جدول جو
جدول جو

معنی روگرداندن - جستجوی لغت در جدول جو

روگرداندن
(تَ / تُو دَ)
رو گردانیدن. روگردان شدن. ترک کردن چیزی را. (از یادداشت بخط مؤلف). روی برتافتن. برگشتن:
گر من از سنگ ملامت رو بگردانم زنم
جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را.
سعدی.
گرتو از من عنان بگردانی
من به شمشیر رو نگرادنم.
سعدی.
دوستان هرگز نگردانند رو از جور دوست
من معاذاﷲ قیاس دوست با دشمن کنم.
سعدی.
و رجوع به رو گردانیدن و روی گردان شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رو گرداندن
تصویر رو گرداندن
از کسی یا چیزی روی برگردانیدن، پشت کردن، اعراض کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرداندن
تصویر گرداندن
گردش دادن، چرخانیدن، چیزی را در گرد چیز دیگر حرکت دادن
کنایه از تغییر دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از واگرداندن
تصویر واگرداندن
برگرداندن، بازگردانیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رخ گرداندن
تصویر رخ گرداندن
روی برگردانیدن از کسی یا چیزی، پشت کردن، رو برگرداندن، رو تافتن، اعراض کردن، رخ گردانیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روگردان
تصویر روگردان
آنکه از چیزی گریزان و نسبت به آن بی علاقه است، روگرداننده، اعراض کننده، نافرمان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برگرداندن
تصویر برگرداندن
بازگردانیدن، برگشت دادن
رد کردن، پس آوردن، پس دادن
واپس بردن
پشت و رو کردن، واژگون کردن
کنایه از قی کردن مثلاً هرچه خورده بود برگرداند
ویران کردن، خراب کردن
کنایه از نظر و عقیدۀ کسی را بد کردن مثلاً کارهای اخیرش من را از او برگرداند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رو گردانیدن
تصویر رو گردانیدن
رو گرداندن، از کسی یا چیزی روی برگردانیدن، پشت کردن، اعراض کردن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ وَلْ لی کَ دَ)
روگردان شدن. روی گردانیدن. اعراض کردن. پشت کردن:
سفله گو روی مگردان که اگر قارون است
کس ازو چشم ندارد کرم نامعهود.
سعدی.
گر بندۀ خود خوانی رفتیم به سلطانی
ور روی بگردانی رفتیم به مسکینی.
سعدی.
یک روی زمین دشمن گر روی به من آرند
از روی تو بیزارم گر روی بگردانم.
سعدی.
- روی گرداندن از کسی یا چیزی، اعراض کردن از آن. روی برگردانیدن. پشت کردن. (فرهنگ فارسی معین) :
به گردوی گویید خونم ازوی
بخواه و مگردان از این کار روی.
فردوسی.
ای دوست مرا دید همی نتوانی
بیهوده چرا روی ز من گردانی.
فرخی.
کاین سفله جهان به گرد آن گردد
کاو روی ز روی او بگرداند.
ناصرخسرو.
عاشق از تیر اجل روی نگرداند و من
کی بترسم که بدوزم نظر از روی تو من.
سعدی.
طالب آنست که از شیر نگرداند روی
تانباید که به شمشیر بگردد رایت.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(بَ بَ تَ)
تغییر دادن. عوض کردن. دگرگون کردن:
وین که بگرداند هزمان همی
بلبل نونو بشگفتی نواش.
ناصرخسرو.
بدان کاین مال ما و حال این چرخ
نگرداندجز آنکش چرخ چاکر.
ناصرخسرو.
سیمرغ گفت: به خدا ایمان آرم، اما آنچه بنده تواند کرد و قضا بگرداند، گفت: توانی قضا بگردانی ؟ گفت: بلی. (قصص الانبیاء ص 173). اگر بودنی است و خدای تعالی در آن حکمی نهاده است کس نتواند که آن را بگرداند. (مجمل التواریخ و القصص). کار دین و شریعت به دست مجبران نیست تا چنانکه خواهند بگردانند. (کتاب النقض ص 306).
خطاب خسرو انجم کنون بگردانند
که مصلحت نبود خسروی به انبازی.
ظهیر.
ز هر یادی که بی او لب بگردان
ز هرچ آن نیست او مذهب بگردان.
نظامی.
چو مردم بگرداند آئین و حال
بگردد بر او سکه ملک و مال.
نظامی.
گفت: این پیراهن از بهر خدای پوشیده بودم، نخواهم که از برای خلق بگردانم و همچنان بگذشت. (تذکره الاولیاء عطار).
