باد بسیار سرد، کنایه از غم بسیار، بن مضارع سوختن، پسوند متصل به واژه به معنای سوزنده مثلاً جان سوز، جهان سوز، خانمان سوز، دلسوز، سوزش، اشتعال، آتش سوز و ساز: کنایه از صبر و بردباری در برابر ناکامی ها و مصیبت ها سوز و گداز: کنایه از بی تابی و بی قراری
باد بسیار سرد، کنایه از غم بسیار، بن مضارعِ سوختن، پسوند متصل به واژه به معنای سوزنده مثلاً جان سوز، جهان سوز، خانمان سوز، دلسوز، سوزش، اشتعال، آتش سوز و ساز: کنایه از صبر و بردباری در برابر ناکامی ها و مصیبت ها سوز و گداز: کنایه از بی تابی و بی قراری
به معنی شپره باشد که عربان خفاش گویند. (برهان). به معنی شپ یوز است که شب پره باشد. (انجمن آرا). شبپره. خفاش. (ناظم الاطباء). شب بوزه. (حاشیۀ برهان چ معین)
به معنی شپره باشد که عربان خفاش گویند. (برهان). به معنی شپ یوز است که شب پره باشد. (انجمن آرا). شبپره. خفاش. (ناظم الاطباء). شب بوزه. (حاشیۀ برهان چ معین)
عنصری است که بعربی طحال گویند. (آنندراج). آن پاره گوشت در معده که مادۀ سوداست بتازیش طحال نامند. (شرفنامه). اندامی است با منفعت بسیار و خانه سوداست و هرگاه سپرز فربه شود جگر و همه تن لاغر شوند ازبهر آنکه او ضد جگر است و فعل او آن است که سودا را که در وی خون است از خون جدا کند و بخویشتن کشد و مزۀ آن بگرداندو ترش کند و غذای خویش از آن بردارد و هر روز جزوی از آن سودا بمعده فرستد و ترشی آن معده را بگزد و شهوت طعام پدید آید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) : بگربه ده و به عنبه سپرزو خیم همه وگر یتیم بدزدد بزنش و تاوان کن. کسایی. گفتم که عضوهای رئیسه دل است و مغز گفتا سپرز و گرده و زهره ست و پس جگر. ناصرخسرو. رجوع به طحال شود
عنصری است که بعربی طحال گویند. (آنندراج). آن پاره گوشت در معده که مادۀ سوداست بتازیش طحال نامند. (شرفنامه). اندامی است با منفعت بسیار و خانه سوداست و هرگاه سپرز فربه شود جگر و همه تن لاغر شوند ازبهر آنکه او ضد جگر است و فعل او آن است که سودا را که در وی خون است از خون جدا کند و بخویشتن کشد و مزۀ آن بگرداندو ترش کند و غذای خویش از آن بردارد و هر روز جزوی از آن سودا بمعده فرستد و ترشی آن معده را بگزد و شهوت طعام پدید آید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) : بگربه ده وَ به عنبه سپرزو خیم همه وگر یتیم بدزدد بزنْش و تاوان کن. کسایی. گفتم که عضوهای رئیسه دل است و مغز گفتا سپرز و گرده و زَهره ست و پس جگر. ناصرخسرو. رجوع به طحال شود
پیرامون دهان، پوزه، بتفوز، فطیسه، فنطیسه، فرطوسه، فرطیسه، ودر لغت نامۀ اسدی نخجوانی آمده است: پوز و بتفوز، این هر دو نام بمردم و بهایم توان گفت، زفر، (فرهنگ اسدی نخجوانی)، و صاحب غیاث اللغات گوید: بینی چهارپایان و چهرۀ بهایم، پوژ، کلفت، (اسدی در معنی کلمه بتفوز)، لفج، نول، لنج، فرنج، پیرامن دهان، فوز، گرد دهان، پیش دهن ستور، نس، پیرامون و گرداگرد دهان جانوران و مردم، گردا گرد لب، (شرفنامه) : امروز باز پوزت ایدون بتافته ست گوئی همی