رخ، چهره، رخسار، صورت، مقابل پشت، سطح و طرف بیرون چیزی بی پروایی، گستاخی مثلاً عجب رویی داری! حیا وجه، شکل، برای مثال چو دریای جوشان زمین بردمید / چنان شد که کس روی هامون ندید (فردوسی - ۴/۶ حاشیه) مقابل پایین، قسمت بالایی چیزی، بالا، برمبنای، بنابر، جهت، سو، طرف، مصلحت، برای مثال به مادر چنین گفت پس جنگجوی / که نابردن کودکان نیست روی (فردوسی - ۵/۳۰۸) طاقت، تاب، برای مثال روی برگشتنم از روی تو نیست / که جهانم به یکی موی تو نیست (انوری - ۷۸۹) ، از تو بریدن صنما «روی» نیست / زان که چو رویت به جهان روی نیست (انوری - ۷۸۹) مقابل آستر، رویه، امکان، برای مثال نه راه شدن نه روی بودن / معشوقه ملول و ما گرفتار (سعدی۲ - ۴۵۰) توانایی، برای مثال مرا هدیه باید اگر گفت راست / تو را رای و روی دبیری کجاست (فردوسی۱ - ۳/۱۴۶۵) چاره، برای مثال تو این راز مگشا و با کس مگوی / مرا جز نهفتن سخن نیست روی (فردوسی - ۲/۲۲۲) زیبایی، ساحل، برای مثال گر ایدون که زاین روی جیحون کشد / همی دامن خویش در خون کشد (فردوسی - ۲/۲۴۷) از این رو: ازاین جهت، به این سبب از چه رو: ازچه جهت، به چه سبب به رو درماندن: به رودربایستی گیر کردن، از شرم حضور کاری را برعهده گرفتن و یا از چیزی گذشتن مثلاً این کار را نمی خواستم بکنم، به رو درماندم و قبول کردم رو آمدن: بالا آمدن، روی چیزی ایستادن، ترقی کردن، رشد کردن، جلوه کردن، به جاه و مقام رسیدن رو آوردن: توجه کردن، به طرف کسی یا چیزی رو کردن و به سوی آن رفتن روی آوردن: رو آوردن، توجه کردن، به طرف کسی یا چیزی رو کردن و به سوی آن رفتن رو انداختن: خواهش کردن، التماس و الحاح رو برگرداندن: روی برگردانیدن از کسی یا چیزی، پشت کردن، اعراض کردن رو برتافتن: رو برگرداندن، روی برگردانیدن از کسی یا چیزی، پشت کردن، اعراض کردن رو بستن: بستن روی خود، حجاب بر چهره انداختن رو گرفتن: بستن روی خود، حجاب بر چهره انداختن رو پنهان کردن: روی خود را پوشاندن و به کسی نشان ندادن، خود را از نظر دیگری پنهان کردن، کنایه از پنهان کردن خود در خانه رو تافتن: رو برگردانیدن از کسی یا چیزی، رو گرداندن، کنایه از اعراض کردن، پشت کردن، کنایه از گریختن، فرار کردن رو بر تافتن: رو تافتن، رو برگردانیدن از کسی یا چیزی، رو گرداندن، کنایه از اعراض کردن، پشت کردن، کنایه از گریختن، فرار کردن رو دادن به کسی: کنایه از کسی را بیش از حد گستاخ کردن، به کسی بیش از حد محبت کردن و او را جسور و پررو کردن رو داشتن: جسارت داشتن، پررو بودن رو کردن: توجه کردن، به کسی یا چیزی رو آوردن روی کردن: رو کردن، توجه کردن، به کسی یا چیزی رو آوردن رو گرداندن: از کسی یا چیزی روی برگردانیدن، پشت کردن، اعراض کردن رو گردانیدن: رو گرداندن، از کسی یا چیزی روی برگردانیدن، پشت کردن، اعراض کردن رو تافتن: رو گرداندن، از کسی یا چیزی روی برگردانیدن، پشت کردن، اعراض کردن رو نمودن: روی نشان دادن، ظاهر شدن، توجه کردن روی نمودن: رو نمودن، روی نشان دادن، ظاهر شدن، توجه کردن رو نهادن: توجه کردن به کسی یا چیزی، رفتن به سوی کسی یا چیزی رو آوردن: رو نهادن، توجه کردن به کسی یا چیزی، رفتن به سوی کسی یا چیزی رو در رو: رو به رو روی در روی: رو به رو، رو در رو روی دادن: به وقوع پیوستن امری، رخ دادن، اتفاق افتادن، پدید آمدن و واقع شدن امری رو دادن: روی دادن، به وقوع پیوستن امری، رخ دادن، اتفاق افتادن، پدید آمدن و واقع شدن امری
