جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با زبان زد

زبان زد

زبان زد
روزمره و محاوره. (آنندراج). گفتگوی هر روزه و مذاکرۀ هر روزه. (ناظم الاطباء) ، مشهور، سائر چون مثل، مطلبی که بر سر زبانها است. رجوع به زبان زد شدن شود
لغت نامه دهخدا

زبان زده

زبان زده
گفتگوشده. مذاکره شده. (ناظم الاطباء) ، مشهورشده. بر سر زبان افتاده:
شد همچو او زبان زدۀ هر سخن سرای
ناسور کون خر سر خمخانه جوش کرد.
سوزنی
لغت نامه دهخدا

زبان زدن

زبان زدن
کنایه از حرف زدن و سخن گفتن باشد. (فرهنگ رشیدی). کنایه از سخن گفتن باشد. (آنندراج) :
اگر خواهی سخن گویی سخن بشنو سخن بشنو
زبان آنکس تواند زد که اول گوش گردد او.
نخشبی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

زبانزد

زبانزد
آنچه که بر سر زبانها افتد مطلبی که گروه بسیار از آن مطلع شوند: (زبانزد خاص و عام شد)
زبانزد
فرهنگ لغت هوشیار

زبانزد

زبانزد
موضوعی که بر سر زبان ها افتد و در همه جا بگویند، مطلبی و سخنی که عدۀ بسیاری از آن آگاه شوند و به یکدیگر بگویند
زبانزد
فرهنگ فارسی عمید