به دندان خواهی گرفت گوش، منجیک، وز پی صیدآهوی خوش پوز چشمها پر ز سرمه کرده چو یوز، سنائی، از قضا گاو زال از پی خورد پوز روزی بدیگش اندر کرد، سنائی، سعی او بازوی دلیران است سهم او پوزبند شیران است، سنائی، دور دارد شب خود از روزش که بترسد که بشکند پوزش، سنائی، کی شود خورشید از پف منطمس کی شود دریا بپوز سگ نجس، مولوی، آنکه بر شمع خدا آرد پفو شمع کی میرد بسوزد پوز او، مولوی، در سر آیم هر دم و زانو زنم پوز و زانو زان خطا پرخون کنم، مولوی، ، توسعاً دهان: روی پنهان می کند زایشان بروز تا سوی باغش بنگشایندپوز، مولوی، فلسفی و آنچه پوزش می کند قوس نورت تیردوزش می کند، مولوی، گنگ تصدیقش بکرد و پوز او شد گواه مستی دلسوز او، مولوی، در مکن در کرد شلغم پوز خویش که نگردد با تو او هم طبع و کیش، مولوی، میرفت و هزار دیده با او همچون شکرش لبی و پوزی، سعدی، شیرین و خوش است تلخ از آن لب دشنام دعا بود از آن پوز، عندلیب، ، مابین لب و بینی را نیز گویند، بمعنی ساق درخت هم آمده است، (برهان)، تنه، پوز درخت، تنه آن، قلب و اوسط درخت، (آنندراج)، منقار مرغان را نیز گفته اند، (برهان)، و با زای فارسی هم درست است یعنی پوژ، (برهان)، - پک و پوز، بد پک و پوز، بدقیافه، - دک و پوز، دک و پوز کسی را خرد کردن، او را سخت مغلوب کردن
پیرامون دهان، پوزه، بتفوز، فطیسه، فنطیسه، فرطوسه، فرطیسه، ودر لغت نامۀ اسدی نخجوانی آمده است: پوز و بتفوز، این هر دو نام بمردم و بهایم توان گفت، زفر، (فرهنگ اسدی نخجوانی)، و صاحب غیاث اللغات گوید: بینی چهارپایان و چهرۀ بهایم، پوژ، کلفت، (اسدی در معنی کلمه بتفوز)، لفج، نول، لُنج، فرنج، پیرامن دهان، فوز، گرد دهان، پیش دهن ستور، نس، پیرامون و گرداگرد دهان جانوران و مردم، گردا گرد لب، (شرفنامه) : امروز باز پوزت ایدون بتافته ست گوئی همی به دندان خواهی گرفت گوش، منجیک، وز پی صیدآهوی خوش پوز چشمها پر ز سرمه کرده چو یوز، سنائی، از قضا گاو زال از پی خورد پوز روزی بدیگش اندر کرد، سنائی، سعی او بازوی دلیران است سهم او پوزبند شیران است، سنائی، دور دارد شب خود از روزش که بترسد که بشکند پوزش، سنائی، کی شود خورشید از پف منطمس کی شود دریا بپوز سگ نجس، مولوی، آنکه بر شمع خدا آرد پفو شمع کی میرد بسوزد پوز او، مولوی، در سر آیم هر دم و زانو زنم پوز و زانو زان خطا پرخون کنم، مولوی، ، توسعاً دهان: روی پنهان می کند زایشان بروز تا سوی باغش بنگشایندپوز، مولوی، فلسفی و آنچه پوزش می کند قوس نورت تیردوزش می کند، مولوی، گنگ تصدیقش بکرد و پوز او شد گواه مستی دلسوز او، مولوی، در مکن در کرد شلغم پوز خویش که نگردد با تو او هم طبع و کیش، مولوی، میرفت و هزار دیده با او همچون شکرش لبی و پوزی، سعدی، شیرین و خوش است تلخ از آن لب دشنام دعا بود از آن پوز، عندلیب، ، مابین لب و بینی را نیز گویند، بمعنی ساق درخت هم آمده است، (برهان)، تنه، پوز درخت، تنه آن، قلب و اوسط درخت، (آنندراج)، منقار مرغان را نیز گفته اند، (برهان)، و با زای فارسی هم درست است یعنی پوژ، (برهان)، - پک و پوز، بد پک و پوز، بدقیافه، - دک و پوز، دک و پوز کسی را خرد کردن، او را سخت مغلوب کردن
