جدول جو
جدول جو

معنی ریدک - جستجوی لغت در جدول جو

ریدک
پسر، پسرک، جوانک، غلام بچه، برای مثال ریدکان خواب نادیده مصاف اندرمصاف / مرکبان داغ ناکرده قطاراندرقطار (فرخی - ۱۷۷)، شاد باش و می ستان از ریدکان و ساقیان / ساقیان سیم ساعد، ریدکان سیم ساق (منوچهری - ۶۰)
تصویری از ریدک
تصویر ریدک
فرهنگ فارسی عمید
ریدک
(دَ / رَ / رِ دَ)
پسر امرد بی ریش. (از ناظم الاطباء) (برهان). پسر جوان امرد. بی ریش. (فرهنگ فارسی معین). کودک. (از فرهنگ اوبهی) (شرفنامۀ منیری). از پهلوی ’ریتک’، به گمانم اینکه بجای راء بعضی فرهنگها زیدک با زاء ضبط می کنند، غلط باشد چه ممکن است این صورتی از رودک یعنی فرزند و یاریکای مازندرانی باشد و ریکا نیز شاید در اصل ریدکابوده. علاوه بر آن در ’کارنامۀ اردشیر’ مکرر این کلمه آمده است. (یادداشت مؤلف) ، غلامی که در دربار پادشاهان و بزرگان به خدمت مشغول بود. (فرهنگ فارسی معین). غلام بچۀ ترک. (آنندراج) (از انجمن آرا). غلام امرد بود. (لغت فرس اسدی) (از فرهنگ جهانگیری). غلام ترک مقبول. (از ناظم الاطباء) :
دیدی تو ریژ و کام بدو اندرون بسی
با ریدکان مطرب بودی به فر و زیب.
رودکی.
ورهمه ریدکان نرینه شوند
تو کبیتای کنجدین منی.
طیان.
هر کجا ریدکی بود تکلم
هر کجا کاملی بود خصیم.
طیان.
پرستنده با ریدک ماهروی
بخندید و گفتش که چونین مگوی.
فردوسی.
چنین گفت با ریدک ماهروی
که رو آن پرستندگان را بگوی.
فردوسی.
یکی ریدکی پیش او بد بپای
به ریدک چنین گفت کای رهنمای.
فردوسی.
صدوچل کنیزک ابا طوق زر
دو صد ریدک خوب زرین کمر.
فردوسی.
ریدکان خواب نادیده مصاف اندر مصاف
مرکبان داغ ناکرده قطار اندر قطار.
فرخی.
با دوستان یکدل با مطربان چابک
با ریدکان زیبا با ساقیان دلبر.
فرخی.
شاد باش و می ستان ازساقیان و ریدکان
ساقیان سیم ساعد ریدکان سیم ساق.
منوچهری (از جهانگیری).
پرستار پنجاه و خادم چهل
طرازی دو صد ریدک دل گسل.
اسدی.
پریروی ریدک هزار از چگل
ستاره صد و کوس زرین چهل.
اسدی.
به گرد من این شیردل ریدکان
که از رویشان مه کند نور وام.
مسعودسعد.
بین که همچون ریدکان خرد دیباپوششان
گرد تخت خویش چون دارد حشر لک لک بچه.
سوزنی.
- ریدکان، بچگان و پسرکان. (ناظم الاطباء). غلام بچگان و پسرکان را گویند. (آنندراج) (برهان) :
چهل خادم از ریدکان طراز
هزار اسب جنگی به زرینه ساز.
اسدی.
- ریدکان سرایی یا سرای، غلامان سرایی. خواجه سرا:
ز ریدکان سرایی نژاد بر سرآب
بدان کنار فرستاد کودکی سه چهار.
فرخی.
ز خوبان و از ریدکان سرایی
به قصر تو هر خانه ای قندهاری.
فرخی.
بدش ریدکان سرایی هزار
هزار دگر گرد خنجرگذار.
اسدی.
کنیزک پدید آمد اندر قبای
میان بسته چون ریدکان سرای.
