جدول جو
جدول جو

معنی سردنفس - جستجوی لغت در جدول جو

سردنفس
(سَ نَ فَ)
آنکه دم گیرا نداشته باشد. (آنندراج) :
سردنفس بود سگ گرم کین
روبه از آن دوخت مگر پوستین.
نظامی.
در گلستان تو هر سردنفس محرم نیست
گوش بر زمزمۀ مرغ کباب است ترا.
صائب
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بدنفس
تصویر بدنفس
بدنهاد، بدسرشت، بدطینت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدنفس
تصویر بدنفس
بددم، آنکه افسون یا سخنش در دیگری اثر نمی کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرشناس
تصویر سرشناس
معروف، مشهور، کسی که بیشتر مردم او را بشناسند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرنفر
تصویر سرنفر
سرگروه، سردسته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرنفس
تصویر پرنفس
آنکه در دویدن و ورزش زود خسته نشود و نفسش نگیرد
فرهنگ فارسی عمید
(سَ دَ)
ولایتی است بین فارس و خوزستان از اعمال فارس، در آنجا معدن مس پیدا میشود که به شهرها و ولایات دیگر برده میشود. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دَ نَ فَ)
درزمان. فی الحال. (شرفنامۀ منیری). درحال. دردم. درلحظه. (ناظم الاطباء). فوراً. بی درنگ. دردم. آناً:
نبردند پیشش مهمات کس
که مقصود حاصل نشد در نفس.
سعدی.
نبینی که آتش زبانست و بس
به آبی توان کشتنش در نفس.
سعدی.
سیه کاری از نردبانی فتاد
شنیدم که هم در نفس جان بداد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(سَ)
یکی از هفت خلیج مصر است که فرعون آن را بدست هامان حفر کرده است و در آن هنگام اهالی هر یک از قری نزد هامان آمدند و در برابر وجهی که میپرداختند تقاضا داشتند که آن را به قریۀ ایشان نزدیک سازد. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اُ دُ نِ)
محرک شورشی بزمان اسکندر و اسکندر آنگاه که به کرمان شد (325 قبل از میلاد) او را با خود برد. (ایران باستان ص 1863)
لغت نامه دهخدا
(بَ نَ)
بدفطرت و کسی که شهوت پرست بود. (ناظم الاطباء). بدذات و بدسرشت. (آنندراج). و رجوع به نفس شود
لغت نامه دهخدا
(بَ نَ فَ)
کسی که نفسش متعفن و با صدای منکر بود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(پُ نَ فَ)
در تداول عوام، پرگوی. پرچانه
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
معروف. مشهور:
ای ز آسمان بصد درجه سرشناس تر
سرّ دقایق ازلت از برآمده.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(دِ فِ)
زن گول. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سرد نفس
تصویر سرد نفس
سرد دم کسی که سخنش در رو ندارد
فرهنگ لغت هوشیار
سر دسته سرگروه:) قافله سالار کاروان ضلال و سر نفر رهزنان وهم و خیال (دیو گاو پای) (مرزبان نامه تهران 81: 10317)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدنفس
تصویر بدنفس
بدذات، بدسرشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرشناس
تصویر سرشناس
مشهور، معروف
فرهنگ لغت هوشیار
پر چانه، پر دم پر گوی پر چانه، آنکه در دویدن و مانند آن نفسش دیر تنگ شود: آدم پر نفسی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرد نفس
تصویر خرد نفس
صاحب نفس ضعیف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در نفس
تصویر در نفس
فی الحال، درزمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اردناس
تصویر اردناس
فرانسوی فرمان، گماشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درنفس
تصویر درنفس
((دَ. نَ فَ))
دردم، فوری، بی درنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرشناس
تصویر سرشناس
((~. ش))
معروف
فرهنگ فارسی معین
اسمی، بنام، شهره، شهیر، مبرز، مشهور، معروف، نام آور، نامدار، نامور، نامی
متضاد: گمنام
فرهنگ واژه مترادف متضاد
درشت اهلیل، مردی که آلت تناسلی بزرگ دارد
فرهنگ گویش مازندرانی