ریش کردن. خلانیدن. خراشیدن. (برهان). ریش کردن. (از فرهنگ رشیدی). ریش کردن. خلیدن. (فرهنگ سروری). به دندان ریش کردن. (صحاح الفرس) : سواران خفته و این اسب بر سرشان همی تازد که نه کس را بکوبد سر نه کس را روی بشخاید. ناصرخسرو
ریش کردن. خلانیدن. خراشیدن. (برهان). ریش کردن. (از فرهنگ رشیدی). ریش کردن. خلیدن. (فرهنگ سروری). به دندان ریش کردن. (صحاح الفرس) : سواران خفته و این اسب بر سرْشان همی تازد که نه کس را بکوبد سر نه کس را روی بشْخاید. ناصرخسرو
شائیدن. شایستن. رجوع به شایستن شود، شایسته و سزاوار بودن، لایق و مستعد بودن. (ناظم الاطباء) : فردا به پیمبر بچه شایید چه امروز اینجا به یکی بندۀ فرزندنشایید. ناصرخسرو. زیرا که نخست علم باید تا پیش خدای را بشایی. ناصرخسرو. ، لازم بودن و ضرور بودن و بکار بردن، راضی بودن. (ناظم الاطباء)
شائیدن. شایستن. رجوع به شایستن شود، شایسته و سزاوار بودن، لایق و مستعد بودن. (ناظم الاطباء) : فردا به پیمبر بچه شایید چه امروز اینجا به یکی بندۀ فرزندنشایید. ناصرخسرو. زیرا که نخست علم باید تا پیش خدای را بشایی. ناصرخسرو. ، لازم بودن و ضرور بودن و بکار بردن، راضی بودن. (ناظم الاطباء)
خراشانیدن با ناخن، خراشیدن فرمودن، ریش کردن، خلانیدن و سبب خلیدن شدن. (ناظم الاطباء). اما در هر سه معنی ممکن است محرف شخائیدن باشد که مرادف شخودن است: چو بشنیدشاه آن پیام نهفت ز کینه لب خود شخانید و گفت. لبیبی. ، جستن کنانیدن. (ناظم الاطباء). اما این معانی مختص به این فرهنگ است
خراشانیدن با ناخن، خراشیدن فرمودن، ریش کردن، خلانیدن و سبب خلیدن شدن. (ناظم الاطباء). اما در هر سه معنی ممکن است محرف شخائیدن باشد که مرادف شخودن است: چو بشنیدشاه آن پیام نهفت ز کینه لب خود شخانید و گفت. لبیبی. ، جستن کنانیدن. (ناظم الاطباء). اما این معانی مختص به این فرهنگ است
خلانیدن. خراشیدن. مجروح کردن. شخاریدن و شخار دادن در تداول مردم قزوین درست به معنی فشردن و فشار دادن است و خشاردن و خشار دادن نیز همین است: آن را که دست و رویت چون دوستان ببوسد چون گرگ روی و دستش بشخاری و بخایی. ناصرخسرو
خلانیدن. خراشیدن. مجروح کردن. شخاریدن و شخار دادن در تداول مردم قزوین درست به معنی فشردن و فشار دادن است و خشاردن و خشار دادن نیز همین است: آن را که دست و رویت چون دوستان ببوسد چون گرگ روی و دستش بشخاری و بخایی. ناصرخسرو
بدندان نرم کردن. (برهان قاطع). مضغ کردن. جاویدن. بدندان نرم کردن. (ناظم الاطباء). مضغ. لوک. ضوز. (تاج المصادر بیهقی). جویدن. رجوع به خائیدن شود: یشگ نهنگ دارد دل را همی شخاید ترسم که ناگوارد ایدون نه خرد خاید. رودکی. جهان را مخوان جز دلاورنهنگ بخاید بدندان چو گیرد بچنگ. فردوسی. چو بیند ترا پیشت آید بجنگ تو مگریز تا لب نخایی ز ننگ. فردوسی. سنان گر بدندان بخاید دلیر بدرد ز آواز او چرم شیر. فردوسی. مرغزاری که فسیله گه اسبان تو گشت شیر کآنجا برسد خرد بخاید چنگال. فرخی. با من همی چخی تو و آگه نیی که خیره دنبال ببر خایی چنگال شیر خاری. منوچهری. هر ساعت عافر قرحا و کزمازو... خاییدن... و کندر و سعد خاییدن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اگر خداوند علت بسیارخوار باشد و حریص بود و آنچه خورد نیک نخاید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). گوید که شعر خایم خاید بلی چنانک خایند علک ماده خران از