انقباض ناگهانی و غیرارادی عضلۀ دیافراگم که به صورت صداهای پی در پی از حلق خارج می شود زغنگ، هکچه، سچک، هکک، فواق، اسکرک، سکیله، اشکوهه، هکهک
انقباض ناگهانی و غیرارادی عضلۀ دیافراگم که به صورت صداهای پی در پی از حلق خارج می شود زَغَنگ، هُکچه، سَچُک، هُکَک، فُواق، اِسکِرَک، سَکیله، اُشکوهه، هُکهُک
نوعی وسیلۀ بازی کودکان دارای پلکان و یک سطح صاف شیب دار، جای لیز و سراشیب، جای سر خوردن زمین لغزنده و مرطوب، جای لغزنده با شیب تند در کنار کوه یا تپه که بالای آن بنشیند و به پایین لیز بخورند، چچله، چپچله، لخشک
نوعی وسیلۀ بازی کودکان دارای پلکان و یک سطح صاف شیب دار، جای لیز و سراشیب، جای سُر خوردن زمین لغزنده و مرطوب، جای لغزنده با شیب تند در کنار کوه یا تپه که بالای آن بنشیند و به پایین لیز بخورند، چَچَلِه، چَپچَلِه، لَخشَک
مقابل سرباز، ویژگی آنچه سرش بسته باشد از قبیل بطری و جعبه و پاکت یا چیز دیگر، کنایه از پوشیده، نهفته، پنهان، کنایه از به طور پیچیده و مجمل، برای مثال سخن سربسته گفتی با حریفان / خدا را زاین معما پرده بردار (حافظ - ۴۹۶)
مقابلِ سرباز، ویژگی آنچه سرش بسته باشد از قبیل بطری و جعبه و پاکت یا چیز دیگر، کنایه از پوشیده، نهفته، پنهان، کنایه از به طور پیچیده و مجمل، برای مِثال سخن سربسته گفتی با حریفان / خدا را زاین معما پرده بردار (حافظ - ۴۹۶)
سپهسالار. (آنندراج). سالار و سردار و فرمانده سپاه. (ناظم الاطباء) : سرعسکر نیز از قارص به اظهار مکابرت و مکاثرت نهضت کرده چهارفرسخی اردوی شهریار... وارد گردید. (درۀ نادره چ شهیدی ص 633)
سپهسالار. (آنندراج). سالار و سردار و فرمانده سپاه. (ناظم الاطباء) : سرعسکر نیز از قارص به اظهار مکابرت و مکاثرت نهضت کرده چهارفرسخی اردوی شهریار... وارد گردید. (درۀ نادره چ شهیدی ص 633)
سایۀ سر: فوق فلک و عرش بود پایۀ دیگر این سایه کشد رخت به سرسایۀدیگر. محسن تأثیر (از آنندراج). چو خامه سرخط آزادگی کسی دارد که پاشکسته سرسایۀ نهال خوداست. محسن تأثیر (از بهار عجم)
سایۀ سر: فوق فلک و عرش بود پایۀ دیگر این سایه کشد رخت به سرسایۀدیگر. محسن تأثیر (از آنندراج). چو خامه سرخط آزادگی کسی دارد که پاشکسته سرسایۀ نهال خوداست. محسن تأثیر (از بهار عجم)
کنایه از سوراخ مقعد باشد. (برهان). مقعد. (رشیدی) (آنندراج) : هر گه که سرسفرۀ کس گردد شق کوهان شتر خواهد و مقل ازرق هر روز به موم زرد مرهم کردن صحت پس از آن طلب نمودن از حق. یوسفی طبیب (از آنندراج)
کنایه از سوراخ مقعد باشد. (برهان). مقعد. (رشیدی) (آنندراج) : هر گه که سرسفرۀ کس گردد شق کوهان شتر خواهد و مقل ازرق هر روز به موم زرد مرهم کردن صحت پس از آن طلب نمودن از حق. یوسفی طبیب (از آنندراج)
رئیس. قائد. پیشوا. (یادداشت مؤلف) : سردستۀ دزدان. سردستۀ آشوبگران: به سرکردگی شخصی از ایشان که او را ’سردسته’ مینامند در هر محله از محلات شهر تعیین نماید. (تذکرهالملوک چ 2ص 48) ، چوب و عصای دستی. (آنندراج)
رئیس. قائد. پیشوا. (یادداشت مؤلف) : سردستۀ دزدان. سردستۀ آشوبگران: به سرکردگی شخصی از ایشان که او را ’سردسته’ مینامند در هر محله از محلات شهر تعیین نماید. (تذکرهالملوک چ 2ص 48) ، چوب و عصای دستی. (آنندراج)
که سر آن استوار باشد، همچون کیسه و مشک و غیره که دهانۀ آن را با ریسمان یا نخ استوار ببندند تا محتوی آن بیرون نریزد. سربمهر: آن خوشه بین چنانکه یکی خیک پرنبید سربسته و نبرده بدو دست هیچکس. بهرامی. سربسته همچو فندق اشارت همی شنو میپرس پوست کنده چو بادام کآن کدام. خاقانی. آفتابی چو غنچه سربسته که نماید چو غنچه لعل و زر او. خاقانی. هر عروسی چو گنج سربسته زیر زلفش کلید زربسته. نظامی. کوزۀ سربسته اندر آب زفت از دل پرباد فوق آب رفت. مولوی. ، آنچه سر آن را بچسبانند که کسی بر محتوی آن وقوف نیابد، همچون نامۀ سربسته، پاکت سربسته: چو سربسته شد نامۀ دلنواز رساننده را داد تا برد باز. نظامی. بلیناس را بادگر مهتران فرستاد و سربسته گنجی گران. نظامی. ، مبهم. مجمل. بدون شرح و تفصیل: پرسم او را سؤال سربسته تا جوابم فرستد آهسته. نظامی. فرستد سروشی و با او کلید کند راز سربسته بر ما پدید. نظامی. سخن سربسته گفتی با حریفان خدارا زین معما پرده بردار. حافظ. لطف خدا بیشتر از جرم ماست نکتۀ سربسته چه دانی خموش. حافظ. - سربسته گفتن، به اجمال گفتن. خلاصه بیان کردن: حاجب بکتغدی امیر را سربسته گفت که... (تاریخ بیهقی). سربسته بگویم ار توانی بردار به تیغ فکرتش سر. ناصرخسرو. بلندانی که راز آهسته گویند سخنهای فلک سربسته گویند. نظامی. ، پوشیده. پنهان: راز سربستۀ ما بین که بدستان گفتند هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر. حافظ. ، غامض. مشکل: همه دلایل و فرهنگ را به اوست مآب همه مسائل سربسته را از اوست بیان. فرخی
که سر آن استوار باشد، همچون کیسه و مشک و غیره که دهانۀ آن را با ریسمان یا نخ استوار ببندند تا محتوی آن بیرون نریزد. سربمهر: آن خوشه بین چنانکه یکی خیک پرنبید سربسته و نبرده بدو دست هیچکس. بهرامی. سربسته همچو فندق اشارت همی شنو میپرس پوست کنده چو بادام کآن کدام. خاقانی. آفتابی چو غنچه سربسته که نماید چو غنچه لعل و زر او. خاقانی. هر عروسی چو گنج سربسته زیر زلفش کلید زربسته. نظامی. کوزۀ سربسته اندر آب زفت از دل پرباد فوق آب رفت. مولوی. ، آنچه سر آن را بچسبانند که کسی بر محتوی آن وقوف نیابد، همچون نامۀ سربسته، پاکت سربسته: چو سربسته شد نامۀ دلنواز رساننده را داد تا برد باز. نظامی. بلیناس را بادگر مهتران فرستاد و سربسته گنجی گران. نظامی. ، مبهم. مجمل. بدون شرح و تفصیل: پرسم او را سؤال سربسته تا جوابم فرستد آهسته. نظامی. فرستد سروشی و با او کلید کند راز سربسته بر ما پدید. نظامی. سخن سربسته گفتی با حریفان خدارا زین معما پرده بردار. حافظ. لطف خدا بیشتر از جرم ماست نکتۀ سربسته چه دانی خموش. حافظ. - سربسته گفتن، به اجمال گفتن. خلاصه بیان کردن: حاجب بکتغدی امیر را سربسته گفت که... (تاریخ بیهقی). سربسته بگویم ار توانی بردار به تیغ فکرتش سر. ناصرخسرو. بلندانی که راز آهسته گویند سخنهای فلک سربسته گویند. نظامی. ، پوشیده. پنهان: راز سربستۀ ما بین که بدستان گفتند هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر. حافظ. ، غامض. مشکل: همه دلایل و فرهنگ را به اوست مآب همه مسائل سربسته را از اوست بیان. فرخی