گرفتن عضوی باشد به سر ناخن. (آنندراج) (غیاث). قرز. نشگون گرفتن. وشگون گرفتن. (یادداشت مؤلف) : قرض، شکنجیدن به انگشتان. قرص، شکنجیدن به دو انگشت. لمص، شکنجیدن به دو انگشت کسی را. مرز، نرم شکنجیدن به انگشت. (منتهی الارب) : می شکنجد حور دستش می کشد کور حیران کز چه دردم می کند. مولوی
در کیستار نهادن و در قید نهادن، به تعذیب درآوردن. در رنج نهادن. (ناظم الاطباء) : رخسار ترا ناخن این چرخ شکنجید تو چند لب و زلفک بت روی شکنجی. ناصرخسرو. - برشکنجیدن، رنج دادن: ز آز و فزونی برنجی همی روان را چرا برشکنجی همی. فردوسی. ، جلد کردن کتاب. (ناظم الاطباء)