عارضه ای ناگهانی به دنبال مسدود شدن رگ های خون رسان قلب یا مغز که با بیهوشی، بی حسی، فلج و یا مرگ همراه است، درنگ، وقفه، در علوم ادبی در عروض ناهنجاری اندک و بر هم خوردن وزن شعر، سکوت نابه جا در آواز سکتۀ قلبی: عارضه ای که به واسطۀ تنگ شدن یا بسته شدن رگ های خون رسان قلب رخ می دهد و گاه باعث مرگ می شود سکتۀ مغزی: عارضه ای که به واسطۀ تنگ شدن، بسته شدن یا پاره شدن رگ های خون رسان مغز رخ می دهد و گاه باعث مرگ می شود
عارضه ای ناگهانی به دنبال مسدود شدن رگ های خون رسان قلب یا مغز که با بیهوشی، بی حسی، فلج و یا مرگ همراه است، درنگ، وقفه، در علوم ادبی در عروض ناهنجاری اندک و بر هم خوردن وزن شعر، سکوت نابه جا در آواز سکتۀ قلبی: عارضه ای که به واسطۀ تنگ شدن یا بسته شدن رگ های خون رسان قلب رخ می دهد و گاه باعث مرگ می شود سکتۀ مغزی: عارضه ای که به واسطۀ تنگ شدن، بسته شدن یا پاره شدن رگ های خون رسان مغز رخ می دهد و گاه باعث مرگ می شود
گیاه تازه و سبز که از زمین چیده نشده باشد، گیاه نورسته، گیاه تازه روییده، برای مثال این سبزه که امروز تماشاگه ماست / تا سبزۀ خاک ما تماشاگه کیست (خیام - ۶۷) چمن، برای مثال رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید / وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید (حافظ - ۴۶۴) نوعی کشمش سبز رنگ، کشمش سبز، کسی که چهره اش اندکی تیره و به رنگ گندم باشد، گندمگون، گیاه سبز زینتی که پیش از عید نوروز برای سفرۀ هفت سین در ظرف کوچکی می رویانند سبزۀ بهار: گیاهان و سبزی های فصل بهار، زمین سبز و خرم در فصل بهار، در موسیقی از الحان قدیم ایرانی، سبزبهار، برای مثال بر سبزۀ بهار نشینی و مطربت / بر سبزۀ بهار زند «سبزۀ بهار» (منوچهری - ۴۰) سبزه در سبزه: سبزه زارهای پیوسته به هم، سبزه زار وسیع و پرگیاه، برای مثال دید نزهتگهی گران پایه / سبزه در سبزه، سایه درسایه (نظامی۴ - ۵۹۸)
گیاه تازه و سبز که از زمین چیده نشده باشد، گیاه نورسته، گیاه تازه روییده، برای مِثال این سبزه که امروز تماشاگه ماست / تا سبزۀ خاک ما تماشاگه کیست (خیام - ۶۷) چمن، برای مِثال رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید / وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید (حافظ - ۴۶۴) نوعی کشمش سبز رنگ، کشمش سبز، کسی که چهره اش اندکی تیره و به رنگ گندم باشد، گندمگون، گیاه سبز زینتی که پیش از عید نوروز برای سفرۀ هفت سین در ظرف کوچکی می رویانند سبزۀ بهار: گیاهان و سبزی های فصل بهار، زمین سبز و خرم در فصل بهار، در موسیقی از الحان قدیم ایرانی، سبزبهار، برای مِثال بر سبزۀ بهار نشینی و مطربت / بر سبزۀ بهار زند «سبزۀ بهار» (منوچهری - ۴۰) سبزه در سبزه: سبزه زارهای پیوسته به هم، سبزه زار وسیع و پرگیاه، برای مِثال دید نزهتگهی گران پایه / سبزه در سبزه، سایه درسایه (نظامی۴ - ۵۹۸)
تکه پارچه ای که زیر بغل پیراهن یا میان شلوار بدوزند، خشتک، خشتچه، تریز جامه، برای مثال پرزر و در گشته ز تو دامنش / خشتک زر سوزۀ پیراهنش (نظامی۱ - ۱۳)
تکه پارچه ای که زیر بغل پیراهن یا میان شلوار بدوزند، خشتک، خشتچه، تریز جامه، برای مِثال پرزر و دُر گشته ز تو دامنش / خشتک زر سوزۀ پیراهنش (نظامی۱ - ۱۳)
جمع واژۀ ساکن. کسانی که در جایی ساکن شده و جای و مقام گزیده اند. (ناظم الاطباء). - سکنۀ صحرا، درختان سبز و امثال آن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). - ، مردمان صحرانشین. (ناظم الاطباء). - ، آب. (ناظم الاطباء). - سکنۀ عالم، همه مخلوقات عالم. همه مخلوقات. (شرفنامه منیری). عموم مخلوقات. (ناظم الاطباء). - سکنۀ کانون اخگر، آتش. (ناظم الاطباء) ، انگشت و زغال. (ناظم الاطباء). رجوع به همین کلمه شود
جَمعِ واژۀ ساکن. کسانی که در جایی ساکن شده و جای و مقام گزیده اند. (ناظم الاطباء). - سکنۀ صحرا، درختان سبز و امثال آن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). - ، مردمان صحرانشین. (ناظم الاطباء). - ، آب. (ناظم الاطباء). - سکنۀ عالم، همه مخلوقات عالم. همه مخلوقات. (شرفنامه منیری). عموم مخلوقات. (ناظم الاطباء). - سکنۀ کانون اخگر، آتش. (ناظم الاطباء) ، انگشت و زغال. (ناظم الاطباء). رجوع به همین کلمه شود
