جدول جو
جدول جو

معنی سرشک - جستجوی لغت در جدول جو

سرشک
قطرۀ آب چشم که هنگام گریستن فرو چکد
اشک، قطره
زرشک، درختچه ای خاردار با برگ های دندانه دار و کوچک که ریشه، ساقه، میوه و برگهای آن مصرف دارویی دارد، میوۀ خوشه ای، قرمز رنگ و ترش مزۀ این گیاه که به عنوان چاشنی غذا به کار می رود، زراک، زراج، برباریس، زارج، امبرباریس، زرک، اترار، انبرباریس، دارشک برای مثال رخ ز دیده نگاشته به سرشک / وآن سرشکش به رنگ تازه« سرشک» (عنصری - ۳۶۷ حاشیه)
سرشک آتش: کنایه از قطره های آب که هنگام سوختن هیزم تر از آن فرو چکد
تصویری از سرشک
تصویر سرشک
فرهنگ فارسی عمید
سرشک
(سِ رِ)
اوستا ’سرسکا’ (تگرگ). سرشک فارسی شاید از پارتی ’سرسک’ (قطره) باشد. در پهلوی ’سریشک’ (قطره). ’زرشک و سرشک، انبرباریس بود’. (لغت فرس ص 306). (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). اشک چشم. (برهان) (آنندراج). آب چشم که آن را اشک نیز گویند. (غیاث) :
ای آنکه غمگنی و سزاواری
و اندر نهان سرشک همی باری.
رودکی.
سرشک دیده به رخسار تو فروبارد
هر آنگهی که بر آماجگاه او گذری.
عمارۀ مروزی.
ببارید پیران ز مژگان سرشک
تن پیلسم درگذشت از پزشک.
فردوسی.
عاشق از غربت بازآمده با چشم پرآب
دوستگان را به سرشک مژه برکرد ز خواب.
منوچهری.
رخ ز دیده نگاشته به سرشک
و آن سرشکش برنگ تازه سرشک.
عنصری (از لغت فرس اسدی).
ببارید بر چهره چندان سرشک
که زان آمدی ابر و باران برشک.
شمسی (یوسف و زلیخا).
تیر جفایت گشاده راه سرشکم
تیغ فراقت دریده پردۀ رازم.
خاقانی.
سرهای ناخن از رخ و رخ از سرشک گرم
چون نقش از زر و چو زر از که برآورید.
خاقانی.
به سرشک تر و خون جگرم
بسته بیرون و درون دهنت.
خاقانی.
چو دختر آمدم ازبعد این چنین پسری
سرشک چشم من از چشمۀ ارس بگذشت.
خاقانی.
گر چشم تو آتشی زند تیز
آبی ز سرشک من برو ریز.
نظامی.
ز مژگان خون بی اندازه میریخت
بهر نوحه سرشکی تازه میریخت.
نظامی.
این چنین دریا که گرد من درآمد از سرشک
گرد کشتی بقا گرداب منکر یافتم.
عطار.
سرشک غم از دیده باران چو میغ
که عمرم بغفلت گذشت ای دریغ.
سعدی.
سرشکم آمد و عیبم بگفت روی بروی
شکایت از که کنم خانگی است غمازم.
حافظ.
سیل سرشک ما ز دلش کین بدر نبرد
در سنگ خاره قطرۀ باران اثر نکرد.
حافظ.
، مطلق قطره را گویند عموماً و قطرۀ باران. (برهان). قطرۀ باران و قطرۀ هر چیز. (لغت فرس) :
زان می که گر سرشکی از آن درچکد به نیل
صد سال مست باشد از بوی آن نهنگ.
رودکی.
هوای ترا زآن گزیدم ز عالم
که پاکیزه تر از سرشک هوایی.
زینبی علوی.
من از بس ناله چون نالم من از بس مویه چون مویم
سرشک ابر بر لاله بود چون اشک بر رویم.
قریع.
گفتم ستاره نیست سرشک است ای نگار
گفتا سرشک بر نتوان چید ز آبدان.
فرخی.
با سرشک سخای تو کس را
ننماید بزرگ رود فرب.
عسجدی.
الا تا ببارد سرشک بهاری
الا تا بروید گل بوستانی.
منوچهری.
در باغ سخن بهار فردوسی
بر شاخ سرشک ابر نیسانی.
مختاری.
فیض هزار کوثر و زین ابر یک سرشک
برگ هزارطوبی و زین باغ یک گیا.
خاقانی.
ای بسا اشک و سرشکا کز رکاب و زین خویش
از دل خورشید و چشم آسمان انگیختی.
