جدول جو
جدول جو

معنی سپیده - جستجوی لغت در جدول جو

سپیده
(دخترانه)
سحرگاه، سپیدی چشم، روشنی کم رنگ آسمان قبل از طلوع افتاب
تصویری از سپیده
تصویر سپیده
فرهنگ نامهای ایرانی
سپیده
سفیدی و روشنایی صبح، در علم زیست شناسی سفیده،
سفیداب، گرد سفیدی که از روی و برخی مواد دیگر گرفته می شود و در نقاشی به کار می رود، سفیداب روی، اکسید روی، پودر سفیدی که زنان به صورت خود می مالند، سپیداب، سپتاک، سپیتاک، باروق، سپیداج، اسفیداج
تصویری از سپیده
تصویر سپیده
فرهنگ فارسی عمید
سپیده
(سَ / سِ دَ / دِ)
مرکّب از: سپید + ه، پسوند صفت ساز، در پهلوی ’سپتک’. گلی است. ’خسرو کواتان بند 87’ (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، گیاهی است شبیه نی بوریا. (یادداشت مؤلف) ، پهنای روشنی صبح صادق. (برهان) (آنندراج) (غیاث) :
چنین تا سپیده بر آمد ز جای
تبیره بر آمد ز پرده سرای.
فردوسی.
سپیده چو از جای خود بر دمید
میان شب و تیره اندرخمید.
فردوسی.
چو آهیخت بر چنگ شب روز تیغ
ستاره گرفت از سپیده گریغ.
اسدی.
سپیده چو برزد سر از باختر
سیاهی بخاور فرو برد سر.
نظامی.
خروس کنگرۀ عقل پر بکوفت چو دید
که در شب امل من سپید شد پیدا.
خاقانی.
- سپیدۀ بام، سپیدۀ صبح:
درست گفتی کز عارضش برآمده بود
گه فرو شدن تیره شب سپیدۀ بام.
فرخی.
بدین طرب همه شب دوش تا سپیدۀ بام
همی ز کوس غریو آمد و ز بوق شغب.
فرخی.
- سپیدۀ تخم مرغ (خایه) ، سپیده که در تخم مرغ بود:
دو خایه کرد و بلغده شد و هم اندروقت
شکست و ریخت هم آنجا سپیده و زرده.
سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 85)،
مصون از آفات دهر بوقلمون چون زردۀ خایه در سپیده. (ترجمه محاسن اصفهان ص 54)،
- سپیدۀ صادق، دم صبح:
صدر جهان جهان همه تاریک شب شده است
از بهر ما سپیدۀ صادق همی دمی.
رودکی.
- سپیدۀ صبح، کنایه از سپیدی که پیش از طلوع آفتاب پدیدار شود. (آنندراج) :
آنگاه سرخی برود و آن سپیدی بر پهنا بماند که برای سپیدۀ صبح است. (التفهیم ص 67 و 68)،
چون شاه جهان بر اوبرآمد گویی
خورشید شد از سپیدۀ صبح بلند.
ابوطالب کلیم (از آنندراج)،
، سفیدآبی که زنان بر روی مالند و آن اقسام می باشد. بهترین آن آن است که شاخ گوزن را بسوزانند تا سفید شود و بکوبند و بپزند و ماست خمیر کنند و خشک سازند. بعد از آن بسایند و بر روی مالند. (برهان) (آنندراج) : اسفیداج، سفیدآب، سپیدۀ زنان. (زمخشری)، غمنه، غالیه و روی شویه که زنان بر روی مالند. (منتهی الارب)، اسفیداج، سپیده. معرب آن است و آن خاکستر قلعی است. و اسرب اذاشدد علیه الحریق صار اسرنجاً ملطف جلاء. (منتهی الارب) :
گفتم که سپیده کرده ای بهر کسی
رنجید نگار از این و بگریست بسی
گفتا که ز شام زلف خود بیزارم
گر بر رخ من سپیده دم زد نفسی.
تاج الدین عمر بن مسعود.
و زنگی شب سپیده در چهره مالید. (سندبادنامه ص 88)، عجوزۀ سیاه که سپیده بر رو مالیده و خود را نوجوان و نغز مینماید. (کتاب المعارف بهاء ولد)، و روی را بسپیده و غازۀ نیاز بیارای. (کتاب المعارف)،
از پی مشاطگیت هر سحر آید فلک
کحل و سپیده بدست آینه در آستین.
