- سوار
- راکب، کسی که بر روی اسب و ستوران دیگر نشیند
معنی سوار - جستجوی لغت در جدول جو
- سوار
- کسی که بر روی اسب یا مرکب دیگر قرار دارد، کسی که داخل وسیلۀ نقلیه یا آسانسور قرار دارد، سرنشین،
در ورزش شطرنج هر یک از مهره ها غیر از پیاده و شاه، نصب شده، کنایه از مسلط، غالب،
در امور نظامی هر یک از سربازان سواره نظام، کنایه از دلاور، پهلوان
سوار شدن: بر روی اسب یا مرکب دیگر نشستن، برنشستن
سوار کردن: کسی را بر مرکب نشاندن، بر نشاندن، جا دادن چیزی بر روی چیز دیگر مثل جای دادن نگین بر روی انگشتری
- سوار ((س))
- دستبند زنانه، دست برنجن
- سوار ((سَ))
- کسی که بر روی اسب و مانند آن نشیند و از جایی به جایی رود، مسلط، چیره
- سوار
- النگو، دستبند، حلقه ای که به مچ دست می بندند، یارج، دست برنجن، ایّاره، یاره، دستیاره، اورنجن، دستینه، برنجن، ورنجن، آورنجن
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
سوار کوچک. یا سوارک آب
حباب، دوستی، عشق، محبوب ، دیو، شیطان، مار
مهمانی در شب که همراه با موسیقی و رقص است
سوار شدن، عمل سوار شدن بر مرکب، مقابل باری، اسب و استر و هر مرکبی که بر آن سوار شوند
کسی که سوار بر اسب یا مرکب دیگر باشد، سوار، در حال سوار بودن، به حالت سواری
Horsemanship
верховая езда
Reitkunst
верхова їзда
jeździectwo
equitação
equitazione
equitación
équitation
paardrijden
घुड़सवारी
berkendara kuda
فنّ ركوب الخيل
רכיבה על סוסים
at biniciliği
upandaji farasi
การขี่ม้า
ঘোড়সওয়ারি
سواری