رخ، چهره، رخسار، صورت، مقابلِ پشت، سطح و طرف بیرون چیزی بی پروایی، گستاخی مثلاً عجب رویی داری! حیا وجه، شکل، برای مِثال چو دریای جوشان زمین بردمید / چنان شد که کس روی هامون ندید (فردوسی - ۴/۶ حاشیه) مقابلِ پایین، قسمت بالایی چیزی، بالا، برمبنای، بنابر، جهت، سو، طرف، مصلحت، برای مِثال به مادر چنین گفت پس جنگجوی / که نابردن کودکان نیست روی (فردوسی - ۵/۳۰۸) طاقت، تاب، برای مِثال روی برگشتنم از روی تو نیست / که جهانم به یکی موی تو نیست (انوری - ۷۸۹) ، از تو بریدن صنما «روی» نیست / زان که چو رویت به جهان روی نیست (انوری - ۷۸۹) مقابلِ آستر، رویه، امکان، برای مِثال نه راه شدن نه روی بودن / معشوقه ملول و ما گرفتار (سعدی۲ - ۴۵۰) توانایی، برای مِثال مرا هدیه باید اگر گفت راست / تو را رای و روی دبیری کجاست (فردوسی۱ - ۳/۱۴۶۵) چاره، برای مِثال تو این راز مگشا و با کس مگوی / مرا جز نهفتن سَخُن نیست روی (فردوسی - ۲/۲۲۲) زیبایی، ساحل، برای مِثال گر ایدون که زاین روی جیحون کشد / همی دامن خویش در خون کشد (فردوسی - ۲/۲۴۷) از این رو: ازاین جهت، به این سبب از چه رو: ازچه جهت، به چه سبب به رو درماندن: به رودربایستی گیر کردن، از شرم حضور کاری را برعهده گرفتن و یا از چیزی گذشتن مثلاً این کار را نمی خواستم بکنم، به رو درماندم و قبول کردم رو آمدن: بالا آمدن، روی چیزی ایستادن، ترقی کردن، رشد کردن، جلوه کردن، به جاه و مقام رسیدن رو آوردن: توجه کردن، به طرف کسی یا چیزی رو کردن و به سوی آن رفتن روی آوردن: رو آوردن، توجه کردن، به طرف کسی یا چیزی رو کردن و به سوی آن رفتن رو انداختن: خواهش کردن، التماس و الحاح رو برگرداندن: روی برگردانیدن از کسی یا چیزی، پشت کردن، اعراض کردن رو برتافتن: رو برگرداندن، روی برگردانیدن از کسی یا چیزی، پشت کردن، اعراض کردن رو بستن: بستن روی خود، حجاب بر چهره انداختن رو گرفتن: بستن روی خود، حجاب بر چهره انداختن رو پنهان کردن: روی خود را پوشاندن و به کسی نشان ندادن، خود را از نظر دیگری پنهان کردن، کنایه از پنهان کردن خود در خانه رو تافتن: رو برگردانیدن از کسی یا چیزی، رو گرداندن، کنایه از اعراض کردن، پشت کردن، کنایه از گریختن، فرار کردن رو بر تافتن: رو تافتن، رو برگردانیدن از کسی یا چیزی، رو گرداندن، کنایه از اعراض کردن، پشت کردن، کنایه از گریختن، فرار کردن رو دادن به کسی: کنایه از کسی را بیش از حد گستاخ کردن، به کسی بیش از حد محبت کردن و او را جسور و پررو کردن رو داشتن: جسارت داشتن، پررو بودن رو کردن: توجه کردن، به کسی یا چیزی رو آوردن روی کردن: رو کردن، توجه کردن، به کسی یا چیزی رو آوردن رو گرداندن: از کسی یا چیزی روی برگردانیدن، پشت کردن، اعراض کردن رو گردانیدن: رو گرداندن، از کسی یا چیزی روی برگردانیدن، پشت کردن، اعراض کردن رو تافتن: رو گرداندن، از کسی یا چیزی روی برگردانیدن، پشت کردن، اعراض کردن رو نمودن: روی نشان دادن، ظاهر شدن، توجه کردن روی نمودن: رو نمودن، روی نشان دادن، ظاهر شدن، توجه کردن رو نهادن: توجه کردن به کسی یا چیزی، رفتن به سوی کسی یا چیزی رو آوردن: رو نهادن، توجه کردن به کسی یا چیزی، رفتن به سوی کسی یا چیزی رو در رو: رو به رو روی در روی: رو به رو، رو در رو روی دادن: به وقوع پیوستن امری، رخ دادن، اتفاق افتادن، پدید آمدن و واقع شدن امری رو دادن: روی دادن، به وقوع پیوستن امری، رخ دادن، اتفاق افتادن، پدید آمدن و واقع شدن امری
