بچۀ شتر. کرۀ شتر. شترکره. اشتربچه. بکر. رام. شتی. سخی. (منتهی الارب) : شتربچه با مادر خویش گفت پس از رفتن آخر زمانی بخفت. سعدی. خل ّ، شتربچۀ نر به سال دو درآمده. سلیل، شتربچۀ نوزاده. شجعه،شتربچه که مادرش آن را ناقص خلقت زاده باشد. فصیل، شتربچۀ از مادر جداشده. قرمل، شتربچۀ بختی. قعود،، شتربچۀ از مادر جداشده. لطیم، شتربچۀ سهیل دیده. هبع، شتربچه که در آخر نتاج زاده باشد. هجنع، شتربچه که در شدت گرما زاده باشد. (منتهی الارب)
بچۀ شتر. کرۀ شتر. شترکره. اشتربچه. بکر. رام. شتی. سخی. (منتهی الارب) : شتربچه با مادر خویش گفت پس از رفتن آخر زمانی بخفت. سعدی. خَل ّ، شتربچۀ نر به سال دو درآمده. سَلیل، شتربچۀ نوزاده. شَجعَه،شتربچه که مادرش آن را ناقص خلقت زاده باشد. فَصیل، شتربچۀ از مادر جداشده. قِرمِل، شتربچۀ بختی. قَعود،، شتربچۀ از مادر جداشده. لَطیم، شتربچۀ سهیل دیده. هُبَع، شتربچه که در آخر نتاج زاده باشد. هُجَنَع، شتربچه که در شدت گرما زاده باشد. (منتهی الارب)
کتاب کوچک. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء) ، در تداول امروز دفتر سفید کوچک بقطع خشتی یا رقعی و کوچکتر برای تحریر. اوراق سفید که بر هم نهند و بشکل کتاب مجلد و صحافی کنند برای تحریر، طومار یا دفتر مالیات که مستوفی در آن میزان درآمدهای مالیاتی یک ناحیه را می نوشت. (فرهنگ فارسی معین). و این اصطلاح امروز منحصر به دفترچۀثبت درآمد ممیزی املاک مزروعی است
کتاب کوچک. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء) ، در تداول امروز دفتر سفید کوچک بقطع خشتی یا رقعی و کوچکتر برای تحریر. اوراق سفید که بر هم نهند و بشکل کتاب مجلد و صحافی کنند برای تحریر، طومار یا دفتر مالیات که مستوفی در آن میزان درآمدهای مالیاتی یک ناحیه را می نوشت. (فرهنگ فارسی معین). و این اصطلاح امروز منحصر به دفترچۀثبت درآمد ممیزی املاک مزروعی است
نام یکی از دهستانهای بخش سرخس. این دهستان از هشت آبادی تشکیل شده و ساکنان آن از طوایف بلوچی هستند و 2152 تن سکنه دارد. قریۀ مهم آن چاکی در است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
نام یکی از دهستانهای بخش سرخس. این دهستان از هشت آبادی تشکیل شده و ساکنان آن از طوایف بلوچی هستند و 2152 تن سکنه دارد. قریۀ مهم آن چاکی در است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
تتربو. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). ظرافت و لاغ و مسخرگی. (برهان). لاغ و تمسخر و مضحکۀ مجلس شدن. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 292 الف) : گشت آنکه شد همیشه پی هزل و تتربوه از که سبکتر ارچه گران بود همچو کوه. شهاب. رجوع به تتربو و تتره شود
تتربو. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). ظرافت و لاغ و مسخرگی. (برهان). لاغ و تمسخر و مضحکۀ مجلس شدن. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 292 الف) : گشت آنکه شد همیشه پی هزل و تتربوه از که سبکتر ارچه گران بود همچو کوه. شهاب. رجوع به تتربو و تتره شود
اشتربان. ساربان. ساروان. رانندۀ شتر. به معنی ساربان که از عالم (از قبیل) فیل بان باشد. (آنندراج). ساربان و کسی که خدمت شتر میکند. (ناظم الاطباء). جامل. جمال. ضفاط. فداد. (منتهی الارب) : دهقان بی ده است و شتربان بی شتر پلان بی خر است و کلیدان بی تزه. لبیبی. از زلف تو بوی عنبر و بان آید زان تنگ دهان هزار چندان آید زلف تو همی سوی دهان زان آید خربنده به خانه شتربان آید. فرخی. تبیره زن بزد طبل نخستین شتربانان همی بندند محمل. منوچهری. شتربان و فراش با دیگ پر نبودند جز پیشکار علی. ناصرخسرو. چنین گویند شتربانی شتر گم کرده بود و در آن بیابان میگردید. (قصص الانبیاء ص 152). معاویه کسان را با آن شتربان بفرستاد. (قصص الانبیاء ص 152). گه حبل به گردن بر مانند شتربان گه بار به پشت اندر مانندۀ استر. ناصرخسرو. این است آن مثل که فروماند خربنده خر به خان شتربانی. ناصرخسرو. حله هاشان از پلاس و گیسوانشان از