جدول جو
جدول جو

معنی زبانزد - جستجوی لغت در جدول جو

زبانزد
موضوعی که بر سر زبان ها افتد و در همه جا بگویند، مطلبی و سخنی که عدۀ بسیاری از آن آگاه شوند و به یکدیگر بگویند
تصویری از زبانزد
تصویر زبانزد
فرهنگ فارسی عمید
زبانزد
آنچه که بر سر زبانها افتد مطلبی که گروه بسیار از آن مطلع شوند: (زبانزد خاص و عام شد)
تصویری از زبانزد
تصویر زبانزد
فرهنگ لغت هوشیار
زبانزد
((~. زَ))
معروف، مشهور
تصویری از زبانزد
تصویر زبانزد
فرهنگ فارسی معین
زبانزد
مثل، مصطلح، مشهور، معروف
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زبانک
تصویر زبانک
زبان کوچک
در علم زیست شناسی برگه یا پولکی که در قاعدۀ برگ یا دم گل برخی از گیاهان وجود دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زبان دل
تصویر زبان دل
زبان حال، زبان باطن، کلام یا حالتی که از راز درون شخص حکایت کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زبانه
تصویر زبانه
بیرون آمدگی زبان مانند هر چیزی مثلاً زبانۀ ترازو، زبانۀ قفل، زبانۀ ساعت،
پره، شعله مثلاً زبانۀ آتش (شعلۀ آتش)، زبانۀ شمع (شعلۀ شمع)
زبانه زدن: شعله کشیدن آتش
زبانه کشیدن: شعله کشیدن آتش، زبانه زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زبانی
تصویر زبانی
ویژگی مطلبی که با زبان گفته شود، شفاهی
زبانیه، مالک دوزخ، دوزخبان، برای مثال پس بفرمود تا زبانی زشت / سوی دوزخ دواندش ز بهشت (نظامی۴ - ۷۲۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارزد
تصویر بارزد
از صمغ های سقزی به رنگ سرخ، زرد یا سفید با طعم تلخ که از برخی درختان و درختچه ها به دست می آید و در معالجۀ بیماری های درد مفاصل، عرق النسا و کرم معده مفید است، انزروت، انجروت، کنجده، کنجیده، بیرزد، بیرزه، بریزه، زنجرو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بامزد
تصویر بامزد
طبل یا نقاره که وقت بامداد می نواختند، برای مثال بامزد حسن تو زد آسمان / نامزد عشق تو آمد جهان (خاقانی - ۳۴۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زبانور
تصویر زبانور
زباندار، سخنگو، سخنور، فصیح، زبان آور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زبان زدن
تصویر زبان زدن
سخن گفتن، حرف زدن، زبان درازی کردن
چشیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زبانیه
تصویر زبانیه
مالک دوزخ، دوزخبان
فرهنگ فارسی عمید
(زُ)
قلقشندی آرد: زبانان دو ستارۀ روشن اند که عرب آنرا دست عقرب میداند که بوسیلۀ آن از خویش دفاع میکند و اصحاب صور آن دو را دو کفۀ میزان قرار میدهند... (از صبح الاعشی ج 2 ص 160). کازمیرسکی گوید: زبانا تثنیۀ زبان است. رجوع به زبانی و زبانیان شود
لغت نامه دهخدا
(زَ / زُ نَ)
مجموع دو کوکب که بر پلۀ میزان جای دارند که از منازل قمر است. زبانین در متن صور الکواکب (بهنگام سخن از کواکب میزان) بجای زبانیان بکار رفته و در ترجمه صور الکواکب زبانین ’هردوزبانا’ ترجمه شده است. رجوع به صور الکواکب و ترجمه آن در مقدمه و در فصل مربوط به ’کواکب المیزان’ شود
لغت نامه دهخدا
(زَ یَ)
جمع واژۀ زبنیه و زبنی، کسانی که مردم را میرانند. (از لسان العرب). جمع واژۀ زبنیه. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ زبانیه و زبان و زابن و زبنی است. (فرهنگ نظام). جمع واژۀ زبنیه. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 54) ، مردم سخت. (آنندراج). مردان سخت. (قطر المحیط) (تاج العروس). مردم سخت و درشت. (آنندراج). مردمان سخت و درشت. (فرهنگ نظام). جمع واژۀ زبنیه، دیو سرکش. واحد آن زبانی یا زابن است یا زبنی ّ. (از منتهی الارب). جمع واژۀ زبنیه، متمرد از آدمی و پری. (تاج العروس) (قطر المحیط). دیو سرکش. (آنندراج). دیوان سرکش. (فرهنگ نظام) ، سرهنگان سلطان. (منتهی الارب). شرطی. (قطر المحیط) (تاج العروس). سرهنگ. (آنندراج). سرهنگان سلطان. (فرهنگ نظام) ، دوزخبان. (منتهی الارب). فریشتگان دوزخ. (دهار). زبنیه، فریشتۀ عذاب. الزبانیه جماعه. (دهار). دوزخ بانان. واحده زبان و زابنه و زبنی و جمله از زبن اند بمعنی دفع. (مهذب الاسماء). جمع واژۀ زبنیه. دوزخ بانان. (مجمل اللغه) (آنندراج). موکلان دوزخ. جمع واژۀ زبنی است. (غیاث اللغات). برخی از ملائکه از آنروی زبانیه نام یافته اند که دوزخیان را در آتش می افکنند. قتاده در تفسیر آیت ’فلیدع نادیه، سندع الزبانیه’ گوید: زبانیه در زبان عرب شرطگان اند. فراء گوید زبانیه (یعنی دوزخبانان) با دست و پا کار میکنند و از این روی نیرومندترند. زجاج گوید زبانیه غلاظ و شداداند، یعنی همان فریشتگانی که در آیت دیگر بدین گونه یاد شده اند: ’علیها ملائکه غلاظ شداد’. (از لسان العرب) :
ای اعتقادنه زن و ده یار مصطفات
از نوزده زبانیه حرز امان شده.