جای باش. ج، سکنات. (منتهی الارب) (آنندراج). عالم دیگر: گر مختصر است عالم کون رای تو بدو نمی گراید بخرام که سکنۀ دگر هست تا آن دگرت چگونه آید. انوری. در منزل دل غم تو می آید و بس در سکنۀ جان غم تومی پاید و بس. انوری قرارگاه سر از گردن. (آنندراج) (منتهی الارب)
جای باش. ج، سکنات. (منتهی الارب) (آنندراج). عالم دیگر: گر مختصر است عالم کون رای تو بدو نمی گراید بخرام که سکنۀ دگر هست تا آن دگرت چگونه آید. انوری. در منزل دل غم تو می آید و بس در سکنۀ جان غم تومی پاید و بس. انوری قرارگاه سر از گردن. (آنندراج) (منتهی الارب)
مخفف اسکنه که برمۀ نجاران است و به عربی بیرم گویند. (آنندراج) (رشیدی). مخفف اسکنه است و آن افزاری باشد درودگران را که بدان چوب سوراخ کنند و بشکنندو آن را به عربی بیرم خوانند. (برهان) : که شکستی چو چوب را سکنه سر و روی حروفم از شکنه. سنایی
مخفف اسکنه که برمۀ نجاران است و به عربی بیرم گویند. (آنندراج) (رشیدی). مخفف اسکنه است و آن افزاری باشد درودگران را که بدان چوب سوراخ کنند و بشکنندو آن را به عربی بیرم خوانند. (برهان) : که شکستی چو چوب را سکنه سر و روی حروفم از شکنه. سنایی
جست و خیز و لگد انداختن ستور. (آنندراج) (برهان) : بر شتر عیسی نهاده تنگ بار خر سکیزه میکند در مرغزار. مولوی. ، غلطانیدن. (غیاث) (آنندراج) ، ستیزه که جنگ و خصومت و لجاجت باشد. (برهان)
جست و خیز و لگد انداختن ستور. (آنندراج) (برهان) : بر شتر عیسی نهاده تنگ بار خر سکیزه میکند در مرغزار. مولوی. ، غلطانیدن. (غیاث) (آنندراج) ، ستیزه که جنگ و خصومت و لجاجت باشد. (برهان)
به لغت دری تبری به معنی جاروب است که خانه و فرش بدان روبند. (انجمن آرا) (آنندراج) ، در تفسیر ابوالفتوح در یک مورد بمعنی لیف خرما آمده و ظاهراً مصحف ’سازو’ است که سه بار در همان کتاب آمده است. رجوع به تفسیر ابوالفتوح چ 1 ج 4 ص 96 س 6 و سازو در این لغت نامه شود
به لغت دری تبری به معنی جاروب است که خانه و فرش بدان روبند. (انجمن آرا) (آنندراج) ، در تفسیر ابوالفتوح در یک مورد بمعنی لیف خرما آمده و ظاهراً مصحف ’سازو’ است که سه بار در همان کتاب آمده است. رجوع به تفسیر ابوالفتوح چ 1 ج 4 ص 96 س 6 و سازو در این لغت نامه شود
منسوب به سیستان چه سیستان را سکزستان گویند. (غیاث). سکز. سیستان. سجزی. سجستان. سکستان. سکزی. سیستانی: همانا که آن سکزی جنگجوی که چندان همی برشمردی تو روی. فردوسی. سکزی امیر حرس بر وی موکل بود. (تاریخ بیهقی). چه خانه ست این کزو گشت این گشن لشکر یکی هندو یکی سکزی یکی بستی. ناصرخسرو. توان بردن هنوز از جای جنگت دریده زهرۀ سکزی به زنبر. ناصرخسرو. فزون شد دولتت تا بازگشتی ز جنگ سکزیان دیومنظر. ازرقی. رجوع به سگزی شود
منسوب به سیستان چه سیستان را سکزستان گویند. (غیاث). سکز. سیستان. سجزی. سجستان. سکستان. سکزی. سیستانی: همانا که آن سکزی جنگجوی که چندان همی برشمردی تو روی. فردوسی. سکزی امیر حرس بر وی موکل بود. (تاریخ بیهقی). چه خانه ست این کزو گشت این گشن لشکر یکی هندو یکی سکزی یکی بستی. ناصرخسرو. توان بردن هنوز از جای جنگت دریده زهرۀ سکزی به زنبر. ناصرخسرو. فزون شد دولتت تا بازگشتی ز جنگ سکزیان دیومنظر. ازرقی. رجوع به سگزی شود
مرضی که حس و حرکت در تن زائل شود و مریض چنان نماید که مرده است، بیماریی که به سبب شدت کامل در بطون دماغ و مجاری روح اعضا صاحب آن از حس و حرکت معطل گردد
مرضی که حس و حرکت در تن زائل شود و مریض چنان نماید که مرده است، بیماریی که به سبب شدت کامل در بطون دماغ و مجاری روح اعضا صاحب آن از حس و حرکت معطل گردد
سبوسه سر شوره سر زه نیام، توره سر آشی که از سرکه و گوشت و بلغور و میوه خشک پزند و آن چنانست که گندم را بلغور کنند و در سرکه بخیسانند و خشک کنند و هر وقت که خواهند صرف نمایند سرکه با آش سرکه
سبوسه سر شوره سر زه نیام، توره سر آشی که از سرکه و گوشت و بلغور و میوه خشک پزند و آن چنانست که گندم را بلغور کنند و در سرکه بخیسانند و خشک کنند و هر وقت که خواهند صرف نمایند سرکه با آش سرکه