جای باش. ج، سکنات. (منتهی الارب) (آنندراج). عالم دیگر: گر مختصر است عالم کون رای تو بدو نمی گراید بخرام که سکنۀ دگر هست تا آن دگرت چگونه آید. انوری. در منزل دل غم تو می آید و بس در سکنۀ جان غم تومی پاید و بس. انوری قرارگاه سر از گردن. (آنندراج) (منتهی الارب)
جای باش. ج، سکنات. (منتهی الارب) (آنندراج). عالم دیگر: گر مختصر است عالم کون رای تو بدو نمی گراید بخرام که سکنۀ دگر هست تا آن دگرت چگونه آید. انوری. در منزل دل غم تو می آید و بس در سکنۀ جان غم تومی پاید و بس. انوری قرارگاه سر از گردن. (آنندراج) (منتهی الارب)
سرفه کردن و آواز بگلو آوردن. (رشیدی) (برهان) (آنندراج) ، تراش که از تراشیدن است. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (رشیدی) ، گزیدن که از گزندگی باشد. (برهان) (آنندراج) (رشیدی)
سرفه کردن و آواز بگلو آوردن. (رشیدی) (برهان) (آنندراج) ، تراش که از تراشیدن است. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (رشیدی) ، گزیدن که از گزندگی باشد. (برهان) (آنندراج) (رشیدی)
جمع واژۀ ساکن. کسانی که در جایی ساکن شده و جای و مقام گزیده اند. (ناظم الاطباء). - سکنۀ صحرا، درختان سبز و امثال آن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). - ، مردمان صحرانشین. (ناظم الاطباء). - ، آب. (ناظم الاطباء). - سکنۀ عالم، همه مخلوقات عالم. همه مخلوقات. (شرفنامه منیری). عموم مخلوقات. (ناظم الاطباء). - سکنۀ کانون اخگر، آتش. (ناظم الاطباء) ، انگشت و زغال. (ناظم الاطباء). رجوع به همین کلمه شود
جَمعِ واژۀ ساکن. کسانی که در جایی ساکن شده و جای و مقام گزیده اند. (ناظم الاطباء). - سکنۀ صحرا، درختان سبز و امثال آن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). - ، مردمان صحرانشین. (ناظم الاطباء). - ، آب. (ناظم الاطباء). - سکنۀ عالم، همه مخلوقات عالم. همه مخلوقات. (شرفنامه منیری). عموم مخلوقات. (ناظم الاطباء). - سکنۀ کانون اخگر، آتش. (ناظم الاطباء) ، انگشت و زغال. (ناظم الاطباء). رجوع به همین کلمه شود
مخفف اسکنه که برمۀ نجاران است و به عربی بیرم گویند. (آنندراج) (رشیدی). مخفف اسکنه است و آن افزاری باشد درودگران را که بدان چوب سوراخ کنند و بشکنندو آن را به عربی بیرم خوانند. (برهان) : که شکستی چو چوب را سکنه سر و روی حروفم از شکنه. سنایی
مخفف اسکنه که برمۀ نجاران است و به عربی بیرم گویند. (آنندراج) (رشیدی). مخفف اسکنه است و آن افزاری باشد درودگران را که بدان چوب سوراخ کنند و بشکنندو آن را به عربی بیرم خوانند. (برهان) : که شکستی چو چوب را سکنه سر و روی حروفم از شکنه. سنایی