خاقانی.
سلاح کار خود اینجا ز بی زبانی ساز
که بی زبانی دفع زبانیه است آنجا.
خاقانی.
در این بودم که آن ظالم بی باک چون زبانیه از در درآمد. (سندبادنامه ص 209). فرمود تا پنج مغول دررود، گفت صحبت پنج زبانیه نمیخواهم و دو سه بیت از قصیده ای میخواند. (تاریخ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(قَ نَ مَ)
بالاپوش. بارانی نمدی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ نِ دِ)
زبان معنی. زبان حال. زبان باطن. زبان سرّ:
که او ترجمان زبان دلست
جز از دو زبان چون بود ترجمان.
مسعودسعد.
میجهد شعلۀ دیگر ز زبان دل من
تا تو را وهم نیاید که زبانیم همه.
مولوی.
، کنایه از قلم و یا نوک قلم است:
زبان درست از گشاده دهن
کند هر چه خواهیم گفتن بیان.
مسعودسعد (دیوان ص 525).
که او ترجمان زبان دلست
جز از دو زبان چون بود ترجمان.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ کَ دَ)
کنایه از حرف زدن و سخن گفتن باشد. (فرهنگ رشیدی). کنایه از سخن گفتن باشد. (آنندراج) :
اگر خواهی سخن گویی سخن بشنو سخن بشنو
زبان آنکس تواند زد که اول گوش گردد او.
نخشبی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
گفتگوشده. مذاکره شده. (ناظم الاطباء) ، مشهورشده. بر سر زبان افتاده:
شد همچو او زبان زدۀ هر سخن سرای
ناسور کون خر سر خمخانه جوش کرد.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(زَ زَ)
روزمره و محاوره. (آنندراج). گفتگوی هر روزه و مذاکرۀ هر روزه. (ناظم الاطباء) ، مشهور، سائر چون مثل، مطلبی که بر سر زبانها است. رجوع به زبان زد شدن شود
لغت نامه دهخدا
پارسی تازی شده - بریزه برای جوش دادن مس و برنج و دیگرها به کار برند این واژه چنان که در فرهنگ فارسی محمد معین آمده پارسی است و گیاهی است برابر بااشنان یا به گفته آنندراج از ازدو (صمغ) هاست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبانا
تصویر زبانا
ساخته فارسی گویان زبانی به زبان
فرهنگ لغت هوشیار
زبان کوچک، برگه کوچک و برجسته ای که در محل التصاق برگ غلات در سطح فوقانی پهنک در انتهای فوقانی شکاف غلات مشاهده میشود، هر یک از فلسهای کوچکی که در پای دم گل گیاهان تیره غلات وجود دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبانه
تصویر زبانه
چیزی که مشابهت بزبان داشته باشد مانند زبانه آتش و زبانه تیغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبانی
تصویر زبانی
جمع زبنی، گردنکشان نافرمانان، دوزخبانان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبان زده
تصویر زبان زده
مذاکره شده، گفتگو شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبان زدن
تصویر زبان زدن
با زبان چشیدن (طعامی را)، سخن گفتن حرف زدن
فرهنگ لغت هوشیار
جمع زبنیه، دیوان دیوها، سرکشان، دوزخبانان، گماشتگان شاه، بد رفتاران سرکشان متمردان، مردم سخت و درشت، سرهنگان سلطانان، بعضی از ملائکه را بدین نام خوانده اند بسبب آنکه دوزخیان را به دوزخ رانند: فرشتگان شکنجه نگاهبانان دوزخ
فرهنگ لغت هوشیار
زبان کوچک، فلسهای بسیار کوچکی که در بغل هر یک از گلهای گیاهان تیره غلات در بالای زبانک قرار دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قبانمد
تصویر قبانمد
بالا پوش نمدی بارانی نمدین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبانیه
تصویر زبانیه
((زَ یَ یا یِ))
جمع زبنیه، سرکشان، مردم سخت و درشت، سرهنگان، بعضی از ملائکه را بدین نام خوانده اند به سبب آن که دوزخیان را به دوزخ رانند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زباناً
تصویر زباناً
((زَ نَن))
به صورت شفاهی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زبانک
تصویر زبانک
اپیگلوت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از زبان زد
تصویر زبان زد
اصطلاح، آپشن
فرهنگ واژه فارسی سره