آلت فلزی که تکه های گوشت را به آن می کشند و روی آتش کباب می کنند هر چیز راست و نوک تیز فلزی یا چوبی مانند سوزن و خار و سرشاخۀ نازک درخت کنایه از راست، مستقیم سیک، فرقه ای مذهبی در هندوستان که پیروان آن به خدای یگانه ایمان دارند و به تناسخ معتقد هستند
آلت فلزی که تکه های گوشت را به آن می کشند و روی آتش کباب می کنند هر چیز راست و نوک تیز فلزی یا چوبی مانند سوزن و خار و سرشاخۀ نازک درخت کنایه از راست، مستقیم سیک، فرقه ای مذهبی در هندوستان که پیروان آن به خدای یگانه ایمان دارند و به تناسخ معتقد هستند
در هم پیچیدن، پیچیدن، پیختن شوخ، چرک، مادۀ سفید رنگی که از دمل و زخم بیرون میآید و مرکب از مایع سلول های مرده، باکتری ها و گلبول های سفید است، رم، ریم، سیم، سخ، شخ، وسخ، پژ، فژ، کورس، کرس، کرسه، هو، هبر، بخجد، بهرک، خاز، درن، قیح، کلچ، کلخج، کلنج، برای مثال همواره پر از پیخ است آن چشم فژاگن / گویی که دو بوم آنجا بر خانه گرفته ست (عمارۀ مروزی - شاعران بی دیوان - ۳۵۳) فضله
در هم پیچیدن، پیچیدن، پیختن شوخ، چِرک، مادۀ سفید رنگی که از دمل و زخم بیرون میآید و مرکب از مایع سلول های مرده، باکتری ها و گلبول های سفید است، رِم، ریم، سیم، سَخ، شُخ، وَسَخ، پَژ، فَژ، کورَس، کُرَس، کُرسِه، هُو، هُبَر، بَخجَد، بَهرَک، خاز، دَرَن، قَیح، کَلچ، کَلَخج، کِلَنج، برای مِثال همواره پر از پیخ است آن چشم فژاگن / گویی که دو بوم آنجا بر خانه گرفته ست (عمارۀ مروزی - شاعران بی دیوان - ۳۵۳) فضله
سانسکریت ’سیخا’ (نوک نیش)، کردی ’سیخی، سیخو’ (فتیله)، بلوچی ’سیه، سی’ (سیخ)، افغانی ’سیخ’، گیلکی ’سخ’، معرب ’سیخ’، ترکی ’شیش’، ’تفس’، قطعۀ آهنی باریک و دراز که قطعات گوشت را بدان کشند و کباب کنند، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، باب زن چه از آهن و چه از چوب که کباب در آن کشند، (آنندراج)، باب زن و قطعۀ آهنینی دراز و باریک که پارچه های گوشت رابر آن کشیده کباب کنند، (ناظم الاطباء) : از بی نمکی و بی قراری بر سیخ جهد که من کبابم، عطار، گفته ناگفته کند از فتح باب تا از آن نه سیخ سوزد نه کباب، مولوی، به پنج بیضه که سلطان ستم روا دارد زنند لشکریانش هزار مرغ بسیخ، سعدی (کلیات چ مصفا ص 26)، ، هر چیز راست و سخت و نوک تیز مانند خار، (ناظم الاطباء) (حاشیه برهان قاطع چ معین)، هر چیز که مانند سر پستان بود و خصوصاً آلتی چرمینه که آنرا پر از شیر کرده در دهان طفل میگذارند تا بجای پستان بمکد، پیالۀ شراب خوری، ابزاری آهنین که بدان پالان را آگنده میکنند، (ناظم الاطباء)، میلۀ فلزی که در گیرک ها برای اتصال جریان برق است، (فرهنگستان)، قطعۀ چوبینی که بدان دهان جوال را محکم کنند، سر صراحی کوچک، شیاری که با قلبه کرده باشند، نوعی از یوغ جهت حمل کردن بارها، (ناظم الاطباء)
سانسکریت ’سیخا’ (نوک نیش)، کردی ’سیخی، سیخو’ (فتیله)، بلوچی ’سیه، سی’ (سیخ)، افغانی ’سیخ’، گیلکی ’سخ’، معرب ’سیخ’، ترکی ’شیش’، ’تفس’، قطعۀ آهنی باریک و دراز که قطعات گوشت را بدان کشند و کباب کنند، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، باب زن چه از آهن و چه از چوب که کباب در آن کشند، (آنندراج)، باب زن و قطعۀ آهنینی دراز و باریک که پارچه های گوشت رابر آن کشیده کباب کنند، (ناظم الاطباء) : از بی نمکی و بی قراری بر سیخ جهد که من کبابم، عطار، گفته ناگفته کند از فتح باب تا از آن نه سیخ سوزد نه کباب، مولوی، به پنج بیضه که سلطان ستم روا دارد زنند لشکریانش هزار مرغ بسیخ، سعدی (کلیات چ مصفا ص 26)، ، هر چیز راست و سخت و نوک تیز مانند خار، (ناظم الاطباء) (حاشیه برهان قاطع چ معین)، هر چیز که مانند سر پستان بود و خصوصاً آلتی چرمینه که آنرا پر از شیر کرده در دهان طفل میگذارند تا بجای پستان بمکد، پیالۀ شراب خوری، ابزاری آهنین که بدان پالان را آگنده میکنند، (ناظم الاطباء)، میلۀ فلزی که در گیرک ها برای اتصال جریان برق است، (فرهنگستان)، قطعۀ چوبینی که بدان دهان جوال را محکم کنند، سر صراحی کوچک، شیاری که با قلبه کرده باشند، نوعی از یوغ جهت حمل کردن بارها، (ناظم الاطباء)
رمص، قی (در چشم)، کیخ، خیم، ژفک، ژفکاب، چرک گوشها و کنجهای چشم را گویند و آبی که از چشم برآید ومژگان ها را برهم چسباند و بعربی رمص خوانند، (برهان)، آبی که بر پلک و مژه ستبر شود و رنگ زرد گیرد آنگاه که چشم بیمارست، آژیخ، (صحاح الفرس)، رطوبتی که بر جفنها پدید آمده بود، (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)، آب غلیظ بر مژه، کالسه، کالسقه (کالسکه) (در تداول مردم قزوین)، پیخه، پیخال، صاحب فرهنگ اسدی این کلمه را معنی آب چشم که بر مژه نشیند (یعنی رمص) داده و شعر ذیل را از عماره شاهد آورده است: همواره پر از پیخ است آن چشم فژاگن گویی که دو بوم آنجا دو خانه گرفته است، عماره، اما پیخ بمعنی مطلق چرک و شوخ و فضل و وسخ است و در این شعر نیز شاعر همین اراده کرده است که از پیخ مراد فضلۀ بوم است، واﷲ اعلم، رجوع به پیخال شود یا اینکه پیخ فضلۀ طیور است نه رمص و پیخال نیز شاهد این دعوی است
رمص، قی (در چشم)، کیخ، خیم، ژفک، ژفکاب، چرک گوشها و کنجهای چشم را گویند و آبی که از چشم برآید ومژگان ها را برهم چسباند و بعربی رمص خوانند، (برهان)، آبی که بر پلک و مژه ستبر شود و رنگ زرد گیرد آنگاه که چشم بیمارست، آژیخ، (صحاح الفرس)، رطوبتی که بر جفنها پدید آمده بود، (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)، آب غلیظ بر مژه، کالسه، کالسقه (کالِسکَه) (در تداول مردم قزوین)، پیخه، پیخال، صاحب فرهنگ اسدی این کلمه را معنی آب چشم که بر مژه نشیند (یعنی رمص) داده و شعر ذیل را از عماره شاهد آورده است: همواره پر از پیخ است آن چشم فژاگن گویی که دو بوم آنجا دو خانه گرفته است، عماره، اما پیخ بمعنی مطلق چرک و شوخ و فضل و وسخ است و در این شعر نیز شاعر همین اراده کرده است که از پیخ مراد فضلۀ بوم است، واﷲ اعلم، رجوع به پیخال شود یا اینکه پیخ فضلۀ طیور است نه رمص و پیخال نیز شاهد این دعوی است