خاقانی.
شاید که سرشک خون برون آید از او
کآن رنگ بزد که بوی خون آید از او.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 734).
سبزه فلک بود و نظر تاب او
باغ سحر بود و سرشک آب او.
نظامی.
- سرشک آتش، قطرات هیزم تر که در وقت سوختن بیرون رود. (آنندراج). کنایه از قطره هایی است که از هیزم تر بر آتش میچکد. (برهان). شرر. (دهار).
، نام درختی است در بلخ که گلهای سفید مایل به سرخی دارد و آن را آزاددرخت میگویند وبعضی گویند گل آن درخت سرشک نام دارد. (برهان). یکی گل بود که پاره ای به سرخی زند، دیگر درخت گل را نیزگویند و آزاددرخت نیزش گویند. (از لغت فرس اسدی از حاشیۀ برهان قاطع) :
رخ ز دیده نگاشته به سرشک
و آن سرشکش برنگ تازه سرشک.
عنصری (از رشیدی).
هم از خیری و گاوچشم و سرشک
بشسته رخ هر یک ابر از سرشک.
اسدی.
زآنکه گر ره بدیش از فیضت
لعل رستی بجای گل ز سرشک.
شمس فخری (از رشیدی).
، شراره و خردۀ آتش بود که بجهد و جهنده باشد. (برهان). شرارۀ آتش که بجهد و جهنده باشد. (آنندراج). پارۀ آتش که جهد و بدین معنی لخشۀ آتش نیز آمده. (شرفنامه) :
به خصم نیم سرشکی ز آتش قهرت
همان کند که به دیوان شهاب آتش زن.
عمید لومکی (از آنندراج).
، زرشک و آن نباتی است معروف که بعربی انبرباریس گویند و قاتق آشها کنند و درخت و بوتۀ زرشک را سرشک گویند. (برهان). زرشک. (انجمن آرا) (آنندراج) ، ادرار. پیشاب. آب بیمار:
به شبگیر چون اندرآمد پزشک
نگه کرد وی را بدیدش سرشک.
فردوسی.
به شبگیر چون اندرآمد پزشک
نگه کرد او را و دیدش سرشک.
فردوسی.
چنان بد که روزی بیامد پزشک
ز کاهش چنان دید اندر سرشک.
فردوسی.
سوم آنکه دارم یکی نو پزشک
که علت بگوید چو بیند سرشک.
فردوسی.
بفرمود تا رفت پیشش پزشک
که علت بگفتی چو دیدی سرشک.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
سرشک
اشک چشم، آب چشم
تصویری از سرشک
تصویر سرشک
فرهنگ لغت هوشیار
سرشک
((س رِ))
قطره اشک
تصویری از سرشک
تصویر سرشک
فرهنگ فارسی معین
سرشک
اشک، دمع، شبنم، باران
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ارشک
تصویر ارشک
(پسرانه)
اشک، نام مؤسس سلسله اشکانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سرکش
تصویر سرکش
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از موسیقیدانان دربار خسروپرویز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سرشت
تصویر سرشت
خوی، نهاد، طینت، فطرت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زرشک
تصویر زرشک
درختچه ای خاردار با برگ های دندانه دار و کوچک که ریشه، ساقه، میوه و برگهای آن مصرف دارویی دارد، میوۀ خوشه ای، قرمز رنگ و ترش مزۀ این گیاه که به عنوان چاشنی غذا به کار می رود، سرشک، انبرباریس، امبرباریس، اترار، دارشک، زراج، زارج، زرک، برباریس، زراک
هنگام مسخره کردن به کار می رود مثلاً فکر کردی خیلی بزرگ شدی؟! زرشک!