روینده، اسم فاعل از روییدن در صورتی که با لفظ دیگر مرکب شود مثل خودرو، (فرهنگ نظام)، - خودرو، درخت یا گیاهی که بدون تربیت باغبان رسته باشد، درخت و علفی که بطبیعت خود بردمیده باشد، ، فعل امر از مصدر روییدن که در تکلم به اضافۀ حرف با (برو) استعمال میشود، (فرهنگ نظام)
روینده، اسم فاعل از روییدن در صورتی که با لفظ دیگر مرکب شود مثل خودرو، (فرهنگ نظام)، - خودرو، درخت یا گیاهی که بدون تربیت باغبان رسته باشد، درخت و علفی که بطبیعت خود بردمیده باشد، ، فعل امر از مصدر روییدن که در تکلم به اضافۀ حرف با (برو) استعمال میشود، (فرهنگ نظام)
از خاورشناسان مشهورآلمانی بود (1603- 1677 میلادی). وی در شهر برلین متولد شد و پس از تکمیل معلومات به سیر و سفر در کشورهای شرقی پرداخت و چون به موطن خود بازگشت به استادی در مدارس عالی آلمان و انگلیس و هلند برگزیده شد و به تدریس زبانهای شرقی پرداخت. از آثار او کتاب مهمی است که در زمینۀ دستور زبانهای عبرانی و کلدانی و سریانی و عرب و حبشی تألیف کرده است. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود از خاورشناسان آلمانی بود (1755-1813 میلادی). وی در اوترخت متولد شد. از آثار او برخی از ترجمه ها از زبانهای عبرانی و عربی به آلمانی است. رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
از خاورشناسان مشهورآلمانی بود (1603- 1677 میلادی). وی در شهر برلین متولد شد و پس از تکمیل معلومات به سیر و سفر در کشورهای شرقی پرداخت و چون به موطن خود بازگشت به استادی در مدارس عالی آلمان و انگلیس و هلند برگزیده شد و به تدریس زبانهای شرقی پرداخت. از آثار او کتاب مهمی است که در زمینۀ دستور زبانهای عبرانی و کلدانی و سریانی و عرب و حبشی تألیف کرده است. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود از خاورشناسان آلمانی بود (1755-1813 میلادی). وی در اوترخت متولد شد. از آثار او برخی از ترجمه ها از زبانهای عبرانی و عربی به آلمانی است. رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
معروف است که به عربی وجه خوانند. (برهان قاطع) (آنندراج). جانب پیش سر که از پیشانی شروع شده به زنخ ختم می شود. مثال: چشم و دهن بر روی انسان واقع است. (فرهنگ نظام). روی. گونه. چهره. رخ.صورت. دیدار. سیما. (ناظم الاطباء). رخساره. گونه. دیم. (برهان قاطع). محیّا. رجوع به روی شود: و روی پسر سوی پشت مادر باشد. (کلیله و دمنه). درون حسن روی نیکوان چیست بغیر نیکویی چیزی است آن چیست. شیخ محمود شبستری. برای شواهد رو رجوع به روی شود. - به رو انداختن، دچار رودربایستی کردن. - ، دمرو انداختن. - به رو درافتادن. رجوع به به روی افتادن و درافتادن ذیل روی شود. - به روی خود نیاوردن، چنین وانمودن که نمیدانم یا نشنیده ام. - به روی کسی ایستادن، بی خجلتی، کوچکی با بزرگی جدل کردن. با وی ستیزه کردن. - به روی