نی و یا چوبی که ندافان پنبه را بدان زنند و گردآوری کرده جمع نمایند. (ناظم الاطباء) (برهان) (از فرهنگ جهانگیری). آن نی که نداف پنبه بدان گرد آورد. (انجمن آرا) (از آنندراج) : زغوته دزد و نوردن نورد و شفش ربان هزاروپانصد باقی چنو دگر نبود. سوزنی. ، شاخۀدرخت. (برهان) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری). به معنی شاخ درخت، همانا به ضم اصح است. (از انجمن آرا) (آنندراج) ، شفشه. شوشه. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به شوشه و شفشه شود، سرگین خشک. (ناظم الاطباء) ، نای و نی، آماسی در دستهای اسب که از خوردن آب زیاد عارض گردد. (ناظم الاطباء)
نی و یا چوبی که ندافان پنبه را بدان زنند و گردآوری کرده جمع نمایند. (ناظم الاطباء) (برهان) (از فرهنگ جهانگیری). آن نی که نداف پنبه بدان گرد آورد. (انجمن آرا) (از آنندراج) : زغوته دزد و نوردن نورد و شفش ربان هزاروپانصد باقی چنو دگر نبود. سوزنی. ، شاخۀدرخت. (برهان) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری). به معنی شاخ درخت، همانا به ضم اصح است. (از انجمن آرا) (آنندراج) ، شفشه. شوشه. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به شوشه و شفشه شود، سرگین خشک. (ناظم الاطباء) ، نای و نی، آماسی در دستهای اسب که از خوردن آب زیاد عارض گردد. (ناظم الاطباء)
شفشاهنگ. حدیده. (ناظم الاطباء). تخته فولاد پرسوراخ که تار آهن و غیره از آن بردارند، تا هموار و باریک شود. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری). بر وزن و معنی شفتاهنج است. (از برهان). شاید از کلمه شفش، شوش، شوشه، و آهنج، مخفف هنجنده، به معنی کشنده باشد. (یادداشت مؤلف). و رجوع به شفتاهنج شود، شکنجه بود. (لغت فرس اسدی) : بفرمودش که خواهر را بفرهنج به شفشاهنج فرهنگش درآهنج. (ویس و رامین). ، شاخسار. (فرهنگ جهانگیری). و رجوع به شفشاهنگ شود
شفشاهنگ. حدیده. (ناظم الاطباء). تخته فولاد پرسوراخ که تار آهن و غیره از آن بردارند، تا هموار و باریک شود. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری). بر وزن و معنی شفتاهنج است. (از برهان). شاید از کلمه شفش، شوش، شوشه، و آهنج، مخفف هنجنده، به معنی کشنده باشد. (یادداشت مؤلف). و رجوع به شفتاهنج شود، شکنجه بود. (لغت فرس اسدی) : بفرمودش که خواهر را بفرهنج به شفشاهنج فرهنگش درآهنج. (ویس و رامین). ، شاخسار. (فرهنگ جهانگیری). و رجوع به شفشاهنگ شود
شیخ عبدالقادر بن عبدالکریم وردیقی خیرانی شفشاونی. او راست: 1- بغیهالمشتاق لاصول الدیانه و المعارف و الاذواق و نهایه سیر السیاق الی حضره الملک الخلاق (در تصوف) چ بولاق 1299 هجری قمری 2- شمس الهدایه لتذکار اهل النهایه و ارشاد اهل البدایه، و آن رساله ای است درباره قضاوت بر مذاهب چهارگانه. (از معجم المطبوعات مصر)
شیخ عبدالقادر بن عبدالکریم وردیقی خیرانی شفشاونی. او راست: 1- بغیهالمشتاق لاصول الدیانه و المعارف و الاذواق و نهایه سیر السیاق الی حضره الملک الخلاق (در تصوف) چ بولاق 1299 هجری قمری 2- شمس الهدایه لتذکار اهل النهایه و ارشاد اهل البدایه، و آن رساله ای است درباره قضاوت بر مذاهب چهارگانه. (از معجم المطبوعات مصر)
شوشۀ طلا و نقرۀ گداخته در ناوچۀ آهنین ریخته. (از برهان) (ناظم الاطباء). شوشۀ طلا و نقره. (فرهنگ فارسی معین). شوشۀ زر،در فرهنگ رشیدی به فتح اول آمده ولی چون مرادف و مبدل شوشه است مضموم اولی است و آنرا شوشه و شیوشه نیزگفته اند و در میان عوام به شمشه مشهور است و سبیکه معرب آن است. (از انجمن آرا) (آنندراج) : پروین گهر قبضۀ شمشیر مهنّد جدی چو به گرد اندر یک شفشۀعسجد. منوچهری. که سیم را شفشۀ زر کند سمن خیری و سرو چنبر کند. اسدی. یکی خانه دیدند از لاژورد برآورده از شفشۀ زرّ زرد. اسدی. چو زلف بتان شفشه ها تافته سراسر به یاقوت و زر بافته. اسدی. شدش موی کافوری از مشک پر چو بر شفشۀ سیم خوشاب در. اسدی. بساطش سراسر زبرجدنگار همه شفشۀ زر بدش پود وتار. اسدی. تو گفتی ز بگداخته زرّکار هوا شفشه سازد همی صدهزار. اسدی. کنند رویم همرنگ برگ زر به خزان چو شفشۀ زرم اندر هوا بپیچانند. مسعودسعد (از انجمن آرا). شود چو دیبه چین