات دیگر شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
محاسب. (آنندراج). حساب کننده. محاسب. حساب نویس. (ناظم الاطباء). حاسب. (دهار). حساب. شمارگر. (یادداشت مؤلف) : عمر... سایب بن اقرع را که مولای بنی ثقیف بود و دبیر شمارگیر بود بفرستاد او را که اگر ظفر باشد و غنیمت باشد، او قسمت کند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
خوش آن حساب که باشد محاسبش معشوق
خوش آن شمار که باشد شمارگیرش یار.
فرخی.
شمارگیر بیابد شمارۀ گردون
کرانۀ هنر تو نیابد او به شمار.
عنصری.
این سیل بزرگ مردمان را چندان زیان کرد که در حساب هیچ شمارگیر نیاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 262). رجوع به شمارگر شود، دوست گیرنده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
مأمور انجام کارهای آمار. مأمور احصائیّه. (فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
کسی که در آب شنا کند آبورز آشناور سباح جمع شناگران. یا شناگران. راسته ای از جانوران پستاندار گرفته اند و ساختمان بدن آنها با که با زندگی دریایی خو زندگی در آب سازش یافته است قطاسها آب بازان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مارگیر
تصویر مارگیر
افسونگر مار، مارگیرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمانگر
تصویر کمانگر
کمان ساز، کماندار: (کمانگر که جانم شد او را نشان ستم میکشد دل از و هر زمان)، (طاهر وحید)
فرهنگ لغت هوشیار
ژنکه نمازخواند نمازکن نمازگزار مصلی: درقران ذکرنمازگران مومنان فراوان کرد
فرهنگ لغت هوشیار
نقاش صورتگر: چو جامه نگار گر شود هوا نقط زر شود بر او نقای او. (منوچهری)
فرهنگ لغت هوشیار
نثارکننده: بازتیغ زبان سخن گهراست سخنم برسخن نثارگراست. (ثنائی ظنند. لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شماریج
تصویر شماریج
به گونه رمن یاوه ها بیهوده ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شماردن
تصویر شماردن
حساب کردن، تعداد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمارگاه
تصویر شمارگاه
دیوان محاسبات، دفتر خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آمارگر
تصویر آمارگر
آنکه ماء مور انجام دادن امور مربوط به آمار است ماء مور احصائیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شماریخ
تصویر شماریخ
جمع شمراخ، خوشه های انگور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شماریق
تصویر شماریق
جامه پاره پاره ژنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شتابگر
تصویر شتابگر
شتاب کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکارگر
تصویر شکارگر
صیاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آمارگر
تصویر آمارگر
((گَ))
آن که مأمور انجام دادن امور آمار است، مأمور احصائیه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شماردن
تصویر شماردن
((شُ دَ))
حساب کردن، به حساب آوردن، شمردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نگارگر
تصویر نگارگر
((ن گَ))
نقاش، صورتگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از همبرگر
تصویر همبرگر
((هَ ب گ))
گوشت چرخ کرده که گرد و پهن نموده و در تابه سرخ کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شمارشگری
تصویر شمارشگری
حساب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شمارگان
تصویر شمارگان
تیراژ، تعداد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نگارگر
تصویر نگارگر
نقاش
فرهنگ واژه فارسی سره
دام گستر، دامیار، شکارچی، صیاد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شمارشگر، محاسب، محصی
فرهنگ واژه مترادف متضاد