جدول جو
جدول جو

معنی سرسسکه - جستجوی لغت در جدول جو

سرسسکه
سنجاق سر
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بریسکه
تصویر بریسکه
(پسرانه)
نگارش کردی: بریسکه، بروسکه، نگا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بروسکه
تصویر بروسکه
(پسرانه)
برق ناشی از ابر یا هر چیز دیگر، تلگراف (نگارش کردی: بروسکه)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سکسکه
تصویر سکسکه
انقباض ناگهانی و غیرارادی عضلۀ دیافراگم که به صورت صداهای پی در پی از حلق خارج می شود
زغنگ، هکچه، سچک، هکک، فواق، اسکرک، سکیله، اشکوهه، هکهک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرسره
تصویر سرسره
نوعی وسیلۀ بازی کودکان دارای پلکان و یک سطح صاف شیب دار، جای لیز و سراشیب، جای سر خوردن
زمین لغزنده و مرطوب، جای لغزنده با شیب تند در کنار کوه یا تپه که بالای آن بنشیند و به پایین لیز بخورند، چچله، چپچله، لخشک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرسبک
تصویر سرسبک
شوریده، آشفته، مغرور، نادان، سبک سر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرسبکی
تصویر سرسبکی
شوریدگی، آشفتگی، سبک سری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرسلسله
تصویر سرسلسله
بانی و مؤسس یک سلسله یا طایفه، نخستین فرد از یک خاندان که یکی پس از دیگری پادشاهی کنند، رئیس و پیشوا و بزرگ تر یک فرقۀ مذهبی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سردسته
تصویر سردسته
سرپرست و بزرگ تر یک دسته از مردم سرگروه، سرکرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سربسته
تصویر سربسته
مقابل سرباز، ویژگی آنچه سرش بسته باشد از قبیل بطری و جعبه و پاکت یا چیز دیگر، کنایه از پوشیده، نهفته، پنهان، کنایه از به طور پیچیده و مجمل، برای مثال سخن سربسته گفتی با حریفان / خدا را زاین معما پرده بردار (حافظ - ۴۹۶)
فرهنگ فارسی عمید
(سِ سِ کَ / کِ)
فواق. هکه. صدایی که در اثر گرفتگی غذا از گلو برآید. اسکرک. اسکچه. صوتی که پیاپی از گلو برآید بی قصد و اختیار.
لغت نامه دهخدا
(سَ سِکْ کَ / کِ)
درم مهره. میخ. مهره. مهرگونۀ فلزین که بافشار آن بر نقد مسکوک نقش کنند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سَ رَ قُ طَ)
شهری است مشهور به اندلس متصل به اعمال تطیله. (معجم البلدان). و آنرا البیضاء نیز گویند.

