- سردستی
- آنچه بر سر دست یا در دست باشد، چوبی که قلندران بر سر دست گیرند، طعام و شرابی که حاضر باشد یا زود حاضر کنند ماحضر
معنی سردستی - جستجوی لغت در جدول جو
- سردستی
- عجولانه، چیزی که بر سر دست یا دم دست باشد، کاری که بر سر دست و فوری و بی درنگ انجام دهند، آنچه حاضر باشد یا زود حاضر شود از طعام و شراب،
برای مثال باده ای چند خورد سردستی / روی صحرا شد از سر مستی (نظامی۴ - ۵۷۲)
- سردستی ((~. دَ))
- سرسری، ناقص
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
آق سقل
جلدی چالاکی چابکی زرنگی، مهارت حذاقت، نیرنگ بازی شعبده گری حقه بازی
پیشوا، قائد، رئیس
مستی مخموری، سر خوشی، مدهوشی، غرور تکبر
مستی، سرخوشی، غرور و تکبر
چابکی، مهارت، زبردستی، حقه بازی
سرپرست و بزرگ تر یک دسته از مردم سرگروه، سرکرده
سرخوشی، غرور
مچ دست بند دست، با نوک انگشتان گرقتن
سرپنجه، پنجه، انگشتان دست
در حقیقت، صادقانه
اکاحه، تبحر
مهارت، چابکی، تندی
قیومیت، ریاست، مسئولیت، اداره، اداره کل
مبهم، تلویحا
ابهام
حقاً، الحق
بتحقیق، همانا، هرآئنه
منسوب به زردشت کسی که دارای دین زردشت است به دین زردشتی، آیین زردشت دین زردشت بهدینی
عمل و حالت سبکدست
چابکی چالاکی جلدی، مهارت زیردستی
پارچه ای باریک که نظامیان بر دوش جامه دوزند و روی آن درجه نظامی را نصب کنند
کند طبع بودن
متصدی کل، صاحب دفتر اسناد رسمی
منسوب به سرد سیر نواحی سرد سیری
جایی که سرد باشد ییلاق مقابل گرمسیر
تیمار حال کردن، ریاست، بزرگی
ضد سرباز، پوشیده و نهفته
ترکی پارسی خاردست کسی که دست زبر و پینه بسته دارد