خران غنگ. سوزنی. بدوش دیگران زنبیل سایند بدندان کسان زنجیر خایند. نظامی. دل ده به نصیب خانه خویش خاییدن رزق کس میندیش. نظامی. او ز تو آهن همی خایدبخشم او همی جوید ترا با بیست چشم. مولوی. - پشت دست خاییدن، پشت دست گاز گرفتن. کنایه از ندامت و پشیمانی است: پشت دست خاییدن سود ندارد. (کلیله و دمنه). روح سلطانی ز زندانی بجست جامه چه درانیم و چون خاییم دست. مولوی. روی در روی دوست کن بگذار تا عدو پشت دست می خاید. سعدی (گلستان). همه نخلبندان بخایند دست ز حیرت که نخلی چنین کس نبست. سعدی (بوستان). ، کنایه از بدگفتن و ناپسند گفتن: امیر رضی اﷲ عنه پشیمان شد از فرستادن بوعلی و گفتی پادشاهان اطراف ما را بخایند و بدخوانند. (تاریخ بیهقی) ، نشخوار کردن. (ناظم الاطباء). جویدن بدون فرو دادن
بدندان نرم کردن. (برهان قاطع). مضغ کردن. جاویدن. بدندان نرم کردن. (ناظم الاطباء). مضغ. لوک. ضوز. (تاج المصادر بیهقی). جویدن. رجوع به خائیدن شود: یشگ نهنگ دارد دل را همی شخاید ترسم که ناگوارد ایدون نه خرد خاید. رودکی. جهان را مخوان جز دلاورنهنگ بخاید بدندان چو گیرد بچنگ. فردوسی. چو بیند ترا پیشت آید بجنگ تو مگریز تا لب نخایی ز ننگ. فردوسی. سنان گر بدندان بخاید دلیر بدرد ز آواز او چرم شیر. فردوسی. مرغزاری که فسیله گه اسبان تو گشت شیر کآنجا برسد خرد بخاید چنگال. فرخی. با من همی چخی تو و آگه نیی که خیره دنبال ببر خایی چنگال شیر خاری. منوچهری. هر ساعت عافر قرحا و کزمازو... خاییدن... و کندر و سعد خاییدن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اگر خداوند علت بسیارخوار باشد و حریص بود و آنچه خورد نیک نخاید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). گوید که شعر خایم خاید بلی چنانک خایند علک ماده خران از خران غنگ. سوزنی. بدوش دیگران زنبیل سایند بدندان کسان زنجیر خایند. نظامی. دل ده به نصیب خانه خویش خاییدن رزق کس میندیش. نظامی. او ز تو آهن همی خایدبخشم او همی جوید ترا با بیست چشم. مولوی. - پشت دست خاییدن، پشت دست گاز گرفتن. کنایه از ندامت و پشیمانی است: پشت دست خاییدن سود ندارد. (کلیله و دمنه). روح سلطانی ز زندانی بجست جامه چه درانیم و چون خاییم دست. مولوی. روی در روی دوست کن بگذار تا عدو پشت دست می خاید. سعدی (گلستان). همه نخلبندان بخایند دست ز حیرت که نخلی چنین کس نبست. سعدی (بوستان). ، کنایه از بدگفتن و ناپسند گفتن: امیر رضی اﷲ عنه پشیمان شد از فرستادن بوعلی و گفتی پادشاهان اطراف ما را بخایند و بدخوانند. (تاریخ بیهقی) ، نشخوار کردن. (ناظم الاطباء). جویدن بدون فرو دادن
بشخودن. بمعنی خراشیدن با ناخن و غیر آن. (برهان) (انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). مرادف شخودن بمعنی خراشیدن. و بای زائد از کثرت استعمال گویا جزو کلمه شده. (رشیدی) : سواران خفته و او اسب بر سرشان همی تازد که نی کس را بکوبد سر نه کس را روی بشخاید. ناصرخسرو. و رجوع به فرهنگ شعوری ج 1 ورق 207 و بشخودن شود
بشخودن. بمعنی خراشیدن با ناخن و غیر آن. (برهان) (انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). مرادف شخودن بمعنی خراشیدن. و بای زائد از کثرت استعمال گویا جزو کلمه شده. (رشیدی) : سواران خفته و او اسب بر سرشان همی تازد که نی کس را بکوبد سر نه کس را روی بشخاید. ناصرخسرو. و رجوع به فرهنگ شعوری ج 1 ورق 207 و بشخودن شود