شهری است به نواحی خوارزم. (منتهی الارب) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(سَ عَ کَ)
سپهسالار. (آنندراج). سالار و سردار و فرمانده سپاه. (ناظم الاطباء) : سرعسکر نیز از قارص به اظهار مکابرت و مکاثرت نهضت کرده چهارفرسخی اردوی شهریار... وارد گردید. (درۀ نادره چ شهیدی ص 633)
لغت نامه دهخدا
(سَ مَ / مِ)
دیوانه. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ یَ / یِ)
سایۀ سر:
فوق فلک و عرش بود پایۀ دیگر
این سایه کشد رخت به سرسایۀدیگر.
محسن تأثیر (از آنندراج).
چو خامه سرخط آزادگی کسی دارد
که پاشکسته سرسایۀ نهال خوداست.
محسن تأثیر (از بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
(سَ رِ سُ رَ / رِ)
کنایه از سوراخ مقعد باشد. (برهان). مقعد. (رشیدی) (آنندراج) :
هر گه که سرسفرۀ کس گردد شق
کوهان شتر خواهد و مقل ازرق
هر روز به موم زرد مرهم کردن
صحت پس از آن طلب نمودن از حق.
یوسفی طبیب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ تَ / تِ)
رئیس. قائد. پیشوا. (یادداشت مؤلف) : سردستۀ دزدان. سردستۀ آشوبگران: به سرکردگی شخصی از ایشان که او را ’سردسته’ مینامند در هر محله از محلات شهر تعیین نماید. (تذکرهالملوک چ 2ص 48) ، چوب و عصای دستی. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(فَ / فِ کَ دَ / دِ)
که سر آن استوار باشد، همچون کیسه و مشک و غیره که دهانۀ آن را با ریسمان یا نخ استوار ببندند تا محتوی آن بیرون نریزد. سربمهر:
آن خوشه بین چنانکه یکی خیک پرنبید
سربسته و نبرده بدو دست هیچکس.
بهرامی.
سربسته همچو فندق اشارت همی شنو
میپرس پوست کنده چو بادام کآن کدام.
خاقانی.
آفتابی چو غنچه سربسته
که نماید چو غنچه لعل و زر او.
خاقانی.
هر عروسی چو گنج سربسته
زیر زلفش کلید زربسته.
نظامی.
کوزۀ سربسته اندر آب زفت
از دل پرباد فوق آب رفت.
مولوی.
، آنچه سر آن را بچسبانند که کسی بر محتوی آن وقوف نیابد، همچون نامۀ سربسته، پاکت سربسته:
چو سربسته شد نامۀ دلنواز
رساننده را داد تا برد باز.
نظامی.
بلیناس را بادگر مهتران
فرستاد و سربسته گنجی گران.
نظامی.
، مبهم. مجمل. بدون شرح و تفصیل:
پرسم او را سؤال سربسته
تا جوابم فرستد آهسته.
نظامی.
فرستد سروشی و با او کلید
کند راز سربسته بر ما پدید.
نظامی.
سخن سربسته گفتی با حریفان
خدارا زین معما پرده بردار.
حافظ.
لطف خدا بیشتر از جرم ماست
نکتۀ سربسته چه دانی خموش.
حافظ.
- سربسته گفتن، به اجمال گفتن. خلاصه بیان کردن: حاجب بکتغدی امیر را سربسته گفت که... (تاریخ بیهقی).
سربسته بگویم ار توانی
بردار به تیغ فکرتش سر.
ناصرخسرو.
بلندانی که راز آهسته گویند
سخنهای فلک سربسته گویند.
نظامی.
، پوشیده. پنهان:
راز سربستۀ ما بین که بدستان گفتند
هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر.
حافظ.
، غامض. مشکل:
همه دلایل و فرهنگ را به اوست مآب
همه مسائل سربسته را از اوست بیان.
فرخی
لغت نامه دهخدا
تصویری از سربسته
تصویر سربسته
ضد سرباز، پوشیده و نهفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سردسته
تصویر سردسته
پیشوا، قائد، رئیس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرسره
تصویر سرسره
جای بازی و لیز خوردن از برف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سروکه
تصویر سروکه
بدمنشی، سسترفتاری، ماند گی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سکسکه
تصویر سکسکه
صدائی که در اثر گرفتگی غذا از گلو بر آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرسلسله
تصویر سرسلسله
موسس یک طایفه یا سلسله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سکسکه
تصویر سکسکه
((س س کِ))
حالتی که بر اثر آن صداهایی کوتاه و متناوب از گلو برآید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرسلسله
تصویر سرسلسله
((~. س س لِ))
بانی و مؤسس یک سلسله یا یک طایفه، رییس و پیشوا و بزرگتر یک فرقه مذهبی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سربسته
تصویر سربسته
((~. بَ تَ یا تِ))
مخفی، پوشیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سردسته
تصویر سردسته
آق سقل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سربسته
تصویر سربسته
مبهم، تلویحا
فرهنگ واژه فارسی سره
سلسله جنبان، بانی، موسس، آغازگر، رئیس، بزرگ، مهتر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
باشی، رئیس، سرجنبان، سردار، سرکرده، سرگروه، سلسله جنبان، عمید
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سربه مهر، مهر، ممهور
متضاد: سرباز، سرگشاده، پوشیده، نهان، نهفته، ناآشکار
متضاد: آشکار، غیرصریح، تلویحی
متضاد: صریح، محرمانه، سری
متضاد: فاش، علنی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نام مرتعی در ولوپی سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی
بخش فوقانی بدن
فرهنگ گویش مازندرانی