جدول جو
جدول جو

معنی ستمگار - جستجوی لغت در جدول جو

ستمگار
(سِ تَ)
آنکه کار او ستم باشد. جابر. ظالم:
یکی بانگ برزد به بیدادگر
که باش ای ستمگار پرخاشخر.
فردوسی.
و متغلبان را که ستمگار بدکردار باشند خارجی باید گفت. (تاریخ بیهقی).
ای ستمگار و بخیره زده بر پای تبر
آنگه آگاه شوی چون بخوری درد ستم.
ناصرخسرو.
یک گل نروید ار ننهد گل را
دست هزارخار ستمگارش.
ناصرخسرو.
نشگفت که مقهور شد آن لشکر مخذول
مقهور شود لشکر سلطان ستمگار.
معزی.
از گل جمالش بجز خار نمی بینم بس جبار و ستمگار افتاده ست. (سندبادنامه ص 190).
نماندستمگار بدروزگار
بماند بر او لعنت کردگار.
سعدی (بوستان).
رجوع به ستمکار شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کامگار
تصویر کامگار
(پسرانه)
کامکار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سامیار
تصویر سامیار
(پسرانه)
کمک کننده به آتش محافظ آتش
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از استمطار
تصویر استمطار
طلب باران کردن، باران خواستن، نیکی خواستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رستگار
تصویر رستگار
نجات یافته، آزاد، رها، آسوده، رستار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سازگار
تصویر سازگار
سازش کننده، موافق، هماهنگ، سازگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استمرار
تصویر استمرار
ادامه داشتن، پیوستگی، دوام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستمکار
تصویر ستمکار
کسی که کارش ستم کردن است، ستم کننده، ستمگر، ظالم، بیدادگر، جبّار، گرداس، جائر، ستم کیش، ظلم پیشه، جفا پیشه، جان آزار، جایر، جفاجو، جفاگر، دژآگاه، مردم گزا، پر جفا، پر جور، استمگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستمکاری
تصویر ستمکاری
عمل ستمکار، ظلم و تعدی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستمگری
تصویر ستمگری
عمل ستمگر، ظلم و تعدی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستمگر
تصویر ستمگر
ظالم، بیدادگر، جبّار، ستمکار، گرداس، جائر، ستم کیش، ظلم پیشه، جفا پیشه، جان آزار، جایر، جفاجو، جفاگر، دژآگاه، مردم گزا، پر جفا، پر جور، استمگر
فرهنگ فارسی عمید
(سِ تَ)
عمل ستمگار:
چار سالست کز ستمگاری
داردم بیگنه بدین خواری.
نظامی.
بجز آن هر چه بینی از خواری
باشد آن نوعی از ستمگاری.
نظامی.
رجوع به ستمکاری شود
لغت نامه دهخدا
(سِ تَ گَ)
ظالم. جابر. (ترجمان القرآن). باغی. (ربنجنی) :
نگه کرد گرسیوز اندرگروی
گروی ستمگر بپیچید روی.
فردوسی.
که یزدان ببخشد گناهش مگر
ستمگر نخواندورا دادگر.
فردوسی.
دگر باره با من بجنگ اندر آمد
که بس خوار داری مرا ای ستمگر.
فرخی.
نباشد هیچ بیگانه ستمگر
نباشدهیچ آزاده ستمبر.
(ویس و رامین).
وین ستمگر جهان بشیر بشست
بر بناگوشهات پرّ غراب.
ناصرخسرو (دیوان چ کتاب خانه طهران ص 203).
بخواب اندر است ای برادر ستمگر
چه غره شدستی بدان چشم بارش.
ناصرخسرو.
دوش از تو دلی بدرد و غم داشته ام
وز هجر ستمگرت ستم داشته ام.
سوزنی.
از دست روزگار ستمگر بعهد او
زی اهل شهر نخشب خط امان رسید.
سوزنی.
چو خسرو زآن جهانجوی ستمگر
برآرد دست بازآید برین در.
نظامی.
این دلو کرد وآن ستم آورد عاقبت
هم حال دادگر ز ستمگر نکوتر است.
خاقانی.
من همه قصد وصالش میکنم
وآن ستمگر عزم هجران میکند.
سعدی (غزلیات).
پنداشت ستمگر که ستم برما کرد
بر گردن او بماند و از ما بگذشت.
سعدی (گلستان).
سنگین نمیشد اینهمه خواب ستمگران
میشد گر از شکستن دلها صدا بلند.
صائب
لغت نامه دهخدا
(سِ تَ رَ / رِ)
ظالم. ستمکاره. ستمکار:
چو شاهان بکینه کشی خیر خیر
از این دو ستمگاره اندازه گیر.
