جدول جو
جدول جو

معنی زیستنی - جستجوی لغت در جدول جو

زیستنی
(تَ)
ازدر زیستن. درخور زیستن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). شایستۀ حیات و زندگانی. لایق زندگی کردن. رجوع به زیستن شود، که زیستن او ضرور است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ریختنی
تصویر ریختنی
پاشیدنی، افشاندنی، هر چیزی که بتوان آن را از ظرفی به ظرف دیگر ریخت
هر ظرف یا آلتی که آن را از چدن یا فلز دیگر در قالب ریخته باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گسستنی
تصویر گسستنی
بریده شدنی، درخور گسستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هیستری
تصویر هیستری
نوعی بیماری روانی که در آن فرد مبتلا دچار اختلال حواس، پریشانی، وهم و ضعف می شود و گاه به صورت حمله ای شبیه غش ظاهر می گردد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زیستن
تصویر زیستن
زندگی کردن، زندگانی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آبستنی
تصویر آبستنی
آبستن بودن، حالت زن یا حیوان ماده از هنگام گرفتن نطفه تا موقع زاییدن، بارداری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بایستنی
تصویر بایستنی
واجب، لازم، برای مثال بگفتند کز ما تو داناتری / به بایستنی ها تواناتری (فردوسی۲ - ۱۹۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زیرتنگ
تصویر زیرتنگ
تنگ زیرین اسب، تنگی که بر زیر زین اسب ببندند
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
که ماندنی نیست. که زنده ماندنی نیست. که مردنی است. رجوع به زیستن و زیستنی شود
لغت نامه دهخدا
(لُ / لِ دَ)
عمر کردن. ماندن. مقابل مردن. اعاشه. زنده بودن. حیات. حیوه. بقاء. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زندگانی کردن. عمر کردن. (فرهنگ فارسی معین). معروف. (آنندراج). زندگانی کردن. عمر کردن. ماندن و بازماندن. تعیش کردن و سال کردن. (ناظم الاطباء). عیش. عیشه. معاش. معیشت. (مجمل اللغه) (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (منتهی الارب). معیش. عیشوشه. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) :
تا کی دوم از گرد درتو
کاندر تو نمی بینم چربو
ایمن بزی اکنون که بشستم
دست از تو به اشنان و کنشتو.
شهید (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 408).
چهار چیز مر آزاده را ز غم بخرد
تن درست و خوی نیک و نام نیک و خرد
هر آنکه ایزدش این چار چیز روزی کرد
سزد که شاد زید جاودان و غم نخورد.
رودکی.
شاد زی با سیاه چشمان شاد
که جهان نیست جز فسانه و باد.
رودکی.
روز ارمزد است شاها شاد زی
بر کت شاهی نشین و باده خور.
ابوشکور (گنج بازیافته ص 40).
بدان تنگی اندر همی زیستی
زمان تا زمان زار بگریستی.
دقیقی.
عمر خلقان گر بشد شاید که منصور عمر
لوطیان را تا زید هم تاز و هم مکیاز بس.
کسائی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
مرا گفت بگیر این و بزی خرم و دلشاد
اگر تنت خرابست بدین می کنش آباد.
کسائی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
با فراخی است ولیکن به ستم تنگ زید
آنچنان شد که چنو هیچ ختنبر نبود.
ابوالعباس (یادداشت ایضاً).
هم ازکارها تا بپرسم نهان
که بی مرد زن چون زید در جهان.
فردوسی.
چو من شادمانم تو شادان بزی
که شادی و گردنکشی را سزی.
فردوسی.
همیشه بزی شاد و یزدان پرست
بر این بوم ما پیش گسترده دست.
فردوسی.
بپرسید دیگر که در زیستن
چه سازی که کمتر بود رنج تن.
فردوسی.
مخالفان ترا بر سپهر تا بزیند
برون نیاید هرگز ستاره شان ز ذنب.
فرخی.
شاد زیادی ز تن و جان خویش
و آنکه بتو شاد، به شادی زیاد.
فرخی.
دل بتو دادم و دعوی کند اندر دل من
خواجۀ سید ابوبکر که دلشاد زیاد.
فرخی.
شاها هزار سال به عز اندرون بزی
و آنگه هزار سال به ملک اندرون ببال.
عنصری.
جاوید بزی بار خدایا بسلامت
با دولت پیوسته و با عمر بقایی.
منوچهری.
با من چنان بزی که همی زیستی تو پار
این ناز بی کرانت تو برگیر از میان.
منوچهری.
با تست همه انس دل و کام حیاتم
با تست همه عیش تن و زیستن من.
منوچهری.
روزه به پایان رسید و آمد نوعید
دیر زی و شاد و نیک بادت مروا.
بهرامی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
با خلق راه دیگر هزمان مباز تو
یکسان بزی اگر نه ز اصحاب بابکی.
اسدی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
سپاه ترا چاکرم تا زیم
به گردن دوم هر کجا تازیم.
(گرشاسبنامه).
شاد و خرم زی و می میخور از دست بتی
که بود جایگه بوسۀ او تنگ چو میم.
ابوحنیفۀ اسکافی.
و بنده تا بزید در باب این یک نواخت به شکر او نرسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 166). بدانید که مرگ خانه زندگانی است اگرچه بسیار زیید آنجا می باید رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 339). اگر بمیرد قصاص کرده باشندو اگر بزید بگویم تا چه کار را شاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 382). به نام نیکو مردن به که به ننگ زیستن. (قابوسنامه).
ذبیح چون صد و سی و چهار سال بزیست
که بد بنام سماعیل و مادرش هاجر.
ناصرخسرو.
انوشیروان بر پای خاست و سجده برد و گفت خداوند جاوید زیاد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 87).
بزی تا بتابد همی مهر و ماه
بمان تا بماند همی بحر و بر.
مسعودسعد.
هرکه ترا دشمن بادا بدرد
و آنکه ترا دوست، بشادی زیاد.
مسعودسعد.
و از آن پس چهل سال بزیست و چون از دنیا برفت هوشنگ بجای او نشست. (نوروزنامه). و ساره بزیست تا اسحاق را یعقوب و عیص بزادند. (مجمل التواریخ و القصص).
آنچنان زی که بمیری برهی
نه چنان زی که بمیری برهند.
سنائی.
پشه از پیل کم زید بسیار
زانکه کوته بقا بود خونخوار.
سنائی.
اسیر فرمان دیگران... یک نفس بی بیم و خطر نزید. (کلیله و دمنه).
بر مهر مصطفی زی و اصحاب و آل او
بر دوستی شبر و بر دوستی شبیر.
سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
بدگهر نیک چون تواند زیست.
انوری.
سخن که زادۀ خاقانی است دیر زیاد
که آن ز نه فلک آمد نه از چهار گهر.
خاقانی.
بی همنفسی خوش نتوان زیست به گیتی
بی دست شناور نتوان رست ز غرقاب.
خاقانی.
چند چو مار از نهاد با دو زبان زیستن
چند چو ماهی بشکل گنج درم ساختن.
خاقانی.
همچنین با زی درویشان همی زی زآنکه هست
جبرئیل اجری کش این قوم و رضوان میزبان.
خاقانی.
بگفت از دل جدا کن عشق شیرین
بگفتا چون زیم بی جان شیرین.
نظامی.
چون زیستن تو مرگ تو خواهد بود
نامرده بمیر تا بمانی زنده.
عطار.
خوردن برای زیستن و ذکر کردن است
تو معتقد که زیستن از بهر خوردن است.
(گلستان).
آنکه در راحت و تنعم زیست
او چه داند که حال گرسنه چیست.
سعدی (گلستان).
- با کسی زیستن، تعیش کردن با کسی و همراهی کردن و موافقت نمودن. (ناظم الاطباء).
- زیستن با کسی، بسر بردن با او. تعیش کردن با او:
بدو گفت کین دختران که اند
که با تو بدین شادمانی زیند.
فردوسی.
رجوع به ترکیب ’با کسی زیستن’ شود.
، توقف کردن. اقامت کردن:
چون در اینجا نیست وجه زیستن
درچنین خانه بباید ریستن.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 371).
رجوع به زیست شود، باقی ماندن. (ناظم الاطباء) :
چنان بازگشتند هر کس که زیست
که بر یال و برشان بباید گریست.
فردوسی.
بعد لیسیدنش چو ظرفی زیست
دگرش احتیاج شستن نیست.
میریحیی شیرازی (از آنندراج).
، سلامت بودن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
آنچه که بتوان آنرا از ظرفی وارد ظرف دیگر کرد، آلت یا ظرفی که از فلزی در قالبی ریخته باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاستنی
تصویر کاستنی
کم شدنی تقلیل یافتنی نقصان پذیرفتنی، قابل تفریق تفریق پذیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیستن
تصویر زیستن
زندگانی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی دلهره مرض عصبی مشخص با اختلالات دایمی روحی که گاهی با فلج قسمتی از اعضا همراه است مبتلایان به این مرض دچار اختلال حواس وگرفتار اوهام (غالبا افکار و اوهام مربوط به غریزه جنسی) میباشند وغالبا در موقع حمله مریض قیافه اشخاص غشی رادارد. اختناق رحم. توضیح این مرض روحی خاص زنان است و درجنس مرد کمتردیده شده است
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به نیسان. یا ابر نیسانی. ابری که در ماه نیسان پدید آید: ز گریه ابر نیسانی دم سرد زمستانی چه حیلت کرد کز بپرده مدام آورد مستان را (دیوان کبیر 45: 1)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیتونی
تصویر زیتونی
زیتی زهی از رنگ ها برنگ زیتون سرخ مایل به زرد
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به میسان، اهل میسان دست میسانی، نوعی پارچه که درمیسان بافته میشد: (چنانک بیکی شهرادیم پیرایند و بیکی شهر دیبا بافند... وبیکی شهرمیسانی بافند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گسستنی
تصویر گسستنی
در خور گسستن لایق گسستن
فرهنگ لغت هوشیار
لایق نشستن، شایسته جلوس در مجلس و بارگاه مقابل ایستادنی: و آن شصت مرد عیار پیشه هرکه نشستنی بود بنشستند و هرکه ایستادنی بود با یستادند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غیسانی
تصویر غیسانی
پارسی تازی گشته کاشانی کاشی خوبروی خوش اندام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیستمی
تصویر بیستمی
بیستمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبستنی
تصویر آبستنی
حاملگی بارداری حامله بودن
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به سیستان از مردم سیستان اهل سیستان سگزی، زبان و لهجه مردم سیستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیلتنی
تصویر پیلتنی
حالت و کیفیت پیلتن عظمت جثه زورمندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیوستنی
تصویر پیوستنی
لایق پیوستن در خور اتصال آنکه پیوستن تواند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیختنی
تصویر پیختنی
در خور پیختن لایق پیختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیتونی
تصویر زیتونی
سبز مایل به زرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هیستری
تصویر هیستری
((تِ))
نوعی بیماری روحی که اختلال های حسی به همراه دارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زیستن
تصویر زیستن
((تَ))
زندگانی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گزیرستنی
تصویر گزیرستنی
اجتناب ناپذیر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از زمستانی
تصویر زمستانی
Winter, Wintery
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از زمستانی
تصویر زمستانی
зимний
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از زمستانی
تصویر زمستانی
winterlich
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از زمستانی
تصویر زمستانی
зимовий
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از زمستانی
تصویر زمستانی
zimowy
دیکشنری فارسی به لهستانی