پاره ای از پنبه که آن را پهن کرده دوا بر آن پاشند. (منتهی الارب). پاره ای از پنبه که بر آن دوا و غیره قرار دهند. (اقرب الموارد) ، پر افتاده از مرغ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : وردت ماء حوله سبیخ الطیر و سبائخه. (اقرب الموارد) ، باغندۀ پیچیده از پنبۀ زده شده و از پشم و مانند آن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، خواب سخت. (منتهی الارب)
پاره ای از پنبه که آن را پهن کرده دوا بر آن پاشند. (منتهی الارب). پاره ای از پنبه که بر آن دوا و غیره قرار دهند. (اقرب الموارد) ، پَرِ افتاده از مرغ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : وردت ماء حوله سبیخ الطیر و سبائخه. (اقرب الموارد) ، باغندۀ پیچیده از پنبۀ زده شده و از پشم و مانند آن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، خواب سخت. (منتهی الارب)
نوعی از دستار وگلیم سیاه. (فهرست لغات دیوان البسۀ نظام قاری ص 200). شاماکچه و جامه ای است از صوف سیاه: ز عقدهای سپیچ بهاری و سالو عمودها همه افراشتند در کر و فر. نظام قاری (دیوان ص 17). راستی آنکه طلب میکند از عقد سپیچ او در اندیشۀ کج فکر محالی دارد. نظام قاری (دیوان ص 75). از سر مردم شهر هوس پوشی رفت تا که این عقد سپیچ آمده اکنون بشمار. نظام قاری (دیوان ص 14). و رجوع به سبیج شود
نوعی از دستار وگلیم سیاه. (فهرست لغات دیوان البسۀ نظام قاری ص 200). شاماکچه و جامه ای است از صوف سیاه: ز عقدهای سپیچ بهاری و سالو عمودها همه افراشتند در کر و فر. نظام قاری (دیوان ص 17). راستی آنکه طلب میکند از عقد سپیچ او در اندیشۀ کج فکر محالی دارد. نظام قاری (دیوان ص 75). از سر مردم شهر هوس پوشی رفت تا که این عقد سپیچ آمده اکنون بشمار. نظام قاری (دیوان ص 14). و رجوع به سبیج شود
اسپید. اسفید. سفید. سپی. اوستا ’سپئتا’ (سپید) ، پهلوی ’سپت’، شکل جنوب غربی ’سئتا’ از ’ست’، ارمنی عاریتی و دخیل ’سپیتاک’، هندی باستان ’سوت’ (درخشان، سفید) کردی عاریتی و دخیل ’سپی’، افغانی ’سپین’، بلوچی ’ایسپت’ و ’سنث’، سریکلی ’سپئید’، سنگلیچی ’ایسپد’، شغنی ’سوفد’، منجی ’سوپی’، گیلکی ’سفید’، فریزندی ’ائسپج’، یرنی ’ائسپه’، نطنزی ’ائسپی’، سمنانی ’اسپی’، سنگسری ’ائسبی’، سرخه ای ’ائسبی’، لاسگردی ’ایسبی’، شهمیرزادی ’ائسبه’، دزفولی ’اسبد’، گمشچه ’اسبه’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). بمعنی سفید و بعربی بیضا خوانند. (برهان) (آنندراج). ضد سیاه. (شرفنامه). ابیض. (غیاث) : اغرّ، سپید از هر چیزی. (منتهی الارب). کالح. (منتهی الارب) : تن خنگ بید ارچه باشد سپید بترّی و نرمی نباشد چو بید. رودکی. سرخی خفچه نگر از سرخ بید معصفرگون پوستش او خود سپید. رودکی. هشیوار با جامه های سپید لبی پر ز خنده دلی پر امید. فردوسی. گرچه زرد است همچو زرّ پشیز یا سپید است همچو سیم ارزیر. لبیبی. مادرتان پیر گشت و پشت بخم کرد موی سر او سپید گشت و رخش زرد. منوچهری. مغزک بادام بوی با زنخدان سپید تا سیه کردی زنخدان را چو کنجاره شدی. ؟ (از فرهنگ اسدی نخجوانی). که سفید و سیاه دفتر و جاه دیده دارد سپید و نامه سیاه. سنایی. زین دو نان سپید و زرد فلک فلکت ساز خوان نخواهد داد. خاقانی. دندان نکنی سپید تا لب از تب نکنی کبود هر دم. خاقانی. من آن روز بر کندم از عمر امید که افتادم اندر سیاهی سپید. سعدی. - چشم سپید، چشم خالی از نور. (آنندراج). - زمین سفید، کنایه از خالی چون زمین خالی از عمارت. (آنندراج). - سپیدروز، روز سپید، بمعنی روز روشن. منور: شب سیاه بدان زلفکان تو ماند سپیدروز بپاکی رخان تو ماند. دقیقی. شما را سوی من گشاده ست راه بروز سپید و شبان سیاه. فردوسی. یکی سخت سوگند شاهانه خورد بروز سپیدو شبان سیاه. فردوسی. میر جلیل سید یوسف کجا بفضل پیداست همچو روز سپید اندرین جهان. فرخی. - سپید شدن چشم، کنایه از نابینا شدن. (آنندراج). - ، کنایه از بیهوشی. (آنندراج). - ، کنایه از سرخ رو شدن. (آنندراج). و رجوع به سپید شدن چشم شود. - کف سفید، شخصی که بسبب بخشندگی در کف هیچ نداشته باشد. (آنندراج)
اسپید. اسفید. سفید. سپی. اوستا ’سپئتا’ (سپید) ، پهلوی ’سپت’، شکل جنوب غربی ’سئتا’ از ’ست’، ارمنی عاریتی و دخیل ’سپیتاک’، هندی باستان ’سوِت’ (درخشان، سفید) کردی عاریتی و دخیل ’سپی’، افغانی ’سپین’، بلوچی ’ایسپت’ و ’سَنِث’، سریکلی ’سپئید’، سنگلیچی ’ایسپد’، شغنی ’سوفد’، منجی ’سوپی’، گیلکی ’سفید’، فریزندی ’ائسپج’، یرنی ’ائسپه’، نطنزی ’ائسپی’، سمنانی ’اسپی’، سنگسری ’ائسبی’، سرخه ای ’ائسبی’، لاسگردی ’ایسبی’، شهمیرزادی ’ائسبه’، دزفولی ’اسبد’، گمشچه ’اسبه’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). بمعنی سفید و بعربی بیضا خوانند. (برهان) (آنندراج). ضد سیاه. (شرفنامه). ابیض. (غیاث) : اَغَرّ، سپید از هر چیزی. (منتهی الارب). کالِح. (منتهی الارب) : تن خنگ بید ارچه باشد سپید بترّی و نرمی نباشد چو بید. رودکی. سرخی خفچه نگر از سرخ بید مُعْصَفَرگون پوستش او خود سپید. رودکی. هشیوار با جامه های سپید لبی پر ز خنده دلی پر امید. فردوسی. گرچه زرد است همچو زرّ پشیز یا سپید است همچو سیم ارزیر. لبیبی. مادرتان پیر گشت و پشت بخم کرد موی سر او سپید گشت و رخش زرد. منوچهری. مغزک بادام بوی با زنخدان سپید تا سیه کردی زنخدان را چو کنجاره شدی. ؟ (از فرهنگ اسدی نخجوانی). که سفید و سیاه دفتر و جاه دیده دارد سپید و نامه سیاه. سنایی. زین دو نان سپید و زرد فلک فلکت ساز خوان نخواهد داد. خاقانی. دندان نکنی سپید تا لب از تب نکنی کبود هر دم. خاقانی. من آن روز بر کندم از عمر امید که افتادم اندر سیاهی سپید. سعدی. - چشم ِ سپید، چشم خالی از نور. (آنندراج). - زمین سفید، کنایه از خالی چون زمین خالی از عمارت. (آنندراج). - سپیدروز، روز سپید، بمعنی روز روشن. منور: شب سیاه بدان زلفکان تو ماند سپیدروز بپاکی رخان تو ماند. دقیقی. شما را سوی من گشاده ست راه بروز سپید و شبان سیاه. فردوسی. یکی سخت سوگند شاهانه خورد بروز سپیدو شبان سیاه. فردوسی. میر جلیل سید یوسف کجا بفضل پیداست همچو روز سپید اندرین جهان. فرخی. - سپید شدن چشم، کنایه از نابینا شدن. (آنندراج). - ، کنایه از بیهوشی. (آنندراج). - ، کنایه از سرخ رو شدن. (آنندراج). و رجوع به سپید شدن چشم شود. - کف سفید، شخصی که بسبب بخشندگی در کف هیچ نداشته باشد. (آنندراج)