مطرب آهنگ بگردان که دگر هیچ نماند
که از این پرده که گفتی بدرافتد رازم.
سعدی (طیبات).
، از کسی گرفتن: منصور... سفاح را گفت بشتاب بکار بومسلم و اگر نه این کار از ما بگرداند و هرچه خواهد تواند کردن با این شوکت و عظمت که من او را می بینم. (مجمل التواریخ و القصص) ، گاه با کلمه های دیگر، چون: عاجز، غافل، بیمار... ترکیب شود و به معنی کردن آید: و گفت: یگانگی او بسیار مردان مرد را عاجز گرداند و بسی عاجز را به مردی رساند. (تذکره الاولیاء عطار) ، چرخاندن. حرکت دادن. به دور درآوردن. به گردش درآوردن:
کی دل بجای داری پیش دو چشم او
گر چشم را به غمزه بگرداند از وریب.
شهید.
بیامد بمانند آهنگران
بگرداند رستم عمود گران.
فردوسی.
خدا جبرئیل را بفرستاد که ایشان را از آن پهلو به آن پهلو بگرداند. (قصص الانبیاء ص 200).
ای خوبتر از لیلی بیم است که چون مجنون
عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم.
سعدی (طیبات).
چو هر ساعتش نفس گوید بده
به خواری بگرداندش ده به ده.
سعدی (بوستان چ یوسفی ص 56).
، بمجاز، دور کردن. دفع کردن:
تو این داد بر شاه کسری بدار
بگردان ز جانش بد روزگار.
فردوسی.
به تخت و سپاه و به شمشیر و گنج
ز کشور بگردانم این درد و رنج.
فردوسی.
مرا روی تو محراب است در شهر مسلمانان
وگر جنگ مغل باشد نگردانی ز محرابم.
سعدی (بدایع).
دعای زنده دلانت بلا بگرداند
غم رعیت درویش بردهدشادی.
سعدی.
- بازگرداندن، برگرداندن. مراجعت دادن:
وگر بازگردانم از پیش زال
برآرد بکردار سیمرغ بال.
فردوسی.
- پای گرداندن، پای جدا کردن. پای برداشتن از...:
به نام جهان آفرین یک خدای
که رستم نگرداند از رخش پای.
فردوسی.
و رجوع به گردانیدن شود.
- دل گرداندن، تغییر رأی و عقیده دادن:
به کاووس گفت ای جهاندیده شاه !
تو دل را مگردان ز آئین و راه.
فردوسی.
- روی گرداندن، اعراض کردن:
چنین داد پاسخ که با یاد اوی
نگردانم از تیغ پولاد روی.
فردوسی.
- زبان گرداندن، سخن گفتن. تکلم کردن:
مگردان زبان را بتندی به روی
مبادا کز آن رنجت آید به روی.
فردوسی.
مروپیش او جز به بیگانگی
مگردان زبان جز به دیوانگی.
فردوسی.
و رجوع به گردان شود.
- سخن گرداندن،سخن را عوض کردن. بحث دیگری به میان آوردن. به مسئلۀ دیگری پرداختن:
که بااین سران هرچه خواهی بکن
و زین پس ز مزدک مگردان سخن.
فردوسی.
- سر گرداندن، به سر گرداندن. مجازاً چرخاندن:
من سر ز خط تو برنمیگیرم
ور چون قلمم بسر بگردانی.
سعدی (طیبات).
- عنان گرداندن، رو آوردن و برگشتن:
سوی شهر ایران بگردان عنان
وگرنه زمانت سر آرد سنان.
فردوسی.
- ، بازگشتن و اعراض کردن:
گر تو از من عنان نگردانی
من به شمشیر رو نگردانم.
سعدی.
چرا به سرکشی از من عنان بگردانی
مکن که بیخودم اندر جهان بگردانی.
سعدی (بدایع).
رجوع به گردانیدن و هر یک از اینها شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ / رِ دَ / دِ)
آنکه از چیزی برگردد و ترک آن را کند. (ناظم الاطباء). معرض. ترک کننده. (یادداشت مؤلف).
- روگردان شدن از کاری یا چیزی، منصرف شدن از آن. ترک گفتن آن را. (از یادداشت بخط مؤلف). روی برگرداندن: بضرورت روگردان شده میل سمرقند نمود. (تذکرۀ دولتشاه ص 364).
شوند لاله و گل چون چراغ روگردان
ز من به گلشن ایام اگر نسیم شوم.