مهار پاره ها خلخال و مشاطه شتربان دیده اند. خاقانی. بفرمود شه تا از آن خاک زرد شتربان صد اشترگرانبار کرد. نظامی. گر شتربان اشتری را میزند آن شتر قصد زننده میکند. مولوی. شتربان را گفتم دست از من بدار. (گلستان). شتربان همچنان آهسته میراند. سعدی. شتربانی آمد به هول و ستیز زمام شتر بر سرم زد که خیز. سعدی. صانق، شتربان ماهر در خدمت شتران. لسس، شتربانان زیرک وماهر. معرس، شتربان ماهر در شتربانی که براند وقت نشاط و فرود آید وقت سستی. معقب، شتربان ماهر. هامل، شتر به چرا گذاشته بی شتربان. (منتهی الارب). - امثال: شتربان درود آنچه خربنده کشت. نظامی. نظیر: میراث خرس به کفتارمیرسد. (امثال و حکم دهخدا). رجوع به اشتربان شود، مالک شتر. (ناظم الاطباء)
اشتربان. ساربان. ساروان. رانندۀ شتر. به معنی ساربان که از عالم (از قبیل) فیل بان باشد. (آنندراج). ساربان و کسی که خدمت شتر میکند. (ناظم الاطباء). جامل. جمال. ضفاط. فداد. (منتهی الارب) : دهقان بی ده است و شتربان بی شتر پلان بی خر است و کلیدان بی تزه. لبیبی. از زلف تو بوی عنبر و بان آید زان تنگ دهان هزار چندان آید زلف تو همی سوی دهان زان آید خربنده به خانه شتربان آید. فرخی. تبیره زن بزد طبل نخستین شتربانان همی بندند محمل. منوچهری. شتربان و فراش با دیگ پر نبودند جز پیشکار علی. ناصرخسرو. چنین گویند شتربانی شتر گم کرده بود و در آن بیابان میگردید. (قصص الانبیاء ص 152). معاویه کسان را با آن شتربان بفرستاد. (قصص الانبیاء ص 152). گه حبل به گردن بر مانند شتربان گه بار به پشت اندر مانندۀ استر. ناصرخسرو. این است آن مثل که فروماند خربنده خر به خان شتربانی. ناصرخسرو. حله هاشان از پلاس و گیسوانشان از مهار پاره ها خلخال و مشاطه شتربان دیده اند. خاقانی. بفرمود شه تا از آن خاک زرد شتربان صد اشترگرانبار کرد. نظامی. گر شتربان اشتری را میزند آن شتر قصد زننده میکند. مولوی. شتربان را گفتم دست از من بدار. (گلستان). شتربان همچنان آهسته میراند. سعدی. شتربانی آمد به هول و ستیز زمام شتر بر سرم زد که خیز. سعدی. صانق، شتربان ماهر در خدمت شتران. لسس، شتربانان زیرک وماهر. معرس، شتربان ماهر در شتربانی که براند وقت نشاط و فرود آید وقت سستی. معقب، شتربان ماهر. هامل، شتر به چرا گذاشته بی شتربان. (منتهی الارب). - امثال: شتربان درود آنچه خربنده کشت. نظامی. نظیر: میراث خرس به کفتارمیرسد. (امثال و حکم دهخدا). رجوع به اشتربان شود، مالک شتر. (ناظم الاطباء)
شتروار. بار اشتر. اشتربار. باری که به مقدار برداشتن شتر باشد. (آنندراج). بار شتر. (ناظم الاطباء). آن مقدار بار که بر شتر توان حمل کرد: زر و زیور آرند خروارها ز سیفور و اطلس شتربارها. نظامی. نورد ملوکانه بیش از شمار شتربار زرینه بیش از هزار. نظامی. ز گوش بریده شتربارها ز سرهای پرکاه خروارها. نظامی. رجوع به اشتربار شود
شتروار. بار اشتر. اشتربار. باری که به مقدار برداشتن شتر باشد. (آنندراج). بار شتر. (ناظم الاطباء). آن مقدار بار که بر شتر توان حمل کرد: زر و زیور آرند خروارها ز سیفور و اطلس شتربارها. نظامی. نورد ملوکانه بیش از شمار شتربار زرینه بیش از هزار. نظامی. ز گوش بریده شتربارها ز سرهای پرکاه خروارها. نظامی. رجوع به اشتربار شود
نوعی از بند کشتی گیران، و آن پای خود را بر پای حریف پیچیده بر زمین افکندن باشد او را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از نشوءاللغه ص 19). سرندی که در پای افکنند. (السامی فی الاسامی). بند کردن کشتی گیرپای خود را به پای خصم خویش و بر زمین افکندن وی بدین حیله. (از اقرب الموارد). و رجوع به شغربه شود
نوعی از بند کشتی گیران، و آن پای خود را بر پای حریف پیچیده بر زمین افکندن باشد او را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از نشوءاللغه ص 19). سرندی که در پای افکنند. (السامی فی الاسامی). بند کردن کشتی گیرپای خود را به پای خصم خویش و بر زمین افکندن وی بدین حیله. (از اقرب الموارد). و رجوع به شغربه شود