باغها ز ابر بهار شود چو شفشۀ زر شاخها ز باد خزان. مسعودسعد. پیش مسند سلطان طارمی زده و الواع و عضادات آن به مسامیر و شفشه های زر استوار کرده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 334). از شفشه های زر و یاقوتهای بهرمان و عقایل در و مرجان. (ترجمه تاریخ یمینی ص 237). شفشه های زر از قدود بدود و اجسام اصنام و ابدان اوثان فرومی ریختند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 419) ، رشته. نخ. تار زرین. (فرهنگ ولف) (فرهنگ لغات شاهنامه) : بر او بافته شفشۀ سیم و زر به شفشه درون نابسوده گهر. فردوسی. همان شفشۀ زر بر او بافته به گوهر سر رشته برتافته. فردوسی. ، چوبی که حلاجان پنبه را بدان زنند و گردآوری کنند. (ناظم الاطباء) (برهان). مطرقه. (السامی فی الاسامی). چوب پنبه زن. (مهذب الاسماء) ، شاخۀ درخت بسیار نازک و راست و هموار، موی چندی از کاکل و زلف که بر روی افتاده باشد. (از برهان) (ناظم الاطباء) ، تیری که نساجان به دور آن تارهای جامه را پیچند. (ناظم الاطباء)
شوشۀ طلا و نقرۀ گداخته در ناوچۀ آهنین ریخته. (از برهان) (ناظم الاطباء). شوشۀ طلا و نقره. (فرهنگ فارسی معین). شوشۀ زر،در فرهنگ رشیدی به فتح اول آمده ولی چون مرادف و مبدل شوشه است مضموم اولی است و آنرا شوشه و شیوشه نیزگفته اند و در میان عوام به شمشه مشهور است و سبیکه معرب آن است. (از انجمن آرا) (آنندراج) : پروین گهر قبضۀ شمشیر مهنّد جدی چو به گرد اندر یک شفشۀعسجد. منوچهری. کُه سیم را شفشۀ زر کند سمن خیری و سرو چنبر کند. اسدی. یکی خانه دیدند از لاژورد برآورده از شفشۀ زرّ زرد. اسدی. چو زلف بتان شفشه ها تافته سراسر به یاقوت و زر بافته. اسدی. شدش موی کافوری از مشک پر چو بر شفشۀ سیم خوشاب در. اسدی. بساطش سراسر زبرجدنگار همه شفشۀ زر بدش پود وتار. اسدی. تو گفتی ز بگداخته زرّکار هوا شفشه سازد همی صدهزار. اسدی. کنند رویم همرنگ برگ زر به خزان چو شفشۀ زرم اندر هوا بپیچانند. مسعودسعد (از انجمن آرا). شود چو دیبه چین باغها ز ابر بهار شود چو شفشۀ زر شاخها ز باد خزان. مسعودسعد. پیش مسند سلطان طارمی زده و الواع و عضادات آن به مسامیر و شفشه های زر استوار کرده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 334). از شفشه های زر و یاقوتهای بهرمان و عقایل در و مرجان. (ترجمه تاریخ یمینی ص 237). شفشه های زر از قدود بدود و اجسام اصنام و ابدان اوثان فرومی ریختند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 419) ، رشته. نخ. تار زرین. (فرهنگ ولف) (فرهنگ لغات شاهنامه) : بر او بافته شفشۀ سیم و زر به شفشه درون نابسوده گهر. فردوسی. همان شفشۀ زر بر او بافته به گوهر سر رشته برتافته. فردوسی. ، چوبی که حلاجان پنبه را بدان زنند و گردآوری کنند. (ناظم الاطباء) (برهان). مِطْرَقَه. (السامی فی الاسامی). چوب پنبه زن. (مهذب الاسماء) ، شاخۀ درخت بسیار نازک و راست و هموار، موی چندی از کاکل و زلف که بر روی افتاده باشد. (از برهان) (ناظم الاطباء) ، تیری که نساجان به دور آن تارهای جامه را پیچند. (ناظم الاطباء)
شفشاهنج. (ناظم الاطباء) (ازبرهان) (از غیاث اللغات). شفتاهنج. شفتاهنگ. شاید از شفشه به معنی شوشه و آهنگ به معنی کشنده. (یادداشت مؤلف). شفشاهنج. (از فرهنگ جهانگیری) : ز زخم ناوک مژگان او بود هر شب بسیط چرخ مشبک بسان شفشاهنگ. نجیب الدین جرفادقانی (از جهانگیری). کوه محروق آنک و چون زر به شفشاهنگ در دیو را زو در شکنجۀ حبس خذلان دیده اند. خاقانی. ، حلاج، کمان حلاجی، مشتۀ حلاجی یعنی چوبی که در وقت پنبه زدن بر زه کمان میزنند، شاخسار. (ناظم الاطباء) (از برهان)
شفشاهنج. (ناظم الاطباء) (ازبرهان) (از غیاث اللغات). شفتاهنج. شفتاهنگ. شاید از شفشه به معنی شوشه و آهنگ به معنی کشنده. (یادداشت مؤلف). شفشاهنج. (از فرهنگ جهانگیری) : ز زخم ناوک مژگان او بود هر شب بسیط چرخ مشبک بسان شفشاهنگ. نجیب الدین جرفادقانی (از جهانگیری). کوه محروق آنک و چون زر به شفشاهنگ در دیو را زو در شکنجۀ حبس خذلان دیده اند. خاقانی. ، حلاج، کمان حلاجی، مشتۀ حلاجی یعنی چوبی که در وقت پنبه زدن بر زه کمان میزنند، شاخسار. (ناظم الاطباء) (از برهان)