جدول جو
جدول جو

معنی سرکرده - جستجوی لغت در جدول جو

سرکرده
رئیس یک طایفه یا دسته ای از مردم، سردسته، فرمانده
تصویری از سرکرده
تصویر سرکرده
فرهنگ فارسی عمید
سرکرده
(سَ کَ دَ / دِ)
سردار. (غیاث). منتخب و برگزیده. (آنندراج). رئیس. مهتر. فرمانده: خواجه های سیاه با ریش سفید و سرکردۀ مزبور بوده. (تذکرهالملوک چ 2 ص 18). فهیم بن ثولاء سرکردۀ شرطیان بوده در بصره. (منتهی الارب).
در جهان سیم تنان بی حد و سرکرده تویی
روز در سال بسی باشد و نوروز یکی.
محسن تأثیر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
سرکرده
منتخب و برگزیده، رئیس، مهتر، فرمانده
تصویری از سرکرده
تصویر سرکرده
فرهنگ لغت هوشیار
سرکرده
((~. کَ دِ))
رییس، سردسته
تصویری از سرکرده
تصویر سرکرده
فرهنگ فارسی معین
سرکرده
رئیس، رهبر، سرجنبان، سردسته، سرور، فرمانده
متضاد: مادون
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ارکیده
تصویر ارکیده
(دخترانه)
گلی با رنگهای درخشان که یک گلبرگ آن از دو گلبرگ دیگرش بزرگتر است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پرکرده
تصویر پرکرده
انباشته، مملو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برکرده
تصویر برکرده
بلندکرده، افراخته، افراشته
فرهنگ فارسی عمید
(بَ کَ دَ / دِ)
افروخته. (از ناظم الاطباء). روشن. مشتعل.
- چراغ برکرده، چراغ افروخته.
- مشعله برکرده، با مشعل روشن و فروزان. (از ناظم الاطباء) :
میر بر گنج آن شود کو پی به تاریکی برد
مشعله برکرده سوی گنج نتوان آمدن.
خاقانی.
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِنَ / نِ)
آتش افروخته. (ناظم الاطباء) ، گردکرده. فراهم آورده
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
مسافر. که به سفر رفته است:
کاروان شکر از مصر به شیراز آمد
اگر آن یار سفرکرده ما بازآمد.
سعدی.
جهاندیده و دانش افروخته
سفرکرده و صحبت آموخته.
سعدی.
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا بسلامت دارش.
حافظ.
نشان یار سفرکرده از که پرسم باز
که هرچه گفت برید صبا پریشان گفت.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(سَ پَ دَ /دِ)
نام پرده ای از موسیقی. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(پُ کَ دَ /دِ)
مملو. انباشته. ممتلی:
وزان پس بفرمود کان جام زرد
بیارند پرکرده از آب سرد.
فردوسی.
ز دینار پرکرده ده چرم گاو
سه ساله فرستاده بد باژ و ساو.
فردوسی.
گشاد آن در گنج پرکرده جم
بداد او سپه را دو ساله درم.
فردوسی.
- کار پرکرده، کاری که مراراً کرده باشند:
گفت پر کرد شهریار این کار
کار پرکرده کی بود دشوار.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از برکردن
تصویر برکردن
بلند کردن، بالا بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترکیده
تصویر ترکیده
تراک خورده شکافته شده، منفجرشده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترکنده
تصویر ترکنده
آنچه که ترک یابد چیزی که شکاف پیداکند، منفجر شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرسپرده
تصویر سرسپرده
مطیع فرمانبرده، تسلیم شده، به حلقه ارادت مرشد در آمده
فرهنگ لغت هوشیار
سر حال شادمان مسرور: بسیار سر زنده و با نشاط و خوش معاشرت است، معروف مشهور، مهتر قوم سردسته سر جنبان
فرهنگ لغت هوشیار
سر گردانی حیرت، حالتی که به شخص دست میدهد و به سبب آن پندارند که اطاق و اشیا دور سر او میچرخند دوار سر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرکومه
تصویر سرکومه
یونانی تازی گشته آماس جهاب (جهاب لمف)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرکوبه
تصویر سرکوبه
گرز (گران)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برکنده
تصویر برکنده
کنده، از ریشه در آمده ریشه کن شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سراپرده
تصویر سراپرده
بارگاه پادشاهان، خیمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درکردن
تصویر درکردن
خارج کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درپرده
تصویر درپرده
پوشیده و پنهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرکرده جاسوسان
تصویر سرکرده جاسوسان
سردور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرکردن
تصویر سرکردن
شروع کردن، آغاز کردن، سردادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرکنده
تصویر سرکنده
آنکه سرش را کنده و بریده باشند: مرغ سر کنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برکرده
تصویر برکرده
روشن، افروخته، مشتعل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرکردن
تصویر سرکردن
مدارا کردن، با کسی ساختن، شروع کر دن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترکنده
تصویر ترکنده
منفجره
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سراپرده
تصویر سراپرده
آلاچق
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دیرکرده
تصویر دیرکرده
معوق
فرهنگ واژه فارسی سره
مسافر، غربت نشین، سفری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سرپرست و کارگران شالی زار اعم از زن و مرد
فرهنگ گویش مازندرانی