نام گاوی است که به تزویر شغالی که به دمنه موسوم است فریفته شد و با شیر جنگ کرد و کشته شدو این حکایتی است در کتاب کلیله و دمنه. (برهان). صحیح آن شنزبه است و شتربه مصحف آن است. (از انجمن آرا) (آنندراج). به اصطلاح کتاب کلیله و دمنه نام گاوی که به مکر و حیلۀ دمنه با شیر جنگ کرد و کشته شد و آن را شنزبه نیز گویند. (ناظم الاطباء). در فرهنگ رشیدی ’شنزبه’ (پس از شین نون و زا) آمده و گوید: ’بعضی به ضم شین و سکون تای قرشت و فتح رای مهمله خوانده اند و آن غلط است چنانکه از نسخ صحیحۀ کلیله و دمنه معلوم شده’. و در فرهنگ نظام نیز به ’شنزبه’ ضبط شده و شرحی پیرامون تصحیف کلمه آورده است. رجوع به شنزبه شود: با وی (برادر بزرگتر) دو گاو بود یکی را شتربه نام و دیگری را هندبه. (کلیله و دمنه). ایام دمنه طبع و مرا طالع است اسد من پای در گل از غم و حسرت چو شتربه. خاقانی. نخستین گفت کز خود برحذر باش چو گاو شتربه زان شیر جماش. نظامی. بگو تا بیاید به خونم برون به تزویر چون دمنه بر شتربه. نزاری قهستانی
نام گاوی است که به تزویر شغالی که به دمنه موسوم است فریفته شد و با شیر جنگ کرد و کشته شدو این حکایتی است در کتاب کلیله و دمنه. (برهان). صحیح آن شنزبه است و شتربه مصحف آن است. (از انجمن آرا) (آنندراج). به اصطلاح کتاب کلیله و دمنه نام گاوی که به مکر و حیلۀ دمنه با شیر جنگ کرد و کشته شد و آن را شنزبه نیز گویند. (ناظم الاطباء). در فرهنگ رشیدی ’شنزبه’ (پس از شین نون و زا) آمده و گوید: ’بعضی به ضم شین و سکون تای قرشت و فتح رای مهمله خوانده اند و آن غلط است چنانکه از نسخ صحیحۀ کلیله و دمنه معلوم شده’. و در فرهنگ نظام نیز به ’شنزبه’ ضبط شده و شرحی پیرامون تصحیف کلمه آورده است. رجوع به شنزبه شود: با وی (برادر بزرگتر) دو گاو بود یکی را شتربه نام و دیگری را هندبه. (کلیله و دمنه). ایام دمنه طبع و مرا طالع است اسد من پای در گل از غم و حسرت چو شتربه. خاقانی. نخستین گفت کز خود برحذر باش چو گاو شتربه زان شیر جماش. نظامی. بگو تا بیاید به خونم برون به تزویر چون دمنه بر شتربه. نزاری قهستانی
بچه شیر. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). شیر خردسال. شبل. (یادداشت مؤلف). شیع. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). - امثال: از شیر نزاید جز شیربچه. (یادداشت مؤلف). ، کنایه از پسر شجاع و دلیر. جوان که با کم سالی سخت باشجاعت و باجرأت باشد: نصر احمد سامانی را... برتخت ملک نشاندند به جای پدر، آن شیربچه ملک زاده ای سخت نیکو برآمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 101). امیر محمود... آن شیربچه (مسعود) را به نان خوردن فرودآورد و بسیار بنواخت و بسیار تجمل فرمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 109). تخت ملک پس از پدر مودود یافت و کینۀ او این شیربچه بازخواست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 513). بر آن پیکر شیربچه شگفت فروماند از دل نیایش گرفت. اسدی. شیربچه گر به زخم مور اجل رفت پیل فکن شیر مرغزار بماناد. خاقانی
بچه شیر. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). شیر خردسال. شبل. (یادداشت مؤلف). شیع. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). - امثال: از شیر نزاید جز شیربچه. (یادداشت مؤلف). ، کنایه از پسر شجاع و دلیر. جوان که با کم سالی سخت باشجاعت و باجرأت باشد: نصر احمد سامانی را... برتخت ملک نشاندند به جای پدر، آن شیربچه ملک زاده ای سخت نیکو برآمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 101). امیر محمود... آن شیربچه (مسعود) را به نان خوردن فرودآورد و بسیار بنواخت و بسیار تجمل فرمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 109). تخت ملک پس از پدر مودود یافت و کینۀ او این شیربچه بازخواست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 513). بر آن پیکر شیربچه شگفت فروماند از دل نیایش گرفت. اسدی. شیربچه گر به زخم مور اجل رفت پیل فکن شیر مرغزار بماناد. خاقانی