اسدی
لغت نامه دهخدا
ریدک
((رِ دَ))
پسر جوان امرد، بی ریش، غلامی که در دربار شاهان و بزرگان به خدمت مشغول بودند
تصویری از ریدک
تصویر ریدک
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آیدک
تصویر آیدک
(دخترانه)
آیتک، مانند ماه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رودک
تصویر رودک
گورکن، آنکه پیشه اش کندن گور و به خاک سپردن مردگان است، در علم زیست شناسی پستانداری با بدن پهن و سنگین، پنجه های قوی و تیز، پوزۀ باریک و موهای خاکستری که در زیر زمین دالان هایی برای پنهان شدن حفر می کند و شب ها برای شکار بیرون می آید، رودک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رودک
تصویر رودک
پسر، پسرک، ریدک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ریژک
تصویر ریژک
لغزش از جایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ریسک
تصویر ریسک
احتمال خطر، اقدام به کاری که نتیجۀ آن معلوم نبوده و احتمال خطر یا ضرر وجود داشته باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ریدن
تصویر ریدن
بیرون ریختن مدفوع شکم از راه مقعد، ریستن، تغوّط کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یدک
تصویر یدک
اسبی که سوار بر اسب دیگر آن را با خود ببرد، بالاد، بالاده، کتل، جنیبت
فرهنگ فارسی عمید
(لَ کَ کَدَ)
به قضای حاجت رفتن و تغوط کردن. (ناظم الاطباء). غایط کردن، ای ثفل غذا از راه معین بیرون آمدن. (غیاث اللغات). برادر شاشیدن. (آنندراج). تخلیۀ شکم کردن. بیرون ریختن فضولات شکم از راه مقعد. تغوط کردن. (فرهنگ فارسی معین) :
ازین تاختن گوز و ریدن به راه
نه دانگ و نه غزو نه نام و نه گاه.
طیان.
چون حیز طیره شد زمیان ربوخه گفت
برریش خربطان ریم ای خواجه عسجدی.
عسجدی.
برمشته اگر می برید نیست عجب
ز آنروی که مشتری بود قاضی چرخ.
مهستی.
اگر زانکه خواهد یکی ز اهل دل
که یک لحظه بی زای زحمت زید
مگس را پدید آورد روزگار
که تابر سر رای رحمت رید.
انوری.
یغما بجز من و تو و محمود بوالحسن
ریدم به کلۀ پدر هرچه جندقی است.
یغمای جندقی.
می بتازد به بخل مجدالدین
چون به گاورس گرسنه قمری
گر همه قمیان چنین باشند
قم رفیقا و بر همه قم ری.
؟ (از آنندراج ذیل ریستن).
زرق، ریدن مرغ. (تاج المصادربیهقی) (از دهار). سقسقه، ریدن بنجشگ. (از تاج المصادر بیهقی) ، کثافت کاری کردن. (فرهنگ فارسی معین) ، بیهوش شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ /دِ)
غایط و نجاست. (ناظم الاطباء). فضله. آنچه که از راه مقعد برآید. (آنندراج) :
می رید از ره گلو خواجه
هرچه قی کرد ریده را ماند.
