جدول جو
جدول جو

معنی ریح - جستجوی لغت در جدول جو

ریح
باد، هوای متحرک، حرکت شدید یا ضعیف هوا که در اثر اختلاف درجۀ حرارت و به هم خوردن تساوی وزن مخصوص در نقاط مختلف کرۀ زمین به وجود می آید
تصویری از ریح
تصویر ریح
فرهنگ فارسی عمید
ریح
(تَ لَوْ وُ)
سخت باد گردیدن روز، (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، رسیدن باد چیزی را، (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، یافتن درخت باد را و برگ آوردن گرفتن آن، (اقرب الموارد) (منتهی الارب)، باد رسیده شدن چاه: ریح القدیر (مجهولاً)، (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، در باد آمدن گروه و یا رسیدن باد ایشان را و هلاک کردن و از بیخ برکندن ایشان را، (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)، در باد آمدن گروه، (از اقرب الموارد)، بوی یافتن، (تاج المصادر بیهقی) (دهار)
لغت نامه دهخدا
ریح
(رَیْ یِ)
یوم ریح، روز پاکیزه و خوش باد، و کذا مکان ریح و شی ٔ ریح، یعنی چیزی خوشبوی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). روزی خوش. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
ریح
(یَ)
جمع واژۀ ریح. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به ریح شود
لغت نامه دهخدا
ریح
لقب احمد بن محمد بن علوجۀ (یا علویه) سیستانی، مکنی به ابوالعباس و معروف به جراب الدوله، (یادداشت مؤلف)، رجوع به احمد بن محمد ... شود
لغت نامه دهخدا
ریح
باد، ج، ارواح، اریاح، ریاح، ریح، جج، اراویح، اراییح، (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)، باد، (ترجمان القرآن جرجانی)، بادی که می وزد، (ناظم الاطباء)، بوی، (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (ترجمان القرآن جرجانی) (از اقرب الموارد)، بوی خواه خوش باشد و خواه ناخوش، (از غیاث اللغات) (ناظم الاطباء)،
- ذفرالریح، تیزبوی، تندبوی، (از مفردات ابن البیطار)، رجوع به بوی شود،
، گاهی به معنی بخار به کار برند، (یادداشت مؤلف) : فینفع من وجع الظهر و ... و من الریاح المستکنه فیها، (مفردات ابن البیطار)، چیز پاکیزه و خوش، (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)، بادی که در شکم پدید آید، (از غیاث اللغات) (ناظم الاطباء)، دردی که درپیوندگاه اندامها بروز کند، (ناظم الاطباء)، بادی که به خلل آن در جای پیوند اندامها درد پیدا می شود، (غیاث اللغات)،
- ریح الشوکه، ریح شوکه، نزد پزشکان ماده ای است حاره که در استخوان جریان یابد و باعث شکستن استخوان و تباهی آن شود، (از کشاف اصطلاحات الفنون)،
- ریح الصبیان، نزد اطباء باد غلیظی است که عارض اندرون سرشود، (از کشاف اصطلاحات الفنون)، مادۀ حاره ای است که در استخوان پیدا آید و آن را بشکند و سد کند، (طب قدیم)،
- ریح بواسیر، در عرف پزشکان بادی است غلیظ که خارج شدن آن سخت باشد و دردی را مانند درد قولنج عارض شود که گاه در پشت و گاه در شراسیف و اطراف کلیه بروز کند و گاه باشد که در خصیتین و شرم و حوالی نشیمنگاه عارض گردد، (از کشاف اصطلاحات الفنون)،
- ریح رحم، مادۀ نفاخه در رحم بسبب اجتماع رطوبات لزجه، (یادداشت مؤلف)،
- ریح غلیظ، نزد اطباء بادی است که مدت درنگ آن در پاره ای از تجاویف بدن به درازا کشد و غلیظ گردد، (از کشاف اصطلاحات الفنون)،
،
چیرگی و توانایی، قوله تعالی: و تذهب ریحکم، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، چیرگی و توانایی، (آنندراج) (از اقرب الموارد)، مهربانی و یاری گری، (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج)، دولت و توانگری، (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) آنندراج)، دولت، (ترجمان القرآن جرجانی)
لغت نامه دهخدا
ریح
باد، نسیم
تصویری از ریح
تصویر ریح
فرهنگ لغت هوشیار
ریح
((رِ))
باد، نسیم، دردی که در شکم یا پیوندگاه اندام بروز کند
تصویری از ریح
تصویر ریح
فرهنگ فارسی معین
ریح
باد، دم، نسیم، نفخ، بو، رایحه، تیز
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ریحانه
تصویر ریحانه
(دخترانه)
ریحان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ریحان
تصویر ریحان
(دخترانه)
گیاهی علفی، کاشتنی، و معطر از خانواده نعناع، هر گیاه خوشبو
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از جریح
تصویر جریح
مجروح، زخمی، زخم دار، برای مثال خویشتن را لقب نهاده مسیح / وز دمش صدهزار سینه جریح (سنائی۱ - ۴۰۰)
فرهنگ فارسی عمید
(رَ حَ)
ریحه. (از اقرب الموارد). رجوع به ریحه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
شکاری که از دست راست صیاد به جانب دست چپ وی رود. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بروح. و رجوع به بروح شود.
