جدول جو
جدول جو

معنی ستاننده - جستجوی لغت در جدول جو

ستاننده
کسی که چیزی از دیگری بستاند، گیرنده
تصویری از ستاننده
تصویر ستاننده
فرهنگ فارسی عمید
ستاننده
(سِ نَنْ دَ / دِ)
صفت فاعلی از مصدر ستدن. گیرنده:
ستاننده را گفت بهرام گرد
که این جرم چونین شمردی تو خرد.
فردوسی.
سپهدار مرز ونگهدار بوم
ستانندۀ باژ سقلاب و روم.
فردوسی.
ستاننده چابک ربائیست زود
که نتوان ستد باز هرچ آن ربود.
اسدی.
آن نه مالست که چون دادیش از تو بشود
زوستاننده غنی گردد و بخشنده فقیر.
ناصرخسرو.
خواب رباینده دماغ از دماغ
نور ستاننده چراغ از چراغ.
نظامی.
- ستانندۀ جانها، عزرائیل. ملک الموت: جان شیرین وگرامی بستانندۀ جانها داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383).
- ستانندۀ داد:
ستانندۀ داد آنکس خداست
که نتواند از پادشه داد خواست.
سعدی.
، تسخیر کننده. تصرف کننده. فاتح:
ستانندۀ شهر مازندران
گشایندۀ بند هاماوران.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
ستاننده
گیرنده
تصویری از ستاننده
تصویر ستاننده
فرهنگ لغت هوشیار
ستاننده
آلچی
تصویری از ستاننده
تصویر ستاننده
فرهنگ واژه فارسی سره
ستاننده
فاتح، متصرف
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ایستاننده
تصویر ایستاننده
برپا کننده، سرپا دارنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستاینده
تصویر ستاینده
ستایش کننده، مدح کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستانده
تصویر ستانده
گرفته شده، گرفته
فرهنگ فارسی عمید
(سِ یَ دَ / دِ)
مدح کننده و تعریف نماینده و مداح و ستایش کننده. (ناظم الاطباء). ستایشگر. (آنندراج). حامد. (دهار). ثناگو:
منم بندۀ اهل بیت نبی
ستایندۀ خاک پای وصی.
فردوسی.
همه پیش فرزند او بنده ایم
بزرگی ّ او را ستاینده ایم.
فردوسی.
بحکم آشکارا بحکمت نهفت
ستاینده حیران از او وقت گفت.
نظامی.
گرچه بدین درگه پایندگان
روی نهادند ستایندگان.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از سجانیده
تصویر سجانیده
کسی یا چیزی که به سبب سرمای سخت از حال خود گشته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دواننده
تصویر دواننده
کسی که شخصی دیگر یا چهارپا را بدواند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جهاننده
تصویر جهاننده
بجست و خیز در آورنده پراننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چراننده
تصویر چراننده
کسی که حیوان علفخوار را در چراگاه بچرا وا دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چزاننده
تصویر چزاننده
آزار کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چسباننده
تصویر چسباننده
کسی که دو چیز را بهم چسباند، میل دهنده منحرف سازنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چسپاننده
تصویر چسپاننده
کسی که دو چیز را بهم چسباند، میل دهنده منحرف سازنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشاننده
تصویر چشاننده
کسی که مزه چیزی را بدیگری چشاند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهاننده
تصویر رهاننده
خلاص کننده، منجی، آزادی، بخشنده
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که چیزی یا کسی را به چیزی یا کسی دیگر برساند متصل کننده: اتصال دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستانیدن
تصویر ستانیدن
چیزی از کسی گرفتن ستدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تکاننده
تصویر تکاننده
حرکت دهنده جنباننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستاییده
تصویر ستاییده
ستوده ستایش شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خماننده
تصویر خماننده
کج کننده، خم کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پراننده
تصویر پراننده
آنکه می پراند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستانده
تصویر ستانده
گرفته ستده
فرهنگ لغت هوشیار
صفه بلند که سقف آنرا بستونها افراشته باشند، بالا خانه ای که پیش آن ایوان گشاده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستانیده
تصویر ستانیده
گرفته ستده
فرهنگ لغت هوشیار
فرستنده: کسی نتواند پیش من بیاید الا آنک پدر فرستاننده من او را گزیده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستیزنده
تصویر ستیزنده
آنکه ستیزه کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلاننده
تصویر خلاننده
درج کننده، نشاننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستیزنده
تصویر ستیزنده
مبارز
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ستیهنده
تصویر ستیهنده
متعصب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سراینده
تصویر سراینده
شاعر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از استانده
تصویر استانده
استاندارد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شتابنده
تصویر شتابنده
آزفه
فرهنگ واژه فارسی سره