جدول جو
جدول جو

معنی سرجو - جستجوی لغت در جدول جو

سرجو
(سَ)
طایفه ای از طوایف ناحیۀ سراوان کرمان. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 97)
لغت نامه دهخدا
سرجو
آب قره قروت
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سروج
تصویر سروج
سرج ها، زین بر پشت اسب ها، جمع واژۀ سرج
فرهنگ فارسی عمید
مقداری غذا که از چربی و قسمت مرغوب خوراکی که در دیگ در حال جوشیدن است بردارند، برای مثال ز هر خوردی که طعم نوش دارد / حلاوت بیشتر سرجوش دارد (نظامی۲ - ۱۷۴)، خلاصه، زبده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرجو
تصویر مرجو
عدس، گیاهی بوته ای از خانوادۀ باقلا با گل های سفید رنگ و برگ های باریک که دانۀ گرد و محدب این گیاه که مصرف خوراکی دارد، دانچه، انژه، مژو، نسک، نرسک، نرسنگ، مرجمک، بنوسرخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرجو
تصویر مرجو
مایۀ امید داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرغو
تصویر سرغو
در دورۀ آق قویونلو، نوعی عوارض که از رعایا دریافت می شد
فرهنگ فارسی عمید
(سَ جَ)
نام عده ای از قراء که در سوریه واقع است، از آن جمله است سرجه در بخش های المعره، ادلب و جبل سمعان و سرجه کبیره و سرجه صغیره. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(سَ رَ جَ / جِ)
پنگان و اندازۀ تعیین آب. (ناظم الاطباء). کاسۀ مسین گردی که در ته آن سوراخی است، و این کاسه را در کاسۀ بزرگتری که پر از آب است قرار دهند و بعنوان ساعت آبی از آن استفاده میکنند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
نام دهی است از دهات قزوین که به اردشیر بابکان منسوب است. (نزهه القلوب چ لیدن ص 57)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نام یکی از دهستانهای مرکزی شهرستان مراغه که در شمال و خاور بخش واقع شده است و آب قراء دهستان از رودخانه های صوفی چای، مردق چگان، لیلان، و قنوات و چشمه ها تأمین میگردد. محصول عمده آن غلات، حبوب، پنبه، چغندر و باغات انگور فراوان است. دهستان سراجو از 108 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و مجموع نفوس آن در حدود 46260 تن است. و قراء عمده آن عبارت از صومعۀ پائین، گرمجوان، گل تپه، مرکز دهستان، ورجوی، آشان، اسفستانج، گهق میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(سَ رَ ئو)
نام رودخانه ای است که شهر اوده در کنار آن رودخانه واقع است در هندوستان. (از برهان) (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
نام موضعی است، (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
امیدوارم. (مؤید الفضلاء). امید دارم:
قاف تا قاف همه ملک جهان زان تو باد
خود همین دان که بود ارجو ان شاء اﷲ.
منوچهری.
تکیه بر همت و مروت توست
طمع من وفا شود ارجو.
سوزنی.
- ارجو که، امیدوارم که:
نوعاشقم و از همه خوبان زمانه
دخشم بتو است ارجو کم نیک بود فال.
فرالاوی.
نام تو چو خضر است بهرجای رسیده
ارجو که چنان باشی تو نیز بقادار.
فرخی.
فرخنده و فرخ بر میر منی امروز
ارجو که همایون و مبارک بود این فال.
فرخی.
ارجو که ترا تاابدالدهر بهر کار
توفیق بود ز ایزد و از دولت یاری.
فرخی.
ارجو که فرخی بود و فرخجستگی
و ایزد بکار ملک مر او را بود معین.
فرخی.
ارجو که مردی بود مبارز
کز پیل نندیشد و ز ضرغام.
فرخی.
من چنین دانم و ارجو که چنین باشد کو
نامه ناخوانده خرامد به بهشت از محشر.
فرخی.
فال نیکو زدم ارجو که چنین باشد راست
تا زنم زینسان هر روزه یکی فال دگر.
فرخی.
ارجو که بسعی و اهتمام تو
زین غم بدهد خلاص دادارم.
مسعودسعد.
ارجو که چو دیدار تو بینم
بر روی تو زین گوهران فشانم.
مسعودسعد.
ارجو که ضعف تن نکند خاطر مرا
در مدح تو بعجز و بتقصیر متهم.
مسعودسعد.
بر مجلس تو بنده را سوءالی است
ارجو که جوابش نعم فرستی.
سوزنی.
ارجو که جزع شوخ تو از ناز نغنود
تا بهره یابد از خوشی لعل تو لعل ّ.
