جدول جو
جدول جو

معنی شادخواست - جستجوی لغت در جدول جو

شادخواست
(خوا / خا)
شوق و اشتیاق. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شهرخواست
تصویر شهرخواست
(پسرانه)
نام روستایی در نزدیکی شیراز، نام یکی از سرداران طبرستان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دادخواست
تصویر دادخواست
داد خواستن، در علم حقوق نامه ای که دادخواه به دادگاه بنویسد و دادخواهی کند، عرض حال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از واخواست
تصویر واخواست
بازخواست، جویا شدن علت تقصیر و گناه کسی، مؤاخذه، سرزنش، در علم حقوق اعتراض به عدم پرداخت اسناد تجاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناخواست
تصویر ناخواست
ناخواسته
به ناخواست: بی قصد، بدون اراده، خلاف میل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شادخوار
تصویر شادخوار
شادی خوار، شادمان، خوشحال، برای مثال باده شناس مایۀ شادی و خرّمی / بی باده هیچ جان نشد از مایه شادخوار (مسعودسعد - ۵۴۲)، تو شادی کن ار شادخواران شدند / تو با تاجی ار تاج داران شدند (نظامی۵ - ۹۱۰)،
خوش گذران، برای مثال به پیری و به خواری بازگردد / به آخر هر جوان و شاد خواری (ناصرخسرو - ۵۰۲)، شراب خوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شادخواری
تصویر شادخواری
شادی، خوش گذرانی، باده گساری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازخواست
تصویر بازخواست
جویا شدن علت تقصیر و گناه کسی، مؤاخذه، سرزنش، در علم حقوق اعتراض به عدم پرداخت اسناد تجاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شادخواب
تصویر شادخواب
خواب خوش، خواب شیرین، شکر خواب، برای مثال چو از شاد خوابش برانگیختند / سرش را به نیزه درآویختند (فردوسی - لغت نامه - شادخواب)
فرهنگ فارسی عمید
(وَ شِ کَ)
شادخوار. رجوع به شادخوار شود
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
خواب شاد. خواب خوش بود و آن را شکر خواب نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع). خواب شیرین. (انجمن آرای ناصری) :
چو از شادخوابش برانگیختم
سرش را به نیزه در آویختم.
فردوسی (از فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(وَ دَ / دِ)
خوشحال و فرحناک. (فرهنگ جهانگیری). نیکبخت. عیاش. (ناظم الاطباء). گذرانندۀ معاش بی زحمت و کدورت و تنگی. (برهان قاطع) :
زین سو سپه توانگر و زان سو خزینه پر
و اندر میان رعیت خشنود و شادخوار.
فرخی (از فرهنگ جهانگیری).
دشمنانت مستمند و مبتلا و ممتحن
دوستانت شادمان و شادکام و شادخوار.
فرخی (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین).
تو شادخوار و شاد کام و شادمان و شاددل
بدخواه تو غلطیده اندر پای پیل پوستین.
فرخی.
مستی کنی و باده خوری سال و سالیان
شکر گزی و نوش مزی شاد و شادخوار.
منوچهری.
به پیری و بخواری باز گردد
به آخر هر جوان شاد خواری.
ناصرخسرو.
تو ملک هم کوه احسانی و هم دریای جود
چه عجب گر کس ز نزدت باز گردد شادخوار.
اسدی.
شادخوار از تو سلاطین و ترا گشته مطیع
نوش خوار از تو رعایا و ترا گفته دعا.
ابوالفرج رونی.
تا بر نشاط مجلس سلطان ابوالملوک
باشیم شادمان و نشینیم شادخوار.
مسعودسعد.
به روی خوبان دلشاد و شادخوار بزی
که در حقیقت دلشاد و شادخوار تویی.
مسعودسعد.
باده شناس مایۀ شادی و خرمی
بی باده هیچ جان نشد از مایه شادخوار.
مسعودسعد.
رایتت منصور و تیغت تیز و ملکت مستقیم
دولتت پیروز و بختت نیک و طبعت شاد خوار.
امیرمعزی (از آنندراج).
عزیز باد هر آنکس که روز و شب خواهد
گشاده طبع و تن آسان و شادخوار اورا.
عبدالواسع جبلی (از آنندراج).
دشمن شادخوار بسیار است
دوستی غمگسار بایستی.
عمادی شهریاری.
گر بگهر بازرفت جان براهیم
احمد مختار شادخوار بماناد.
خاقانی.
تو شادی کن ار شادخواران شدند
تو با تاجی ار تاجداران شدند.
نظامی.
ز سرسبزی او جهان شادخوار
جهان را ز چندین ملک یادگار.
نظامی.
شراب خورد نهان از رقیب شب همه شب
ز بامداد خوش و شادخوار می آید.
کمال الدین اسماعیل (از فرهنگ نظام).
کامم از تلخی غم چون زهر گشت
بانگ نوش شادخواران یاد باد.
حافظ.
، زنان مطربه و فاحشه را گویند. (فرهنگ جهانگیری) :
جهان چون شادخواری بود لیکن
بماند آن شادخوار اکنون ز شادی.
ناصرخسرو (از فرهنگ جهانگیری).
، شرابخواره. (فرهنگ جهانگیری). کسی که بی اغیار شراب خورد. (شرفنامۀ منیری). میخوارۀ بی ترس و بیم. (برهان قاطع). شخصی که بی مدّعی باده خورد. (فرهنگ خطی) :
آن شنبلید کفته چو رخسار دردمند
وان ارغوان شکفته چو رخسار شادخوار.