کسی خندیدن، با خوشرویی و ملایمت ویرا گستاخ کردن. - به روی کسی درماندن، به احترام میل یا خواهش او کاری را انجام دادن. بدون میل و ارادۀ باطنی برعایت حرمت و احتشام وی آرزویی را برآوردن. - به روی کسی، کسی را کشیدن، بقصد تحقیر، فضایل و پیشرفتهای کسی را در پیش کسی بازگو کردن. ثروت و مکنت و سعادت کسی را روکش کردن بر کسی. به رخ کشیدن. - به روی کسی نیاوردن، نگفتن به او که آنچه را از نقص و عیب نهان کرده ای من دانم. گناهی را به گناهکار نگفتن و مؤاخذه نکردن تا او شرمسار نشود: گناه رفته را اندرگذارم دگر هرگز به روی او نیارم. (ویس و رامین). - دور از رو، دور از جناب. حاشا عن الحاضرین. برای مراعات ادب با مخاطب هنگامی دور از رو گویند که جملۀ رکیکی بر زبان آرند. - دورو، منافق. دورنگ. آنکه ظاهر و باطنش یکی نیست. - راست رو، مقابل. روبرو. - رو از رویش تافتن، چهرۀ سخت شاداب پیدا کردن. (از یادداشت مؤلف). - رو ازسنگ داشتن، بیحیا بودن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). - روباز، بی حجاب. - رو باز کردن، رفع کردن نقاب از چهره. رفع کردن حجاب. - رو برآوردن زخم و داغ، به شدن زخم و داغ. (آنندراج) : روبرآورد زخم عشق و هنوز درد آن در جگر نمی گنجد. ثنائی (از آنندراج). - روبراه شدن، به بهبود و کمال نزدیکتر گشتن. کاملتر شدن. نیکو شدن. - ، مطیع و سربراه شدن. - روبراه کردن. رجوع به ترکیب اخیر شود. - روبرگردان نبودن از، ابا نداشتن از. - رو برگردانیدن از، پشت کردن بر. امتناع ورزیدن از. - رو به آسمان کردن، به حالت دعا یا نفرین و استغاثه به آسمان نگریستن. - رو به پس کردن، بازپس نگریستن. رو به قفا کردن. (آنندراج) : وضع زمانه قابل دیدن دوبار نیست رو پس نکرد هرکه از این خاکدان گذشت. کلیم (از آنندراج). در طلب سستی چو ارباب هوس کردن چرا راه دوری پیش داری رو به پس کردن چرا. صائب (از آنندراج). - رو به چیزی انداختن، متوجه چیزی شدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). - رو به قبله داشتن، صورت را متوجه سوی قبله کردن. - رو به قفا رفتن، رو به پس کردن. رو بر قفا کردن. (از آنندراج). به پشت سر متوجه شدن و رو به قهقرا داشتن. به قهقرا بازپس نگریستن. - روپنهان کردن، خود را نشان ندادن. صورت خود رامخفی کردن و در حجاب کشیدن. قایم شدن. - رو ترش کردن، چین بر جبین افکندن. چهره عبوس کردن. اخم کردن: رو ترش کرد و دو دیده پر ز نم لب فروافکند یعنی صائمم. مولوی. - رو در خاک کشیدن. رجوع به رو در خاک نهفتن شود. - رو در خاک نهفتن، رو در خاک کشیدن. مردن. رجوع به روی در خاک نهفتن شود. - رو نهان کردن، با بودن در جایی گفتن که نیست. رجوع به رو پنهان کردن شود. - روی خوش به کسی نشان دادن یا نشان ندادن، با احترام و بشارت پذیرفتن یا نپذیرفتن. - روی کسی به کسی باز بودن، پیش او رودربایستی نداشتن. پیش او بی پروا بودن. - گل پشت و رو ندارد، در جواب عذرخواهی آنکه گوید ببخشید به شما پشت کرده ام گویند. - نیکورو، زیبارو. خوشگل: و صد غلام هندو بغایت نیکورو و شارهای قیمتی پوشیده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 424). - یک رو، یک رنگ. آنکه ظاهر و باطنش یکی باشد. ، مقابل آستر. ابره. ظهاره. رویه:روی بالش، بمجاز، سماجت. بیشرمی. اصرار