سوزنی.
ارجو که رهی شود ز سعیت
بر اغلب مادحان مقدم.
انوری
لغت نامه دهخدا
(سَ جَ)
درازبالا. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
ابن منصور بن الرومی. در زمان حکومت معاویه بن ابی سفیان و یزید بن معاویه متقلد وزارت بود. (دستورالوزراء ص 20). رجوع به صبح الاعشی ج 1 ص 40 و مجمل التواریخ ص 297 و 299 و تاریخ اسلام چ دانشگاه ص 153 و 155 شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
شوربائی را گویند که در اول جوش از دیگ برآرند و به نمک چش خورند. (آنندراج) (برهان) (رشیدی). شوربایی که در اول جوش کشند و آن را سردیگ نامند. (شرفنامۀ منیری) :
ز هر خوردی که طعم نوش دارد
حلاوت بیشتر سرجوش دارد.
نظامی.
، بمجاز، صاف هر چیز چون بادۀ سرجوش و می سرجوش و بوسهای سرجوش. (آنندراج) :
زلطفی که سرجوش آن جمله بود
گره بست گردون و جنبش نمود.
نظامی.
گر آشفته شدم هوشم تو بردی
ببر جوشم که سرجوشم تو بردی.
نظامی.
دیده را حسن عرقناک تو بیهوش کند
عرق روی تو کار می سرجوش کند.
محسن تأثیر (ازآنندراج).
خراب بادۀ سرجوش کرده ای ما را
بهوش باش که بیهوش کرده ای ما را.
ظهوری (ازآنندراج).
قسمت آدم شد از روز ازل سرجوش فیض
جام اول را به خاک آن ساقی رعنا فشاند.
صائب (از آنندراج).
، کنایه از خلاصه و زبده و اول هر چیز. (برهان). هرچیز صاف و خلاصه. (غیاث) :
سرجوش خلاصۀ معانی
سرچشمۀ آب زندگانی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(سُ)
احمق. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
ده حومه بخش کرج شهرستان تهران. دارای 180 تن سکنه. آب آن از رود خانه کرج. محصول آن غلات، بنشن، باغات میوه، قلمستان. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سرجل
تصویر سرجل
شاله به شغاله به به جنگلی (گویش گیلکی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساجو
تصویر ساجو
تازی از فرانسوی درخت نان درخت نان درخت ساگو
فرهنگ لغت هوشیار
بخشی از آش و غذاهای دیگر که در اول جوش بردارند و چسبند، غلیان جوش، اول هر چیز، خلاصه زبده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرجوج
تصویر سرجوج
گول نادان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارجو
تصویر ارجو
امیدوارم متکلم وحده مضارع از مصدر (رجا) امید دارم امیدوارم: (تکیه برهمت و مرت تست طمع من وفا شود ارجو) (سوزنی) توضیح: عالبا پس از آن (که) آید: فرخنده و فرخ بر میر منی امروز ارجو که همایون و مبارک بود ای فال. (فرخی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سروج
تصویر سروج
جمع سرج، زین ها پالان ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرگو
تصویر سرگو
ذرت خوشه ای
فرهنگ لغت هوشیار
امید داشته شده عدس: ... تا بیرون آرد برای ما از آنچه برویاند زمین از تره اش و سیرش و مرجویش و پیازش... امید داشته شده: مامول و مرجو از کرم بزرگان و اصحاب فضل و کمال
فرهنگ لغت هوشیار
کاسه مسین گردی که در ته آن سوراخی است و این کاسه را در کاسه بزرگتری که پر از آبست قرار میدهند و به عنوان ساعت آبی از آن استفاده میکنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرجن
تصویر سرجن
پارسی تازی گشته سرگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرغو
تصویر سرغو
ترکی باژ باژی که در شاهی آق قویونلوییان می ستانده اند نوعی عوارض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرجو
تصویر مرجو
((مَ))
عدس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرشو
تصویر سرشو
((سَ))
آن که سر دیگری را بشوید، سرتراش، حجام، نوعی گل سفید رنگ که بدان سر و بدن را شویند، گل سرشوی
فرهنگ فارسی معین
((سَ جَ یا جِ))
کاسه مسین گردی که در ته آن سوراخی است و آن کاسه را در کاسه بزرگتری که پر از آب است قرار دهند و به عنوان ساعت آبی از آن استفاده می کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرجو
تصویر مرجو
((مَ جُ وّ))
امید داشته شده
فرهنگ فارسی معین
برانداز کردن
فرهنگ گویش مازندرانی