- ابن بریح، زاغ. (ناظم الاطباء). غراب. (اقرب الموارد).
- ام بریح، زاغ. (ناظم الاطباء).
-
لغت نامه دهخدا
(ذِرْ ری)
نام بتی بود به نجیر از ناحیۀ یمن، نزدیک حضرموت. (معجم البلدان)
پدر قبیله ای است از عرب
لغت نامه دهخدا
(ذِرْ ر)
ذروح. رجوع به ذراح و ذروح و ذراریح شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
باد. و هی اخص من الریح. (ناظم الاطباء) (آنندراج). باد، گویند: ریح و ریحه، همچنانکه گویند: دارٌ و دارهٌ و بندرت به معنی بوی نیز استعمال شود. (از اقرب الموارد). رجوع به ریح شود، گیاه باقی مانده از اول سال که در بیخ عضاه برآید. یا گیاهی که از سردی شب و بی باران بروید. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
بادی و منسوب به باد، (ناظم الاطباء)، بادی: فتق ریحی، (یادداشت مؤلف)، نفاخ، (ناظم الاطباء)، و رجوع به نفاخ شود
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
دهی است به شام. (منتهی الارب). و آن لغتی است در اریحا. هذلی گوید:
فلیت عنه سیوف اریح اذ
باء بفکی و لم اکد اجد.
(معجم البلدان).
و رجوع به اریحا شود، یکی از اهالی وندیک. وی در زمان ابوالفتح سلطان محمدخان ثانی از طرف جمهوریت وندیک والی آغریبوز بود و مدت مدیدی در مقابل نیروی سلطان مقاومت کرد. (قاموس الاعلام ترکی) ، عالمی از مردم وندیک در قرن ششم میلادی. وی درباره مسکوکات عتیقه اثر معتبری تألیف و نیز آثار افلاطون را ترجمه کرده است. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(ذِ)
رجوع به معجم الادباء یاقوت ج 7 ص 107 س 12- 14 شود
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
پشته ها. هضاب. مفرد آن ذریحه است
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
نام گشنی یعنی فحلی معروف است از شتران که اشتران نژاده را بوی نسبت کنند
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
محمل اریح، بارگیر فراخ. (منتهی الارب). اروح
لغت نامه دهخدا
ناز بویا گونه ای باده سبز و تنک، آمیزه تنباکو و بویه ها منسوب به ریحان، شراب صاف شده باده مصفی، یکی از اقسام خطوط اسلامی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریحانه
تصویر ریحانه
دسته شاد اسپرم، از نام های تازی بر زنان دسته ریحان دسته شاهسپرغم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریحان داود
تصویر ریحان داود
مرزنگوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریحان تاتاری
تصویر ریحان تاتاری
خوش نگر از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریحان النعنع
تصویر ریحان النعنع
بادرنگبویه از گیاهان بادرنجبویه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریحان کوهی
تصویر ریحان کوهی
بادروج بو رنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریحان الکافور
تصویر ریحان الکافور
کاپوره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جریح
تصویر جریح
زخمی جرد افگار خسته زخمدار افگرا مجروح
فرهنگ لغت هوشیار
داروی خشک سوده یا کوفته پراکندنی پاشیدنی در چشم و جراحات ذریره جمع ذرورات، نوعی بوی خوش عطر ذریره جمع اذره. گروزه (جمعیت)، پشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بریح
تصویر بریح
خسته رنجور، آشکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریحه
تصویر ریحه
باد، بوی خوش، باد شکم (نفخ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جریح
تصویر جریح
((جَ))
مجروح
فرهنگ فارسی معین