جدول جو
جدول جو

معنی سردسته

سردسته
سرپرست و بزرگ تر یک دسته از مردم سرگروه، سرکرده
تصویری از سردسته
تصویر سردسته
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با سردسته

سردسته

سردسته
رئیس. قائد. پیشوا. (یادداشت مؤلف) : سردستۀ دزدان. سردستۀ آشوبگران: به سرکردگی شخصی از ایشان که او را ’سردسته’ مینامند در هر محله از محلات شهر تعیین نماید. (تذکرهالملوک چ 2ص 48) ، چوب و عصای دستی. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

سردستی

سردستی
آنچه بر سر دست یا در دست باشد، چوبی که قلندران بر سر دست گیرند، طعام و شرابی که حاضر باشد یا زود حاضر کنند ماحضر
فرهنگ لغت هوشیار

سردستی

سردستی
عجولانه، چیزی که بر سر دست یا دم دست باشد، کاری که بر سر دست و فوری و بی درنگ انجام دهند، آنچه حاضر باشد یا زود حاضر شود از طعام و شراب، برای مِثال باده ای چند خورد سردستی / روی صحرا شد از سر مستی (نظامی۴ - ۵۷۲)
سردستی
فرهنگ فارسی عمید