برکندن بیرون کشیدن چیزی از چیز دیگر مانند شمشیر از غلاف یا دست از دست دیگری، برکشیدن، کشیدن، درآوردن بالا آوردن چیزی به قصد زدن مانند شمشیر بلند کردن، برافراختن ، آهیختن، آهختن، برآهختن، آختن، اختنبرای مثال خوب گفتن پیشه کن با هرکسی / کاین برون آهنجد از دل بیخ کین (ناصرخسرو - ۱۱۹)
برکندن بیرون کشیدن چیزی از چیز دیگر مانندِ شمشیر از غلاف یا دست از دستِ دیگری، برکشیدن، کشیدن، درآوردن بالا آوردن چیزی به قصد زدن مانندِ شمشیر بُلَند کَردَن، بَراَفراختَن ، آهیختَن، آهِختَن، بَرآهِختَن، آختَن، اَختَنبرای مثال خوب گفتن پیشه کن با هرکسی / کاین برون آهنجد از دل بیخ کین (ناصرخسرو - ۱۱۹)
پشنگ زدن، پشنگ کردن، پاشیدن آب یا مایع دیگر به کسی یا چیزی، برای مثال به خنجر همه تنش انجیده اند / بر آن خاک خونش پشنجیده اند (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۸۰)
پشنگ زدن، پشنگ کردن، پاشیدن آب یا مایع دیگر به کسی یا چیزی، برای مِثال به خنجر همه تنْش انجیده اند / بر آن خاک خونش پشنجیده اند (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۸۰)
شکرفیدن، سکندری، با سر افتادن به زمین در اثر گیر کردن پا به چیزی هنگام راه رفتن یا دویدن، لغزش، سکندر، به سر در آمدگی، به سر در آمدن، شکوخیدن، اشکوخیدن، آشکوخیدن، اشکوخ، آشکوخ
شکرفیدن، سِکَندَری، با سر افتادن به زمین در اثر گیر کردن پا به چیزی هنگام راه رفتن یا دویدن، لغزش، سِکَندَر، بِه سَر دَر آمدگی، بِه سَر دَر آمدن، شِکوخیدن، اَشکوخیدن، آشکوخیدن، اَشکوخ، آشکوخ
گرفتن عضوی باشد به سر ناخن. (آنندراج) (غیاث). قرز. نشگون گرفتن. وشگون گرفتن. (یادداشت مؤلف) : قرض، شکنجیدن به انگشتان. قرص، شکنجیدن به دو انگشت. لمص، شکنجیدن به دو انگشت کسی را. مرز، نرم شکنجیدن به انگشت. (منتهی الارب) : می شکنجد حور دستش می کشد کور حیران کز چه دردم می کند. مولوی
گرفتن عضوی باشد به سر ناخن. (آنندراج) (غیاث). قرز. نشگون گرفتن. وشگون گرفتن. (یادداشت مؤلف) : قرض، شکنجیدن به انگشتان. قرص، شکنجیدن به دو انگشت. لمص، شکنجیدن به دو انگشت کسی را. مرز، نرم شکنجیدن به انگشت. (منتهی الارب) : می شکنجد حور دستش می کشد کور حیران کز چه دردم می کند. مولوی
در کیستار نهادن و در قید نهادن، به تعذیب درآوردن. در رنج نهادن. (ناظم الاطباء) : رخسار ترا ناخن این چرخ شکنجید تو چند لب و زلفک بت روی شکنجی. ناصرخسرو. - برشکنجیدن، رنج دادن: ز آز و فزونی برنجی همی روان را چرا برشکنجی همی. فردوسی. ، جلد کردن کتاب. (ناظم الاطباء)
در کیستار نهادن و در قید نهادن، به تعذیب درآوردن. در رنج نهادن. (ناظم الاطباء) : رخسار ترا ناخن این چرخ شکنجید تو چند لب و زلفک بت روی شکنجی. ناصرخسرو. - برشکنجیدن، رنج دادن: ز آز و فزونی برنجی همی روان را چرا برشکنجی همی. فردوسی. ، جلد کردن کتاب. (ناظم الاطباء)