سلیم (از آنندراج).
- روگردان نبودن از کاری، اعراض نکردن از آن. ترک نگفتن آن را. امتناع و اباء نداشتن از آن: از یک لنگری پلو، از یک قرابه شراب رو گردان نیست. (از یادداشت بخطمؤلف). روگرداننده. نافرمان و سرکش و مخالف و یاغی. (ناظم الاطباء). روی گردان. و رجوع به روی گردان شود.
، در هندوستان قماشی را گویند که پشت و روی کسان داشته باشد و چون از طرفی مستعمل شود آن را باژگونه کرده از طرف دیگر بدوزند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بُ شُ دَ)
نوردیدن. طی کردن. در هم پیچیدن. برچیدن. رجوع به نوردیدن شود: چو همه خلق بمیرند و جبرئیل و میکائیل و عزرائیل بمیرند و زمین را پست گرداند و آسمان را بنورداند. (تفسیر قرآن کمبریج ج 2 ص 81)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
برگشتگی. (ناظم الاطباء). روی گردانی. اعراض. و رجوع به روی گردانی شود، ترک. (ناظم الاطباء). و رجوع به روگردان و روگردانیدن و روی گردانی شود، مهاجرت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَمْ کَ / کِ)
رو گرداندن. گذاشتن و ترک کردن. (ناظم الاطباء). اعراض کردن. (آنندراج) (مجموعۀ مترادفات ص 44). روی گردانیدن. اعراض. لهیان. (یادداشت بخط مؤلف) : ذأر، رو گردانیدن از چیزی. (منتهی الارب). فجر، فجوره، فجره، رو گردانیدن از حق. (منتهی الارب). و رجوع به رو گرداندن و روگردانی و روی گرداندن شود
لغت نامه دهخدا
(حَ سَ مَ دَ)
روی برگرداندن. اعراض کردن:
از سیل چو کوه سر مگردان
سیلی خور و روی برمگردان.
نظامی.
گر نه تا زنده ام به خدمت شاه
سر نگردانم از پرستشگاه.
نظامی.
هر آن کو سر بگرداند ز حکمت
از آن بیچاره تر مسکین نباشد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ حَ)
برگردانیدن. باژگونه کردن. منقلب کردن. اعاده دادن. برعکس کردن. رجوع به گرداندن شود.
- برگرداندن انبار، قپان کردن و کشیدن موجودی انبار را از گندم و جو و غیره تا وزن حقیقی آن معلوم شود.
- برگرداندن دکان یا مغازه و غیره، سیاهه کردن تمام اشیاء آن به وزن و به زرع و گاهی هم به قیمت. (یادداشت دهخدا).
- روی برگرداندن، اعراض کردن. روی برتافتن. ادبار کردن. مقابل اقبال کردن:
چو دولت روی برگرداند از راه
همه کاری نه بر موقع کند شاه.
نظامی.
و رجوع به ’برگردانیدن’ و ’روی’ شود.
لغت نامه دهخدا
تصویری از رو گرداندن
تصویر رو گرداندن
عمل روی گرداندن اعراض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرگرداندن
تصویر سرگرداندن
اعراض کردن، روی برگرداندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرداندن
تصویر گرداندن
دگرگون کردن، عوض کردن
فرهنگ لغت هوشیار
یا روی گرداندن از کسی یا چیزی اعراض کردن از آن روی برگردانیدن پشت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برگرداندن
تصویر برگرداندن
برگردانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روی گرداندن
تصویر روی گرداندن
((گَ دَ))
پشت کردن، دوری کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روگردان
تصویر روگردان
((گَ))
دوری کننده، سرکش، روی گردان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گرداندن
تصویر گرداندن
((گَ دَ))
تغییر دادن، دگرگون کردن، چرخاندن، به گردش درآوردن و تعارف کردن، تغییر جهت دادن، برگرداندن، اداره کردن
فرهنگ فارسی معین
بازگرداندن، برگردانیدن، برگشت دادن، بازگشت دادن، پس دادن، وارو کردن، پشت ورو کردن، واژگون کردن، تغییر دادن، ترجمه کردن، بالا آوردن، استفراغ کردن، قی کردن، واژگون کردن 01 سرنگون کردن، به زمین انداختن 1
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اعراض، تمرد، رویگردانی، سرپیچی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
به گردش درآوردن، پردادن، چرخاندن، حرکت دادن، برگردانیدن، تحریف کردن، تغییردادن، دگرگون ساختن، منحرف کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد