دیفتری، بیماری واگیرداری که باعث ایجاد عشایی کاذب در حلق و حنجره می شود، از عوارض آن گلودرد، تب، سرفه، گرفتگی صدا و در صورت وخامت، ناراحتی های قلبی، کلیوی و فلج دست و پا را موجب می شود، خناق، بادزهره
دیفتِری، بیماری واگیرداری که باعث ایجاد عشایی کاذب در حلق و حنجره می شود، از عوارض آن گلودرد، تب، سرفه، گرفتگی صدا و در صورت وخامت، ناراحتی های قلبی، کلیوی و فلج دست و پا را موجب می شود، خُناق، بادزَهره
بالاپوش. زیرا که زبر به معنی بالاست. (انجمن آرا) (آنندراج). لباسی که بالای لباسهای دیگر پوشند. (فرهنگ نظام). بالاپوش. (ناظم الاطباء). جامۀ رویین. دثار. روی پوش: فراوان پرستنده پیشش بپای ز زربفت پوشیده مکی قبای. زبرپوشش جزع بسته بزر برو بافته چشمهای گهر. فردوسی. بحر که در داد و گهر جوش او جامۀ غوک است زبرپوش او. ناصرخسرو. جوهرقابل چو از اقبال او تشریف یافت جلوه هردم در زبرپوش مجدد میکند. اثیرالدین اخسیکتی. ، بمعنی قبا درست می آید که بر بالای ارخالق پوشند و ارخالق ترکی است و بپارسی آنرا پشتک و زبرپوش گویند و اکنون اگر جبه را زبرپوش گویند صواب است. (انجمن آرا) (آنندراج) : کله را ساز زیب کلۀ مشک کمر را ساز آذین زبرپوش. سنائی. ، هرچیز که وقت خوابیدن بر بالای آدمی پوشند عموماً. (از برهان قاطع). آنچه برای خواب بر رو کشند. (فرهنگ نظام). هرچیز که در وقت خوابیدن به روی آدمی پوشند. (ناظم الاطباء) ، لحاف را گویند خصوصاً. (برهان قاطع). لحاف. (ناظم الاطباء). لحاف باشد و آنرا بالاپوش نیز گویند. (جهانگیری) : فلک گرچه زبرپوش وجود است بچشمش سخت خلقان مینماید. شرف شفروه
بالاپوش. زیرا که زبر به معنی بالاست. (انجمن آرا) (آنندراج). لباسی که بالای لباسهای دیگر پوشند. (فرهنگ نظام). بالاپوش. (ناظم الاطباء). جامۀ رویین. دثار. روی پوش: فراوان پرستنده پیشش بپای ز زربفت پوشیده مکی قبای. زبرپوشش جزع بسته بزر برو بافته چشمهای گهر. فردوسی. بحر که در داد و گهر جوش او جامۀ غوک است زبرپوش او. ناصرخسرو. جوهرقابل چو از اقبال او تشریف یافت جلوه هردم در زبرپوش مجدد میکند. اثیرالدین اخسیکتی. ، بمعنی قبا درست می آید که بر بالای ارخالق پوشند و ارخالق ترکی است و بپارسی آنرا پشتک و زبرپوش گویند و اکنون اگر جبه را زبرپوش گویند صواب است. (انجمن آرا) (آنندراج) : کله را ساز زیب کلۀ مشک کمر را ساز آذین زبرپوش. سنائی. ، هرچیز که وقت خوابیدن بر بالای آدمی پوشند عموماً. (از برهان قاطع). آنچه برای خواب بر رو کشند. (فرهنگ نظام). هرچیز که در وقت خوابیدن به روی آدمی پوشند. (ناظم الاطباء) ، لحاف را گویند خصوصاً. (برهان قاطع). لحاف. (ناظم الاطباء). لحاف باشد و آنرا بالاپوش نیز گویند. (جهانگیری) : فلک گرچه زبرپوش وجود است بچشمش سخت خلقان مینماید. شرف شفروه
جامۀ زیرین، مقابل روپوش، شعار، مقابل دثار، پیراهن، زیرشلوار، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، لباسی که در زیر لباس پوشند، (ناظم الاطباء)، آنچه که زیر پیراهن و روی بدن پوشند، زیرپیراهن، (فرهنگ فارسی معین) : زیرپوش است مرا آتش و بالاپوش آب لاجرم گوی گریبان بحذر باز کنم، خاقانی
جامۀ زیرین، مقابل روپوش، شعار، مقابل دثار، پیراهن، زیرشلوار، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، لباسی که در زیر لباس پوشند، (ناظم الاطباء)، آنچه که زیر پیراهن و روی بدن پوشند، زیرپیراهن، (فرهنگ فارسی معین) : زیرپوش است مرا آتش و بالاپوش آب لاجرم گوی گریبان بحذر باز کنم، خاقانی
بمعنی بادزهر است و آن مرضی باشد که به عربی خناق گویندش. (برهان). خناق. (ناظم الاطباء). بادزهره. دیفتری. (فرهنگ فارسی معین) ، سموم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به سموم شود
بمعنی بادزهر است و آن مرضی باشد که به عربی خناق گویندش. (برهان). خناق. (ناظم الاطباء). بادزهره. دیفتری. (فرهنگ فارسی معین) ، سَموم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به سموم شود
صاحب زهر. جانور یا گیاهی که سم دارد. سامه. سوام: مار زهردار. مقابل بی زهر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). حیوان زهردار، جانوری که دارای زهر باشد. (ناظم الاطباء) : کشت خال لب توام آری مگس شهد زهردار بود. میرخسرو (از آنندراج). ، آلوده به زهر و محتوی از زهر: خنجر زهردار، خنجر آلوده به زهر. (ناظم الاطباء) : برآویخته ناچخی زهردار بوقت زدن تلخ چون زهرمار. نظامی. رجوع به زهر شود
صاحب زهر. جانور یا گیاهی که سم دارد. سامه. سوام: مار زهردار. مقابل بی زهر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). حیوان زهردار، جانوری که دارای زهر باشد. (ناظم الاطباء) : کشت خال لب توام آری مگس شهد زهردار بود. میرخسرو (از آنندراج). ، آلوده به زهر و محتوی از زهر: خنجر زهردار، خنجر آلوده به زهر. (ناظم الاطباء) : برآویخته ناچخی زهردار بوقت زدن تلخ چون زهرمار. نظامی. رجوع به زهر شود
زهرآلوده. (آنندراج). سم دار و زهرآلود. (ناظم الاطباء). زهرآگین. سمی. (فرهنگ فارسی معین) : های خاقانی ترا جای شکرریز است و شکر گر دهانت را به آب زهرناک آگنده اند. خاقانی. مزاج هوا چون بود زهرناک بیندازد آن چیز را در مغاک. نظامی. کاین شده ست از خوی حیوان پاک پاک پر ز عشق و لحم و شحمش زهرناک. مولوی. بایدکه در چشیدن آن جام زهرناک شیرینی شهادت ما در زبان شود. سعدی. رجوع به زهر شود
زهرآلوده. (آنندراج). سم دار و زهرآلود. (ناظم الاطباء). زهرآگین. سمی. (فرهنگ فارسی معین) : های خاقانی ترا جای شکرریز است و شکر گر دهانت را به آب زهرناک آگنده اند. خاقانی. مزاج هوا چون بود زهرناک بیندازد آن چیز را در مغاک. نظامی. کاین شده ست از خوی حیوان پاک پاک پر ز عشق و لحم و شحمش زهرناک. مولوی. بایدکه در چشیدن آن جام زهرناک شیرینی شهادت ما در زبان شود. سعدی. رجوع به زهر شود
همشهری و هر دو نفر که از اهل یک شهر باشد. (ناظم الاطباء). همسایه و همشهر. (آنندراج) (غیاث) : با حکیم او رازها می گفت فاش از مقام و خواجگان و شهرتاش. مولوی
همشهری و هر دو نفر که از اهل یک شهر باشد. (ناظم الاطباء). همسایه و همشهر. (آنندراج) (غیاث) : با حکیم او رازها می گفت فاش از مقام و خواجگان و شهرتاش. مولوی
پاشندۀ گوهر. نثارکننده گوهر. گوهرریز. گوهربار: اگر سخاوت باید کفش به روز عطا چو بحر گوهرپاش است وابر زرافشان. فرخی. ، کنایه از بارنده است: گاه گوهرپاش گردد گاه گوهرگون شود گاه گوهربار گردد گاه گوهرخر شود. فرخی. ، کنایه از فصیح و بلیغ باشد: گر شکافی به معرفت همه موی ور زبان تو هست گوهرپاش یک سر موی بیش و کم نشود ز آنچه بنگاشت در ازل نقاش. عطار
پاشندۀ گوهر. نثارکننده گوهر. گوهرریز. گوهربار: اگر سخاوت باید کفش به روز عطا چو بحر گوهرپاش است وابر زرافشان. فرخی. ، کنایه از بارنده است: گاه گوهرپاش گردد گاه گوهرگون شود گاه گوهربار گردد گاه گوهرخر شود. فرخی. ، کنایه از فصیح و بلیغ باشد: گر شکافی به معرفت همه موی ور زبان تو هست گوهرپاش یک سر موی بیش و کم نشود ز آنچه بنگاشت در ازل نقاش. عطار
نورپاشنده، نورافکن، نورافشان، پرتوافکن: چگونه شوم بر دری نورپاش که باشد بر او این همه دورباش، نظامی، او ز چهره بر سر من نورپاش من ز شادی زیر پایش اشکبار، اشرفی (از آنندراج)، ، ستارۀ نورافشان، چراغ، (فرهنگ فارسی معین) : به هر گام ازبرای نورپاشی ستاده زنگیی با دورباشی، نظامی (از فرهنگ فارسی معین)
نورپاشنده، نورافکن، نورافشان، پرتوافکن: چگونه شوم بر دری نورپاش که باشد بر او این همه دورباش، نظامی، او ز چهره بر سر من نورپاش من ز شادی زیر پایش اشکبار، اشرفی (از آنندراج)، ، ستارۀ نورافشان، چراغ، (فرهنگ فارسی معین) : به هر گام ازبرای نورپاشی ستاده زنگیی با دورباشی، نظامی (از فرهنگ فارسی معین)
شهرنشین. ساکن شهر. حضری. مدری. مقابل بادی و بدوی و بیابان باش و چادرنشین و بادیه نشین و صحرانشین و بری. (از یادداشت مؤلف). ساکن درشهر و شهری. (ناظم الاطباء). قراری. (از منتهی الارب). عرب (ع / ع ر) . مردم تازی شهرباش. (منتهی الارب). و بجای شهرنشین بکار رفته است: عرب، گروهی مردم تازی شهرباش، عربی منسوب الیهم. (بحر الجواهر یوسف هروی). مقابل بیابان باش: اعراب، مردم تازی و هم سکان البادیه خاصه و النسبه الیهم اعرابی، و لا واحد له و لیس الاعراب جمعاً للعرب. (بحر الجواهر یوسف هروی)
شهرنشین. ساکن شهر. حضری. مدری. مقابل بادی و بدوی و بیابان باش و چادرنشین و بادیه نشین و صحرانشین و بری. (از یادداشت مؤلف). ساکن درشهر و شهری. (ناظم الاطباء). قراری. (از منتهی الارب). عرب (ع ُ / ع َ رَ) . مردم تازی شهرباش. (منتهی الارب). و بجای شهرنشین بکار رفته است: عرب، گروهی مردم تازی شهرباش، عربی منسوب الیهم. (بحر الجواهر یوسف هروی). مقابل بیابان باش: اعراب، مردم تازی و هم سکان البادیه خاصه و النسبه الیهم اعرابی، و لا واحد له و لیس الاعراب جمعاً للعرب. (بحر الجواهر یوسف هروی)
پاشنده گوهر نثار کننده جواهر: اگر سخاوت باید کفش بروز عطا چو بحر گوهر پاش است و ابر زرافشان. (فرخی)، بارنده (قطرات)، فصیح و بلیغ: گر شکافی بمعرفت همه موی ور زبان تو هست گوهر پاش... (عطار)
پاشنده گوهر نثار کننده جواهر: اگر سخاوت باید کفش بروز عطا چو بحر گوهر پاش است و ابر زرافشان. (فرخی)، بارنده (قطرات)، فصیح و بلیغ: گر شکافی بمعرفت همه موی ور زبان تو هست گوهر پاش... (عطار)