سوزنده، سوزش، (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) : عجب نیست از سوز من گربباغ بتوفد درخت و بسوزد گیاغ، بهرامی، پیران جهاندیده و گرم و سرد روزگار چشیده از سرشفقت و سوز گویند، (تاریخ بیهقی)، از بهر غرقه کردن و سوز مخالفت با هم موافقند بطبع آب و نار تیغ، مسعودسعد، بی جمال یوسف و بی سوز یعقوب از گزاف توتیایی ناید از هر باد و از هر پیرهن، سنایی، و با اینهمه درد فراق بر اثر و سوز هجران منتظر، (کلیله و دمنه)، مگردان سوز من با خون چشمم سوی دل بازگردانم ز دیده، خاقانی، بصد محنت آورد شب را بروز همه روز نالید با درد و سوز، نظامی، سرود پهلوی در نالۀ چنگ فکنده سوز و آتش در دل سنگ، نظامی، نیست آن سوز از کس دیگر بل همان سوز آتش افروز است، عطار، گرفتار در دست برگشته روز همی گفت با خود بزاری و سوز، سعدی، دو عاشق را بهم بهتر بود روز دو هیزم را بهم خوشتر بود سوز، سعدی، ای مجلسیان سوز دل حافظ مسکین از شمع بپرسید که در سوز و گداز است، حافظ، چه گویمت که ز سوز درون چه می بینم ز اشک پرس حکایت که من نیم غماز، حافظ
سوزنده، سوزش، (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) : عجب نیست از سوز من گربباغ بتوفد درخت و بسوزد گیاغ، بهرامی، پیران جهاندیده و گرم و سرد روزگار چشیده از سرشفقت و سوز گویند، (تاریخ بیهقی)، از بهر غرقه کردن و سوز مخالفت با هم موافقند بطبع آب و نار تیغ، مسعودسعد، بی جمال یوسف و بی سوز یعقوب از گزاف توتیایی ناید از هر باد و از هر پیرهن، سنایی، و با اینهمه درد فراق بر اثر و سوز هجران منتظر، (کلیله و دمنه)، مگردان سوز من با خون چشمم سوی دل بازگردانم ز دیده، خاقانی، بصد محنت آورد شب را بروز همه روز نالید با درد و سوز، نظامی، سرود پهلوی در نالۀ چنگ فکنده سوز و آتش در دل سنگ، نظامی، نیست آن سوز از کس دیگر بل همان سوز آتش افروز است، عطار، گرفتار در دست برگشته روز همی گفت با خود بزاری و سوز، سعدی، دو عاشق را بهم بهتر بود روز دو هیزم را بهم خوشتر بود سوز، سعدی، ای مجلسیان سوز دل حافظ مسکین از شمع بپرسید که در سوز و گداز است، حافظ، چه گویمت که ز سوز درون چه می بینم ز اشک پرس حکایت که من نیم غماز، حافظ
پوست گندم یا جو، پوست آرد نشده دانه غله (گندم جو)، نوعی مرض جلدی که در طبقه شاخی اپیدرم تحت تاثیر برخی قارچها پوسته پوسته شده و میریزد. یا سپوس سر. شوره سر که عبارت از پوسته بشره سر میباشد که بر اثر فعالیت قارچهای کچلی و برخی قارچهای انگلی دیگر که از سر بشکل پوسته ها و فلسهایی جدا میکند شوره سر سبوس
پوست گندم یا جو، پوست آرد نشده دانه غله (گندم جو)، نوعی مرض جلدی که در طبقه شاخی اپیدرم تحت تاثیر برخی قارچها پوسته پوسته شده و میریزد. یا سپوس سر. شوره سر که عبارت از پوسته بشره سر میباشد که بر اثر فعالیت قارچهای کچلی و برخی قارچهای انگلی دیگر که از سر بشکل پوسته ها و فلسهایی جدا میکند شوره سر سبوس