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرشکن
تصویر سرشکن
آنکه سر کسی را بشکند، چیزی که سر را بشکند، کنایه از طرز تقسیم چیزی میان گروهی که به هرکس حصه و بهره ای برسد
سرشکن کردن: کنایه از پولی یا جنسی را میان جماعتی تقسیم کردن که هر کدام حصه ای ببرند، پول یا چیز دیگر را به همین طریق از جماعتی دریافت و جمع آوری کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترشک
تصویر ترشک
گیاهی شبیه شبدر با سه یا چهار برگچه و گل های سرخ یا زرد رنگ
گیاهی صحرایی با برگ های درشت شبیه برگ چغندر که طعم ترش دارد و آن را مانند سبزی در آش و بعضی غذاهای دیگر می ریزند، تره خراسانی، ترشه، ترشینک، حمّاض، ساق ترشک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرخک
تصویر سرخک
بیماری واگیر ویروسی که عوارض آن سرفه، عطسه، آب ریزش و ظهور دانه های قرمز روی پوست است و گاه سبب ذات الریه می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرکش
تصویر سرکش
گردنکش، یاغی، نافرمان، کنایه از توانا، قوی، زورمند، برای مثال منم سرکشی گفت از ایران سپاه / چو شب تیره شد بازماندم ز شاه (فردوسی - ۶/۴۲۶)، کنایه از سرافراز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سارشک
تصویر سارشک
پشه، حشره ای ریز و بال دار از خانوادۀ مگس که نیشی خرطوم مانند دارد و بدن انسان را نیش می زند، سارخک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ورشک
تصویر ورشک
کیسۀ کوچکی که در آن دارو می ریزند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرکش
تصویر سرکش
نافرمان، مغرور، گردنکش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرشت
تصویر سرشت
فطرت، خلقت، طینت، طبیعت
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است از تیره اسفنجیان که در نواحی گرم و معتدل آسیا و اروپا روید (در خراسان نیز روییده میشود) گیاهی است یکساله و علفی که گلهایش منظم و کاملند و جزو سبزیهای صحرایی در آش و غذاهای مختلف مصرف میشود دانه اش قی آور است قطف سرمج سرمق
فرهنگ لغت هوشیار
سه چهار دانه انگور درهم بسته توضیح در خراسان دانه های انگور ریخته از خوشه است که انگور فروش بعد از بیرون آوردن خوشه ها از سبد آنچه دان شده باشد به نام فرشک علی حده می فروشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورشک
تصویر ورشک
پارچه و کیسه ای که درآن دارو پیچند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سراشک
تصویر سراشک
پشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سارشک
تصویر سارشک
پشه بق سارخک
فرهنگ لغت هوشیار
بیماری واگیردار که بیشتر در اطفال پیدا میشود و لکه های سرخرنگی در بدن بیمار ظاهر میشود آل، ساس، مرضی است عفونی و بثوری بسیار واگیر دار و همه گیر که مصونیت می دهد و به سبب بثورات مخصوص مشخص است این ناخوشی بیشتر در کودکان 3 تا 10 ساله دیده میشود و مرضی است مضعف و مساعد سل و کانونی خاموش شده را بر می افروزد. موجب آن یک ویروس است که هنوز شناخته نشده دوره نهفتگی آن 10 تا 12 روز است و بون علامت دوره یورش آن 3 تا 4 روز است که از همه تبهای بثوری طولانی تر است گل افشان. یا سرخک کاذب. سرخجه
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی از تیره هفت بند که پایاست بارتفاع 30 سانتیمتر تا یک متر میرسد. ریشه اش ضخیم و ساقه اش راست و بی کرک است. این گیاه وحشی در چمنزارها و کشت زارها و کنار رودها میروید بقله حامضه حبق خراسانی
فرهنگ لغت هوشیار
بار درختی است سرخ و ترشمزه که در طعام کنند و خورند گیاهی است از رده دو لپه ییهای جدا گلربگ که تیره مخصوصی به نام زرشکیان از تیره نزدیک به تیره آلالگان است. زرشک معمولی درختچه ایست به ارتفاع 2 تا 3 متر که معمولا در حاشیه جنگلهای غالب نقاط اروپا و ایران میروید برگهاش دندانه دار و گلهایش زرد رنگ و مجتمع به صورت خوشه و آویخته است. میوه آن کوچک و قرمز رنگ و بیضوی به طول 7 تا 8 و به عرض 3 میلیمتر میباشد. ریشه و برگ و میوه آن بمصارف دارویی میرسد برباریس انبر باریس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارشک
تصویر ارشک
رشک غیرت، حسد حسادت
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه سر کسان را بشکند، تفسیم وجه با جنسی میان گروهی، دریافت وجه یا جنسی از اهل محلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرشکن
تصویر سرشکن
((~. ش کَ))
تقسیم وجه یا جنسی میان گروهی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارشک
تصویر ارشک
((اَ رَ))
رشک، غیرت، حسد، حسادت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترشک
تصویر ترشک
((تُ شَ))
گیاهی مانند شبدر با گل های زرد یا سرخ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرشت
تصویر سرشت
طبیعت، فطرت، ماهیت، ذات، طبع، خصلت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سرکش
تصویر سرکش
یاغی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پرشک
تصویر پرشک
آب قنات
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از زرشک
تصویر زرشک
آنبرباریس
فرهنگ واژه فارسی سره
از روستاهای دهستان دوهزار تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی