جدول جو
جدول جو

معنی سرمزده - جستجوی لغت در جدول جو

سرمزده
(سَ مُ دِهْ)
دهی از دهستان رستاق بخش خیل آباد شهرستان کاشمر. دارای 648 تن سکنه است. آب آن از قنات. محصول آن غلات و انگور است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آرمیده
تصویر آرمیده
آرام گرفته، آسوده، خفته، ساکن، آهسته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرمازده
تصویر سرمازده
گیاه یا درخت یا میوه که از سرما آسیب دیده باشد، عضوی از بدن که از سرما آسیب دیده و دچار سرمازدگی شده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غرمنده
تصویر غرمنده
خشمگین، عصبانی، خشمناک، برآشفته، غضبناک، غضب، غضب آلود، ارغند، ارغنده، شرزه، دژ آلود، ژیان، خشمن، خشمگن، آرغده، آلغده، ساخط، غراشیده، غضبان، غضوب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرموده
تصویر فرموده
گفته شده، حکم، دستور، امر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دردزده
تصویر دردزده
دردمند، رنجور، علیل، مریض
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرزده
تصویر سرزده
به طور ناگهانی و بی خبر، کسی که ناگهانی و بی خبر و گستاخانه به جایی وارد شود، سرکوفته
سرزده رفتن: ناگهانی به جایی رفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درمنده
تصویر درمنده
بیچاره، ناتوان، عاجز، برای مثال بفرمود صاحب نظر بنده را / که خشنود کن مرد درمنده را (سعدی۱ - ۸۶)
فرهنگ فارسی عمید
(دَ / دِ)
که از سرما آفت دیده باشد:
سرمازدگان را به ماه بهمن
خفتانۀ خر خز و پرنیان است.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 72).
و سرمازده را اندکی... اندر شراب صافی حل کنند و بدهند نافع باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). علاج چشمی که سرمازده باشد، کاه گندم اندر آب پزند و آن آب نیم گرم به چشم اندر چکانند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
شب سرمازده ز گرمی ریخت
صندلی با ترنج می آمیخت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
کنایه از ملامت کرده شده. (آنندراج). سرزنش کرده شده. (رشیدی). خجل، ناگاه و بی طلب و بی رخصت. (آنندراج). بی خبر. (غیاث). ناگاه و بی رخصت درآمده. (رشیدی). بی اجازۀ قبلی:
از نام من شدند به آواز و طرفه نیست
صبحی که دزد سرزده را تار و مار کرد.
خاقانی.
حرمت پیر مغان بر همه کس واجب است
سرزده داخل مشو میکده حمام نیست.
؟
- سرزده آمدن، بی خبر و ناگاه آمدن. (غیاث) :
دیشب رقیب سرزده آمده به بزم یار
من باده خوردم او عرق انفعال خورد.
شفیع اثر (از آنندراج).
- سرزده رفتن:
هرگز مرا بسوی خود آن بیوفا نخواند
دایم چو شمع سرزده رفتم به بزم او.
شفیع اثر (از آنندراج).
، سرکوفته، چون مار سرزده. (آنندراج) :
صائب چو مار سرزده پیچم به خویشتن
موری اگر بسهو شود پایمال من.
صائب.
، مغموم. مهموم. دماغ سوخته:
به آزرم من بی کس سرزده
یتیم و اسیر و تبه دل شده
بهرجا که بینی یتیم و اسیر
نوازش کن او را و انده پذیر.
شمسی (یوسف و زلیخا).
ما طفل وار سرزده و مرده مادریم
اقبال پهلوان عجم دایگان ماست.
خاقانی.
، گردن زده. (رشیدی) (آنندراج). بریده. مقراض شده:
ای پسری کآن دو زلف سرزده داری
و آتش رویت به زلف درزده داری
سرزده ای زلف تا به عشق رخ خویش
سرزده ما را به زلف سرزده داری.
سوزنی.
باد از حسام شاه چو کلک تو سرزده
آن را که سر نه بهر زمین بوس گام تست.
سوزنی.
ای ز تو در باغ فضل سرو هنر سرفراز
وز تو شده نخل جهل سرزده و بیخ کند.
سوزنی.
چون قلم سرزده گرییم به خوناب سیاه
زیوری چون قلم از دود جگر بربندیم.
خاقانی.
، حیران شده. پریشان شده. سرگردان:
کرده شیران حضرت تو مرا
سرزده همچو گاو آب آهنگ.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 186)
لغت نامه دهخدا
سر حال شادمان مسرور: بسیار سر زنده و با نشاط و خوش معاشرت است، معروف مشهور، مهتر قوم سردسته سر جنبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرما زده
تصویر سرما زده
آنچه یا آنکه به سرما زدگی مبتلی گردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرزده
تصویر سرزده
ناگهانی بی خبر: سر زده وارد شد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرم زده
تصویر شرم زده
شرمنده، شرمگین، خجل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرمنده
تصویر شرمنده
خجل، صاحب شرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سهم زده
تصویر سهم زده
ترسیده، بیمناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرواده
تصویر سرواده
قافیه شعر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرکرده
تصویر سرکرده
منتخب و برگزیده، رئیس، مهتر، فرمانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرکنده
تصویر سرکنده
آنکه سرش را کنده و بریده باشند: مرغ سر کنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرگنده
تصویر سرگنده
با نفوذ، کله بزرگ، متمول، کله گنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرمایه
تصویر سرمایه
پولی که با آن کسب و تجارت و خرید و فروش کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درمنده
تصویر درمنده
بیچاره، بینوا، عاجز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرموجه
تصویر سرموجه
پارسی تازی گشته سرموزه پا تاوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرموزه
تصویر سرموزه
کفشی که روی موزه به پا میکردند (در ماورا النهر)
فرهنگ لغت هوشیار
بریدن سر گردن زدن، ناگاه به محلی وارد شدن، سر بر آوردن گیاه از خاک، طلوع کردن آفتاب، رسیدگی کردن وارسی کردن، باز دید کردن کسی یا محلی، رفتن و خبر گرفتن از کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرموده
تصویر پرموده
فرموده
فرهنگ لغت هوشیار
گلوله ای از خمیر که به جهت پختن نان آماده کرده باشند چانه چونه، تکه اضافی که از گلوله خمیر میگیرند هنگامی که گلوله از اندازه بزرگترباشند، آرد خشکی که زیر گلوله خمیر پاشند، نان کوله رفته در تنور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترمزدن
تصویر ترمزدن
ساکت شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تر زده
تصویر تر زده
قباله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقمزده
تصویر رقمزده
نوشته مکتوب تحریر شده، نقاشی شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرمنده
تصویر آرمنده
آنکه آرمیده است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرمیده
تصویر آرمیده
آرام گرفته استراحت کرده آرمیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرزده
تصویر سرزده
((~. زَ دِ))
ناگهانی، بی خبر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرزده
تصویر سرزده
بی خبر
فرهنگ واژه فارسی سره