اندیشیدن، فکر کردن، پنداشتن، رای زدن، اسگالیدن، اسگالش، تفکیر، تأمّل، برای مثال کدام چاره سگالم که با تو درگیرد / کجا روم که دل من دل از تو برگیرد (سعدی۲ - ۳۹۸)، کس بند خدایی به سگالش نگشاید / با بند خدایی ره بیهوده بمسگال (ناصرخسرو - ۲۵۵)
اندیشیدن، فکر کردن، پنداشتن، رای زدن، اِسگالیدن، اِسگالِش، تَفکیر، تَأمُّل، برای مِثال کدام چاره سگالم که با تو درگیرد / کجا روم که دل من دل از تو برگیرد (سعدی۲ - ۳۹۸)، کس بند خدایی به سگالش نگشاید / با بند خدایی ره بیهوده بمسگال (ناصرخسرو - ۲۵۵)
تراویدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (فرهنگ فارسی معین). لغتی در تراویدن. (حاشیۀ برهان چ معین) : خالی از خود بود و پر از عشق دوست پس ز کوزه آن تلابد کاندر اوست. _ (مولوی (برطبق نسخۀ نیکلسن، از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، قهقهه و نقنقه کردن و بانک کردن غوک و مرغ خانگی پس از تخم نهادن. (ناظم الاطباء). k05l) _
تراویدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (فرهنگ فارسی معین). لغتی در تراویدن. (حاشیۀ برهان چ معین) : خالی از خود بود و پر از عشق دوست پس ز کوزه آن تلابد کاندر اوست. _ (مولوی (برطبق نسخۀ نیکلسن، از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، قهقهه و نقنقه کردن و بانک کردن غوک و مرغ خانگی پس از تخم نهادن. (ناظم الاطباء). k05l) _
لابه کردن: بدار دنیا چون برفروخت آتش ظلم سکار آن بجهنم همی خورد چو ظلیم چو خون و ریم بپالوده خیره از مردم به دوزخ اندرلابد که خون دهندش و ریم. سوزنی. ، لافیدن، سخنان زیاده از حد گفتن. خودستائی کردن، پرگوئی. هرزه گوئی. (برهان). رجوع به لائیدن و لاییدن شود
لابه کردن: بدار دنیا چون برفروخت آتش ظلم سکار آن بجهنم همی خورد چو ظلیم چو خون و ریم بپالوده خیره از مردم به دوزخ اندرلابد که خون دهندش و ریم. سوزنی. ، لافیدن، سخنان زیاده از حد گفتن. خودستائی کردن، پرگوئی. هرزه گوئی. (برهان). رجوع به لائیدن و لاییدن شود
در گناباد گلیدن و گلاندن (غلطانیدن). (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). ’گنابادی’. تکانیدن و افشاندن دامن جامه و قالی و امثال آن. (برهان) (آنندراج) : سحرگه باد برگ گل گلان است ز درد آن فغان بلبلان است. زراتشت بهرام پژدو. رجوع به گلان و گلاندن شود
در گناباد گلیدن و گلاندن (غلطانیدن). (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). ’گنابادی’. تکانیدن و افشاندن دامن جامه و قالی و امثال آن. (برهان) (آنندراج) : سحرگه باد برگ گل گلان است ز درد آن فغان بلبلان است. زراتشت بهرام پژدو. رجوع به گلان و گلاندن شود