باقر کاشی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رِ دَ)
تصغیر رند است که محیل و زیرک باشد. (برهان قاطع) (آنندراج) ، غلام بچه و کودک. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). آقای دکتر معین در حاشیۀبرهان نویسد: ’مصحف ریدک’ است. رجوع به ریدک شود
لغت نامه دهخدا
(گَ)
دهی از بخش میرجاوۀ شهرستان زاهدان. 100 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول عمده آنجا غلات و پنبه و ذرت و لبنیات است. ساکنان از طایفۀ ریگی وراه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ)
ریده. شهری است به یمن، دهی است به صعید، دو ده اند به حضرموت، دهی است به قنسرین. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ژَ)
عصیان و گناه. (ناظم الاطباء). عصیان و گناه کردن. (آنندراج) (برهان) ، لغزش از جایی. (ناظم الاطباء). از جای فرولغزیدن. (از فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (برهان) ، تعدی و تجاوز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
قریه ای است در حدود دوفرسنگی میانۀ شمال و مشرق خشت. (از فارسنامۀ ناصری). دهی است از دهستان کمارج بخش خشت از شهرستان کازرون واقع در دوازده هزارگزی شمال ’کنارتخته’ و جنوب غربی کتل رودک و در کنار راه شوسۀ شیراز ببوشهر. در جلگه قرار دارد و هوای آن گرم است. سکنۀ آن 156 تن است. آب آن از رود خان شاپور و چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و خرما و لیمو، و شغل مردم زراعت و قالی و گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ)
دهی کوچکی است از دهستان شاخن بخش درمیان شهرستان بیرجند. آب آنجا از قنات. محصولات عمده آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
کرانۀ بلند و بیرون جسته از کوه. ج، ریود. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). تندی که از کوه بیرون خاسته بود. ج، اریاد، ریود. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ)
کودک نوجوان خوش شکل. (منتهی الارب). جوان خوش آفرینش، و مؤنث آن رودکه است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است از دهستان چنار که دربخش مرکزی شهرستان آباده واقع و دارای 980 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7). دو فرسخ و نیم میانۀ جنوب و مشرق آباده است. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
غلام بچۀ ترک مقبول را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). همان ریدک است که کودک نابالغ باشد و در رود گذشت. زیدک غلط است که صاحب برهان گفته. (انجمن آرا) (آنندراج). غلام امرد بود. (اوبهی). در کلمه ’رود’ صاحب انجمن آرا می گوید: ’ریدک’ اصلش ’رودک’ یعنی فرزند کوچک و در تحفه الاحباب هم زیدک ضبط شده و برهان زیدک و ریدک هر دو را ضبط کرده است، ولی در دو نسخۀ حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی با زاء معجمه ضبط شده و گوید زیدک غلام امرد بود. فردوسی گوید:
چو از دل گسل زیدکان سرای
ز دیبا بناگوش و دیباقبای.
(از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
پهلوی ’رتک’ (پسر، غلام جوان) ، قیاس شود با گیلکی ’ری’ و مازندرانی ’ریکا’ (پسر). (حاشیۀ برهان چ معین، ذیل ریدک)
لغت نامه دهخدا
(بُ دَ)
دهی است از دهستان فنوج بخش بمپور شهرستان ایرانشهر. سکنۀ آن 150 تن. آب آن از قنات و محصول آن غلات، برنج، ذرت و لبنیات است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(تَ لَوْ وُهْ)
خواستن چیزی را، (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
احتمال خطر و ضرر فرانسوی سیج خطر، اقدام به امری که احتمال خطری در آن باشد، توضیح: احتراز از استعمال این کلمه بیگانه اولی است
فرهنگ لغت هوشیار
تخلیه شکم کردن بیرون ریختن فضولات شکم از راه مقعد تغوط کردن، کثافت کاری کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریده
تصویر ریده
تخلیه شکم کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رودک
تصویر رودک
پسرک
فرهنگ لغت هوشیار
اسب زین کرده بدون سوار که روپوش روی او بیاندازند ویکنفر پیاده یا سوار بر اسب دیگر افسار آنرا بگیرد و با خود ببرد ترکی پالاد (اسپ جنیبت)، چنبور (ابزاری که نگاه دارند تا به جای تباهیده به کار برند) اسب کتل جنیبت و آن اسبی است که ذخیره نگاهدارنده تاآنرا بحای اسب گم شده یاتباه شده بگذارند، ابزار یااسباب که ذخیره نگاهدارندتاآنرا بجای شده آن نهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریدن
تصویر ریدن
((دَ))
مدفوع کردن، تخلیه شکم کردن، کنایه از خرابکاری کردن، کثافت کاری کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ریده
تصویر ریده
((دِ یا دَ))
تخلیه شکم کرده، مدفوع کرده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ریسک
تصویر ریسک
خطر، احتمال خطر
فرهنگ فارسی معین
((یَ دَ))
اسب زین کرده بدون سوار که پیشاپیش موکب پادشاهان و امرا حرکت می دادند، ابزار یا اسباب که ذخیره نگه دارند تا آن را به جای تباه شده آن نهند
فرهنگ فارسی معین
به دنبال هم، پشت سرهم
فرهنگ گویش مازندرانی
خروس کولی نوعی پرنده مهاجر
فرهنگ گویش مازندرانی