فردوسی.
که ایدون ببالین شیر آمدی
ستمگاره مرد دلیر آمدی.
فردوسی.
دگر آنکه گفتا ستمگاره کیست
بریده دل از شرم و بیچاره کیست.
فردوسی.
چو کژّی کند مرد بیچاره خوان
چو بی شرمی آرد ستمگاره خوان.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 2558).
کام روا باد و نرم گشته مر او را
چرخ ستمگاره و زمانۀوارون.
فرخی.
هرگز چنین گروه نزاید نیز
این گنده پیر دهر ستمگاره.
ناصرخسرو.
ستم را ز خود دور دارم بهش
ستمکش نوازم ستمگاره کش.
نظامی.
غم آلود یوسف بکنجی نشست
بسر بر ز نفس ستمگاره دست.
سعدی (بوستان).
رجوع به ستمکاره شود
لغت نامه دهخدا
(سِ تَ)
ظالم. (شرفنامه). متعدی و ظالم. (ناظم الاطباء). ستمگر. ستمگار. غشوم. (منتهی الارب) (ملخص اللغات). جائر. (منتهی الارب) (دهار). باغی. (ربنجنی) :
تا روز پدید آید و آسایش گیرد
زین علت مکروه و ستمکار و ژکاره.
خسروانی (از لغت فرس اسدی ص 438).
ستمکاران و جباران بپوشیدنداز بیمت
همه سرها بچادرها همه رخها بمعجرها.
منوچهری.
از ستمکاران بگیر وبا نکوکاران بخور
با جهانخواران بغلط و بر جهانداران بتاز.
منوچهری.
روزی خواهد بود جزا و مکافات را در آن جهان و داوری عادل که از این ستمکاران داد مظلومان بستاند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 196). و متغلبان را که ستمکار بدکردار باشند خارجی باید گفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 93).
گرگ درّنده گر چه کشتنی است
بهتر از مردم ستمکار است.
ناصرخسرو.
آنکس که ستم کرد بر این شهر ستم دید
این را نپسندد ستم از هیچ ستمکار.
مسعودسعد.
شما رااز جور این... جان ستان ستمکار برهانم. (کلیله و دمنه).
کردم با او چنانکه با من کردند
باشد مرد ستم رسیده ستمکار.
سوزنی.
ما بارگه دادیم این رفت ستم بر ما
بر قصر ستمکاران تا خود چه رسد خذلان.
خاقانی.
گهی با بخت گفتی ای ستمکار
نکردی تا تویی زین زشت تر کار.
نظامی.
ستم با مذهب دولت روا نیست
که دولت با ستمکار آشنا نیست.
نظامی.
شاه از بهر دفع ستمکارانست و شحنه برای خونخواران. (گلستان).
نماند ستمکار بد روزگار
بماند بر او لعنت کردگار.
سعدی (گلستان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ستمکاری
تصویر ستمکاری
عمل ستمکار ظلم ستم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستمکار
تصویر ستمکار
متعدی و ظالم، جائر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیمدار
تصویر سیمدار
پولدار غنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستغفار
تصویر ستغفار
استغفار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستم بر
تصویر ستم بر
ستمکش، پذیرنده جور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستمکاره
تصویر ستمکاره
جابر، ظالم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستمگری
تصویر ستمگری
عمل ستمگر ظلم تعدی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سازگار
تصویر سازگار
اجابت کننده، سازنده، موافق، سازش کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رستگار
تصویر رستگار
آزادی و رهائی و خلاص و نجات یافته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستمگر
تصویر ستمگر
جابر، ظالم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استمرار
تصویر استمرار
روان شدن، بر یک روش رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استمگر
تصویر استمگر
ظالم جفا کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استمار
تصویر استمار
رایخواهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستمکار
تصویر ستمکار
متعدی، ظلم کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ستمگر
تصویر ستمگر
((~. گَ))
ظالم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سازگار
تصویر سازگار
منطبق
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از استمرار
تصویر استمرار
ادامه، پیوستگی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ستمگر
تصویر ستمگر
ظالم، جبار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ستمکار
تصویر ستمکار
جبار
فرهنگ واژه فارسی سره
بیدادگر، جابر، جبار، جفاکار، ستم کیش، جورپیشه، زورگو، ستمکار، سرپنجه، سفاک، طاغوت، ظالم، عادیه، غاصب، متعدی، مردم آزار
متضاد: دادگر، ستم ستیز، ستم پذیر، ستم کش، ستم کشیده
فرهنگ واژه مترادف متضاد