مرکّب از: سگال + یدن، پسوند مصدری، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، به معنی سگالش که دشمنی و خصومت کردن. (برهان) : این مسخره با زن بسگالید و برفتند تا جایگه قاضی با بانگ علا لا. نجیبی. ، اندیشه نمودن. (برهان)، اندیشه کردن. (غیاث)، اندیشیدن. (آنندراج) : اشموئیل بمرد طالوت آهنگ کشتن داود کردو بسگالید که نیمشب برود و داود را بکشد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی)، نشست و سگالید از هر دری ببخشید هرکار بر هر سری. دقیقی. بشاهراه نیاز اندرون سفرمسگال که مرد کوفته گردد بدان ره اندر سخت. کسایی. چو آمد به لشکرگه خویش باز شبیخون سگالید گردنفراز. فردوسی. همه بد سگالید و با کس نساخت بکژی و نامردمی سر فراخت. فردوسی. کسی کو بود شهریار زمین نه بازی است با او سگالید کین. فردوسی. همه سگالد کز نام تو بلند کند جمال و زینت دنیا و رتبت منبر. فرخی. درسگالیدن آن باشی دایم که کنی کار ویران شدۀ خلق جهان آبادان. فرخی. چرا از یار بدعشرت سگالی زمدح شاه نیک اختر سگالا. عنصری. بد نسگالد بخلق، به نبود هرگزش آنکه بدی کرد هست عاقبتش برندم. منوچهری. دانی که جهان بر تو همی درد سگالد او درد سگالید و تو درمان نسگالی که زشت از خوب و نیک از بد بدانی بدل کاری سگالی کش تو دانی. (ویس و رامین)، مرا گویند بیهوده چه نالی چرا چندین ز بدمهری سگالی. (ویس و رامین)، و بدانند که پدر چه میسگالید و خدای عزوجل چه خواسته است. (تاریخ بیهقی)، به امید هزار دوست یک دشمن مکن زیرا که آن هزار دوست از نگاه داشتن تو غافل شوند و آن دشمن از بد سگالیدن تو غافل نشود. (قابوسنامه)، مر ترا نیکی سگالد یار تو چون مر او را تو شوی نیکوسگال. ناصرخسرو. آنچه شیر برای تو میسگالد از این معانی که برشمردی... نیست. (کلیله و دمنه)، قومی که چو روبه بتو بر حیله سگالند پیراسته بادند چو سنجاب و چو قاقم. سوزنی. گردون نسگالد بجز از نیک تو زیرا اندر دل تو نیست بجز نیک سگالی. سوزنی. وگر قیصر سگالد راز زردشت کنم زنده رسوم زند و استا. خاقانی. بر فرزند من چنین عذری سگالیدی و چنین جریمه ارتکاب نمودی. (سندبادنامه)، با خود غزلی همی سگالید گه نوحه نمود و گاه نالید. نظامی. ، رای زدن. مشورت کردن: پس این دوتن بیچاره شدند و هیچ چیز نمانده بود ایشان را بسگالیدند و به خانه عم آمدند و او را از خانه بیرون خواندند و به حیله بکشتند برآنکه میراث او بردارند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی)، همه کار با مرد دانا سگال برنج تن از پادشاهی منال. فردوسی. سگالیده ام دوش باپنج یار که از تارک او برآرم دمار. فردوسی. گر نهمتی سگالی و اندیشه ای کنی گیتی همان سگالد گردون همان کند. مسعودسعد. پیش از این با مهتران شهرها سگالیده بود که هرکس بجای خویش حبشیان را بکشد. (مجمل التواریخ)، ، دعوی کردن: تویی رانده چو از ده روستایی که آن ده را سگالد کدخدایی. (ویس و رامین)، ، قصد کردن. (غیاث) ، سخن بد گفتن. (برهان)
مُرَکَّب اَز: سگال + یدن، پسوند مصدری، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، به معنی سگالش که دشمنی و خصومت کردن. (برهان) : این مسخره با زن بسگالید و برفتند تا جایگه قاضی با بانگ علا لا. نجیبی. ، اندیشه نمودن. (برهان)، اندیشه کردن. (غیاث)، اندیشیدن. (آنندراج) : اشموئیل بمرد طالوت آهنگ کشتن داود کردو بسگالید که نیمشب برود و داود را بکشد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی)، نشست و سگالید از هر دری ببخشید هرکار بر هر سری. دقیقی. بشاهراه