قطران (از انجمن آرای ناصری).
در بوستان نهند به هر جای مجلسی
چون طبع عیش پرور، چون جان شادخوار.
ازرقی (از فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(یَ دَ)
نام قلعه ای است در اراضی ولایت فارس که به اصفهان اقرب است و آن را ایزدخواست گویند. سبب تسمیه اش را نوشته اند که لشکری بدانجا مقام کرده بودند چندان برف ببارید که بیشتر آنها در زیر برف بمردند. فردا که سؤال وگفتگو شد که چرا چنین وهنی اتفاق افتاد بزرگ ایشان گفت: ’ایزدخواست’ و در آنجا توقف کردند و اموات را دفن کرده قریه ای بنا نمودند به این نام معروف و موسوم شد. (انجمن آرا) (آنندراج) : در آن موضع دیهی بنا کردند و یزدخواست نام نهادند یعنی خدا هلاک ایشان خواست. (ترجمه محاسن اصفهان ص 82). و رجوع به نزهه القلوب چ دبیرسیاقی ص 149 و مادۀ ایزدخواست شود
لغت نامه دهخدا
(دِهْ)
دهی از دهستان پشتکوه سورتیجی است که در بخش چهاردانگۀ شهرستان ساری واقع است و 425 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(شَ / خوا / خا)
دهی است در سه فرسخ و نیمی میانۀ شمال و مغرب گاوکان. (از فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(شَ خوا / خا)
نام دهی واقع در دوازده فرسخی میانۀ شمال و مغرب گله دار. (از فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
خوشحالی. فرح. عیش و نوش. شراب خوردن بی اغیار و مزاحمت. (از فرهنگ جهانگیری) (آنندراج). شراب خوردن از روی شادی بی بیم و تشویش. (انجمن آرای ناصری). معاش گذرانیدن بی زحمت و کدورت و تنگی. (برهان قاطع) :
اضعاف حرفهایی کز شعر من شنیدی
نیکیت باد و رحمت شادیت و شادخواری.
منوچهری.
روزی است خوش و تو دلبر خوش
جای خوش و وقت شادخواری.
رفیع لنبانی (از تاریخ ادبیات در ایران دکتر صفا ج 2 ص 848)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
زادخوست. (ناظم الاطباء). رجوع به زادخوست شود
لغت نامه دهخدا
(خوَسْ / خُسْ)
بمعنی زادخور است که پیر سالخورده باشد. (برهان قاطع) (آنندراج) ، شخصی که چیزی کم خورد و ضعیف و نحیف باشد. (برهان قاطع) (آنندراج) ، کودکی که از بیماری کلان نگردد، الائتنان. (منتهی الارب در مادۀ ت ن ن). قصیع. کلانسال خرد، الشباب. (السامی فی الاسامی). طفلی که نمو او کم است و مبتلا به لاغری و نقصان قوه نامیه باشد، شخصی که هر چه دارد صرف کند. (برهان قاطع) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
مؤاخذه. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : و هر که بر خلاف آن رود و بر رعیت ستمی کند در معرض گناه و بازخواست باشد. (جهانگشای جوینی). و بازخواست تقصیرات محرران دفتر دیوان با عالیجاه مشارالیه (مستوفی الممالک) است. (تذکرهالملوک ص 17).
لغت نامه دهخدا
(بُ خوا / خا)
یاقوت آرد: بسین نیز آمده است و در باب سین به لفظ سابور یاد شد و ذیل سابور خواست گوید: شهری است از ولایتی واقع در میان خوزستان و اصفهان. (از معجم البلدان). و رجوع به شاپورخواست و سابرخواست و سابورخواست و ترجمه سرزمینهای خلافت شرقی ص 209 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از وا خواست
تصویر وا خواست
باز خواست اعتراض: (جز این با منت هیچ وا خواست نیست که دیک ترازو دو من راست نیست) (نظامی)، اعتراض صاحب سند یا برات کش بهنگامی که برات نکول شود و یا از پرداخت آن خود داری گردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داد خواست
تصویر داد خواست
نامه ای که دادخواه بدادگاه بنویسد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناخواست
تصویر ناخواست
طلب نشده، بلا اراده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واخواست
تصویر واخواست
موخذه، بازخواست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازخواست
تصویر بازخواست
((خا))
پرسش، مؤاخذه
روز بازخواست: روز قیامت، روز رستاخیز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زادخوست
تصویر زادخوست
((خُ))
سالخورده، فرتوت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شادخوار
تصویر شادخوار
((خا))
خوشگذران، شراب خوار، خوشحال، شادمان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از واخواست
تصویر واخواست
((خا))
بازخواست، اعتراض، برگشت، اعتراض دارنده چک یا برات هنگامی که با عدم وصول روبرو شود، پرتست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دادخواست
تصویر دادخواست
((خا))
عرضحال، نوشته ای که به موجب آن از دادگاه تقاضای رسیدگی به امری می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دادخواست
تصویر دادخواست
عرض حال، مطالبه، شکایت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بازخواست
تصویر بازخواست
استیضاح، مواخذه
فرهنگ واژه فارسی سره
استیضاح، پرسش، مواخذه، مطالبه، اعتراض، ایراد، سرزنش، عتاب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خوشگذرانی، خوشی، عیاشی، باده گساری، شرابخواری، می نوشی، آوازه خوانی، مطربی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دادنامه، شکایت، شکوائیه، عرضحال
فرهنگ واژه مترادف متضاد