مرکّب از: سنج + یدن، پسوند مصدری، با جزو اول از ریشه سج یا سک، سختن به معنی وزن کردن چیزی را با ترازو و جز آن مقایسه کردن و برابر کردن. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، وزن. (منتهی الارب)، وزن کردن. (شرفنامۀ منیری) (آنندراج)، کشیدن. سختن. زنه. (منتهی الارب)، اندازه گرفتن. اتزان. توازن. موازنه: ولکن دوازده درهم ایشان یک درم سنگ سنجد و دیناری از وی یک درم سنجد. (حدود العالم)، بیابیم و دل را ترازو کنیم بسنجیم و نی زور بازو کنیم. فردوسی. سدیگر بقپان بسنجید سیم زن بیوه وکودکان یتیم. فردوسی. این سزایی است که نیکوکردار و بدکردار را بدان بسنجد. (تاریخ بیهقی)، کاتبت را گو نویس و خازنت را گو که سنج ناصحت را گو فزای و حاسدت را گو گداز. منوچهری. نسنجد نزد تو یک پر پشه گرش همسنگ این گیتی گناه است. مسعودسعد. بقسطاسی بسنجم راز موبد که جوسنگش بود قسطای لوقا. خاقانی. گرچه ز نارنج پوست طفل ترازو کند لیک نسنجد بدان زیرک زر عیار. خاقانی. تو این چشم که داری برکن تا در ترازو بسنجیم گر برابر آید چشم از آن تو بود. (سندبادنامه ص 311)، ، ارزیدن. لایق بودن. لیاقت داشتن. برابری کردن. ارزیدن: بجائی که پرخاش جوید پلنگ سگ کارزاری چه سنجد بجنگ. فردوسی. یکی داستان زد سوار دلیر که روبه چه سنجد بچنگال شیر. فردوسی. چه سنجد بداندیش با بخت تو به پیش پرستندۀ تخت تو. فردوسی. بدین یال و گردی بر و گردگاه چه سنجد بچنگال او کینه خواه. اسدی (گرشاسب نامه چ یغمایی ص 53)، سر چه سنجد که هوش می بشود تن چه ارزد که توش می بشود. خاقانی. جانهای پاک بازان خون شد در این بیابان یک مشت گندم آخر در خرمنی چه سنجد. عطار. گریۀ حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق کاندرین دریا نماید هفت دریا شبنمی. حافظ. ، برابر بودن. معادل بودن: باز عدوی تو بهراسد ز کبک تو کوه مخالف تو نسنجد بکاه تو. فرخی. زهد من با تو چه سنجد که به یغمای دلم مست و آشفته بخلوتگه راز آمده ای. حافظ. ، آزمودن. امتحان کردن. تجربه کردن. رسیدگی کردن. دادرسی کردن، مقایسه کردن. قیاس کردن. بحساب گرفتن. پنداشتن. فرض کردن. اندازه گرفتن. قیاس. مقایسه: نبیند ز برداشتن هیچ رنج مر او را چو گرگ و چو جادو مسنج. فردوسی. - برسنجیدن، سنجیدن: کم و بیش کالا چنان برمسنج که حمال هر ساعت آید به رنج. نظامی. هر آن صنعت که برسنجی بمالی بهای گوهری باشد سفالی. وحشی. - سنجیدن خرد و جان، برکشیدن عقل و جان. اندازه گرفتن خرد و جان: خرد را و جان را همی سنجد او در اندیشۀ سخته کی گنجد او. فردوسی. - سنجیدن سخن، سخن سنجیدن. تعمق کردن در آن. اندیشه کردن در گفتار: بدان کز زبانست مردم به رنج چو رنجش نخواهی سخن را بسنج. فردوسی. سخن سنج دینار و درهم مسنج که بر دانشی مرد خواراست گنج. فردوسی. خردمندان گفته اند هر که سخن نسنجد از حجاب سخن برنجد. (گلستان چ یوسفی ص 186)
مُرَکَّب اَز: سنج + یدن، پسوند مصدری، با جزو اول از ریشه سج یا سک، سختن به معنی وزن کردن چیزی را با ترازو و جز آن مقایسه کردن و برابر کردن. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، وزن. (منتهی الارب)، وزن کردن. (شرفنامۀ منیری) (آنندراج)، کشیدن. سختن. زنه. (منتهی الارب)، اندازه گرفتن. اتزان. توازن. موازنه: ولکن دوازده درهم ایشان یک درم سنگ سنجد و دیناری از وی یک درم سنجد. (حدود العالم)، بیابیم و دل را ترازو کنیم بسنجیم و نی زور بازو کنیم. فردوسی. سدیگر بقپان بسنجید سیم زن بیوه وکودکان یتیم. فردوسی. این سزایی است که نیکوکردار و بدکردار را بدان بسنجد. (تاریخ بیهقی)، کاتبت را گو نویس و خازنت را گو که سنج ناصحت را گو فزای و حاسدت را گو گداز. منوچهری. نسنجد نزد تو یک پر پشه گرش همسنگ این گیتی گناه است. مسعودسعد. بقسطاسی بسنجم راز موبد که جوسنگش بود قسطای لوقا. خاقانی. گرچه ز نارنج پوست طفل ترازو کند لیک نسنجد بدان زیرک زر عیار. خاقانی. تو این چشم که داری برکن تا در ترازو بسنجیم گر برابر آید چشم از آن تو بود. (سندبادنامه ص 311)، ، ارزیدن. لایق بودن. لیاقت داشتن. برابری کردن. ارزیدن: بجائی که پرخاش جوید پلنگ سگ کارزاری چه سنجد بجنگ. فردوسی. یکی داستان زد سوار دلیر که روبه چه سنجد بچنگال شیر. فردوسی. چه سنجد بداندیش با بخت تو به پیش پرستندۀ تخت تو. فردوسی. بدین یال و گردی بر و گردگاه چه سنجد بچنگال او کینه خواه. اسدی (گرشاسب نامه چ یغمایی ص 53)، سر چه سنجد که هوش می بشود تن چه ارزد که توش می بشود. خاقانی. جانهای پاک بازان خون شد در این بیابان یک مشت گندم آخر در خرمنی چه سنجد. عطار. گریۀ حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق کاندرین دریا نماید هفت دریا شبنمی. حافظ. ، برابر بودن. معادل بودن: باز عدوی تو بهراسد ز کبک تو کوه مخالف تو نسنجد بکاه تو. فرخی. زهد من با تو چه سنجد که به یغمای دلم مست و آشفته بخلوتگه راز آمده ای. حافظ. ، آزمودن. امتحان کردن. تجربه کردن. رسیدگی کردن. دادرسی کردن، مقایسه کردن. قیاس کردن. بحساب گرفتن. پنداشتن. فرض کردن. اندازه گرفتن. قیاس. مقایسه: نبیند ز برداشتن هیچ رنج مر او را چو گرگ و چو جادو مسنج. فردوسی. - برسنجیدن، سنجیدن: کم و بیش کالا چنان برمسنج که حمال هر ساعت آید به رنج. نظامی. هر آن صنعت که برسنجی بمالی بهای گوهری باشد سفالی. وحشی. - سنجیدن خرد و جان، برکشیدن عقل و جان. اندازه گرفتن خرد و جان: خرد را و جان را همی سنجد او در اندیشۀ سخته کی گنجد او. فردوسی. - سنجیدن سخن، سخن سنجیدن. تعمق کردن در آن. اندیشه کردن در گفتار: بدان کز زبانست مردم به رنج چو رنجش نخواهی سخن را بسنج. فردوسی. سخن سنج دینار و درهم مسنج که بر دانشی مرد خواراست گنج. فردوسی. خردمندان گفته اند هر که سخن نسنجد از حجاب سخن برنجد. (گلستان چ یوسفی ص 186)
اگر کسی بیند ترازوی در دست داشت و چیزی می سنجید، دلیل که میان مردم حکم کند و داوری نماید. اگر بیند چیزی سخت می پیمود، اگر از اهل علم است، دلیل است قاضی شود، اگر از اهل علم نبود، به قاضی محتاج شود از بهر داوری. محمد بن سیرین چیزی سنجیدن بر چهار وجه است. اول: حکم راست. دوم: نیکوئی. سوم: محتاج شدن به داوری. چهارم: حاکم شدن. اگر بیند چیزی راست بسنجید، تاویلش به خلاف این بود.
اگر کسی بیند ترازوی در دست داشت و چیزی می سنجید، دلیل که میان مردم حکم کند و داوری نماید. اگر بیند چیزی سخت می پیمود، اگر از اهل علم است، دلیل است قاضی شود، اگر از اهل علم نبود، به قاضی محتاج شود از بهر داوری. محمد بن سیرین چیزی سنجیدن بر چهار وجه است. اول: حکم راست. دوم: نیکوئی. سوم: محتاج شدن به داوری. چهارم: حاکم شدن. اگر بیند چیزی راست بسنجید، تاویلش به خلاف این بود.