نیاز اندرون سفرمسگال که مرد کوفته گردد بدان ره اندر سخت. کسایی. چو آمد به لشکرگه خویش باز شبیخون سگالید گردنفراز. فردوسی. همه بد سگالید و با کس نساخت بکژی و نامردمی سر فراخت. فردوسی. کسی کو بود شهریار زمین نه بازی است با او سگالید کین. فردوسی. همه سگالد کز نام تو بلند کند جمال و زینت دنیا و رتبت منبر. فرخی. درسگالیدن آن باشی دایم که کنی کار ویران شدۀ خلق جهان آبادان. فرخی. چرا از یار بدعشرت سگالی زمدح شاه نیک اختر سگالا. عنصری. بد نسگالد بخلق، به نبود هرگزش آنکه بدی کرد هست عاقبتش برندم. منوچهری. دانی که جهان بر تو همی درد سگالد او درد سگالید و تو درمان نسگالی که زشت از خوب و نیک از بد بدانی بدل کاری سگالی کش تو دانی. (ویس و رامین)، مرا گویند بیهوده چه نالی چرا چندین ز بدمهری سگالی. (ویس و رامین)، و بدانند که پدر چه میسگالید و خدای عزوجل چه خواسته است. (تاریخ بیهقی)، به امید هزار دوست یک دشمن مکن زیرا که آن هزار دوست از نگاه داشتن تو غافل شوند و آن دشمن از بد سگالیدن تو غافل نشود. (قابوسنامه)، مر ترا نیکی سگالد یار تو چون مر او را تو شوی نیکوسگال. ناصرخسرو. آنچه شیر برای تو میسگالد از این معانی که برشمردی... نیست. (کلیله و دمنه)، قومی که چو روبه بتو بر حیله سگالند پیراسته بادند چو سنجاب و چو قاقم. سوزنی. گردون نسگالد بجز از نیک تو زیرا اندر دل تو نیست بجز نیک سگالی. سوزنی. وگر قیصر سگالد راز زردشت کنم زنده رسوم زند و استا. خاقانی. بر فرزند من چنین عذری سگالیدی و چنین جریمه ارتکاب نمودی. (سندبادنامه)، با خود غزلی همی سگالید گه نوحه نمود و گاه نالید. نظامی. ، رای زدن. مشورت کردن: پس این دوتن بیچاره شدند و هیچ چیز نمانده بود ایشان را بسگالیدند و به خانه عم آمدند و او را از خانه بیرون خواندند و به حیله بکشتند برآنکه میراث او بردارند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی)، همه کار با مرد دانا سگال برنج تن از پادشاهی منال. فردوسی. سگالیده ام دوش باپنج یار که از تارک او برآرم دمار. فردوسی. گر نهمتی سگالی و اندیشه ای کنی گیتی همان سگالد گردون همان کند. مسعودسعد. پیش از این با مهتران شهرها سگالیده بود که هرکس بجای خویش حبشیان را بکشد. (مجمل التواریخ)، ، دعوی کردن: تویی رانده چو از ده روستایی که آن ده را سگالد کدخدایی. (ویس و رامین)، ، قصد کردن. (غیاث) ، سخن بد گفتن. (برهان)
مرکّب از: گسل + انیدن، پسوند متعدی، متعدی گسلیدن. پاره کردن. قطع کردن. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، گسیختن و گسیختن کنانیدن و از هم جدا کردن. (ناظم الاطباء)، گسلاندن. بریدن. قطع کردن: ملاح زمام از کفش درگسلانید و کشتی براند. (گلستان)، و رجوع به گسلاندن و گسلیدن شود
مُرَکَّب اَز: گسل + انیدن، پسوند متعدی، متعدی گسلیدن. پاره کردن. قطع کردن. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، گسیختن و گسیختن کنانیدن و از هم جدا کردن. (ناظم الاطباء)، گسلاندن. بریدن. قطع کردن: ملاح زمام از کفش درگسلانید و کشتی براند. (گلستان)، و رجوع به گسلاندن و گسلیدن شود