سلمان ساوجی
لغت نامه دهخدا
سپیده
پهنای روشنی صبح صادق
تصویری از سپیده
تصویر سپیده
فرهنگ لغت هوشیار
سپیده
((س دِ))
روشنایی کمی که هنگام آغاز صبح در آسمان مشرق پدیدار می شود، سفیده
تصویری از سپیده
تصویر سپیده
فرهنگ فارسی معین
سپیده
بامدادان، سپیده دم، سحر، سپیده دمان، سحرگاهان، سفیده، شفق، طلیعه، فجر
متضاد: غروب، فلق
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سعیده
تصویر سعیده
(دخترانه)
مؤنث سعید، خجسته، مبارک، خوشبخت، سعادتمند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از چپیده
تصویر چپیده
به زور و فشار جاگرفته، چیزی که به زور و فشار میان چیز دیگر جا گرفته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سزیده
تصویر سزیده
سزاوار، شایسته
فرهنگ فارسی عمید
مادۀ لزج و بی رنگ که میان تخم مرغ در اطراف زرده جا دارد و با پخته شدن تخم مرغ سفت و سفید رنگ می شود، سپیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپرده
تصویر سپرده
چیزی که در جایی یا نزد کسی به رسم امانت گذاشته می شود، ودیعه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپیچه
تصویر سپیچه
کفک سفید رنگ که بر روی خم شراب یا سرکه تولید می شود
فرهنگ فارسی عمید
(سِ دَ/ دِ)
فر و شکوه و شأن و شوکت. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ / دِ)
از تپیدن. رجوع به تپیدن شود
لغت نامه دهخدا
(چَ دَ / دِ)
میل کرده بجانب چپ. رجوع به چپیدن شود
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ / دِ)
خمیده. خم شده. (از برهان قاطع) (آنندراج). خم. کج. منحنی. مایل. (ناظم الاطباء). چفته. (صحاح الفرس)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
مقابل سیاهی. (آنندراج). بیاض:
بنوک سنان بی خبر در نبرد
سپیدی ربایند از چشم مرد.
فردوسی.
زرد است و سپید است و سپیدیش فزون است
زردیش برونست و سپیدیش درون است.
منوچهری.
سپیدی بزر اندر آهو بود
اگرچند در سیم نیکو بود.
اسدی.
از سپیدی صورتی بر وی (برآن فرقۀ سیاه) نگاشته. (مجمل التواریخ و القصص).
- سپیدی دندان، کنایه از لبخند است:
چنان روز برما سیه گشت بی تو
که کسمان ندیدی سپیدی ّ دندان.
انوری.
، ستم. جور. تعدی:
ز بس سپیدی کاین روزگار با من کرد
سیاه عارض من رنگ روزگار گرفت.
کمالی (از حدائق السحر رشید وطواط).
، نام علتی که در چشم پدید آید و بهر دو معنی ترجمه بیاض است. (آنندراج)،
{{اسم مرکّب}} مادۀ سفیدی که از حیوان ماده خارج شود هنگامی که آرزوی نر را میکند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چَ دَ / دِ)
متصل شده و سریشمی شده. (ناظم الاطباء). دوسیده. ملتصق، پیوسته شده و ملحق گشته. (ناظم الاطباء) ، مایل و راغب شده، مشغول شده. (ناظم الاطباء). رجوع به چسپیدن شود
لغت نامه دهخدا
(اِ دَ / دِ)
سپیده. لک سپید. سپیدی چشم. (رشیدی) : و اسپیدۀ چشم که از قرحه پدید آمده باشد زائل گرداند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
لغت نامه دهخدا
سپید بودن سفیدی ابیاض، روشنی درخشندگی. یا سپیدی با بالا. سپیده بباذ فجر مستطیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسپیده
تصویر اسپیده
سپیده صبح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سپیچه
تصویر سپیچه
ماده ای است که روی خم شراب و سرکه بسته شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سپاده
تصویر سپاده
شان و شوکت
فرهنگ لغت هوشیار
مونث سعید نیکبخت، خانه ای بوده مر تازیان را که هنج (حج) آن می کرده اند، از نام های تازی برای زنان
فرهنگ لغت هوشیار
ماده پروتیدی لزج آب رنگ حول زرده تخم مرغ که براثر حرارت منعقد و سفید رنگ میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خپیده
تصویر خپیده
خمیده، خم، منحنی، کج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سپرده
تصویر سپرده
امانت، ودیعه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سپیجه
تصویر سپیجه
ماده ای است که روی خم شراب و سرکه بسته شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سپرده
تصویر سپرده
((س پَ دَ یادِ))
طی کرده، پایمال گردیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سپرده
تصویر سپرده
((س پُ دَ یا دِ))
به امانت گذاشته، سفارش شده
فرهنگ فارسی معین
((س یا سَ دِ یا دَ))
ماده پروتئیدی لزج آب مانند حول زرده تخم که بر اثر حرارت منع قد و سفید رنگ می شود، اسپیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسپیده
تصویر اسپیده
((اِ دِ))
سفیده تخم مرغ، سپید چشم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سپیچه
تصویر سپیچه
((سُ یا سَ یا س چِ))
کفک سفید که بر روی خم شراب و سرکه بسته شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سپرده
تصویر سپرده
ودیعه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اسپیده
تصویر اسپیده
آقبانو
فرهنگ واژه فارسی سره