و ابرام نابجا. - از رو بردن، آدم گستاخ و وقیح را به خجلت واداشتن. - از رو رفتن یا نرفتن، شرمساری بردن یا نبردن. دست از وقاحت و گستاخی برداشتن یا برنداشتن. از ستیهندگی بازایستادن یا نایستادن. - پررو، وقیح. بیشرم. گستاخ: من کم رو، بچه های محل پررو. رجوع به پررو و امثال و حکم شود. - رو دادن به کسی، او را به بیشرمی گستاخ کردن. - رو شدن یا نشدن، شرم کردن یا نکردن: رویم نشد به او بگویم. چطور رویت شد این حرف را بزنی. - رو هست از زور بدتر،با اصرار و سماجت هر کار زودتر و بهتر توان انجام داد. - روی کسی را باز کردن، با رفق و ملایمت مجال گستاخی به کسی دادن. او را به بیشرمی واداشتن. - کم رو، خجول.رجوع به کم رو شود. ، مجازاً، حیا. (فرهنگ نظام). رجوع به روی شود. - بیرو، بیحیا. (از فرهنگ نظام) (آنندراج). شوخ و بیمروت. (از آنندراج ذیل روی). رجوع به روی شود: گوید سخن مهر بهر بی ره و رویی هیچش ز هم آوازی این طایفه رو نیست. وحشی (از فرهنگ نظام). از بیم که یار آهنی دل خوشروست ولی چو تیغ بیروست. واله هروی (از آنندراج). - بیرویی کردن، بیحیایی کردن. شوخی کردن. (آنندراج). گستاخی کردن: ناصحا تا چند بیرویی کنی با عاشقان خود بیا بنگر از آن رو میتوان پوشید چشم. ملا طغرا (از آنندراج). ، بمجاز، جانب پیش و سطح بالای هر چیز. مقابل پشت که جانب پس و سطح پایین است. (از فرهنگ نظام). بالا. زبر. فوق. رجوع به روی شود. - اسب را به روی مادیان کشیدن،فحل دادن مادیان را. گشن دادن مادیان را. - به رو آمدن، بالا آمدن. به قسمت فوقانی آمدن. - ، کار کسی رونق و رواج گرفتن. - به روی چشم، در مورد اطاعت و فرمانبرداری از کسی گفته میشود. سمعاً و طاعهً. - رودست خوردن، فریب خوردن. گول شدن. (ناظم الاطباء). رودستی خوردن. (فرهنگ نظام). - رودستی خوردن، فریب خوردن. (فرهنگ نظام). رودست خوردن. (ناظم الاطباء). - رورو کردن، چیزی را با دست پس و پیش کردن چنانکه درشتها بر روی ماند و خردها زیر رود: زغالها را رورو کن، درشتها را بگذار برای سماور. (یادداشت مؤلف). - روی دست کسی بلند شدن، قیمتی را که او میدهد علاوه دادن و توسعاً در هر کار بالا دست او را گرفتن. - رویهمرفته، مجموعاً. جمعاً. کلاً. ، سطح. (ناظم الاطباء). بسیط. رجوع به روی شود: و از وی مقدار یک آسیا آب برآید و بر روی زمین برود. (حدود العالم). یکی گورسان کرد ازدشت کین که جایی ندیدند روی زمین. فردوسی. برفتند با شادی و خرمی چو باغ ارم گشت روی زمی. فردوسی. همه روی گیتی پر از داد کرد بهر جای ویرانی آباد کرد. فردوسی. عقیق وار شده ست آن زمین ز بس که ز خون به روی دشت و بیابان فروشده ست آغار. عنصری. زمینی همه روی او سنگلاخ به دیدن درشت و به پهنا فراخ. عنصری. - از رو خواندن، مقابل از بر خواندن و از حفظ خواندن. مطلبی را از کتاب و یا با نگاه کردن به نوشته ای خواندن. ، ظاهر. نما. نمایش. (ناظم الاطباء). رجوع به روی شود. - به رو، ظاهراً. به ظاهر. بحسب ظاهر: برخاست و به کابل شد و به رو گاه گاه... جنگ کردی و اندر نهان دوستی همی داشت. (تاریخ سیستان). - روی کار برگشتن، وضع ظاهر کار دگرگون شدن. - کار کسی رو نداشتن، به ظاهر جلوه و رونق نداشتن. ، ریا و ساختگی. (برهان قاطع). مجازاً، ریا که جلوه دادن غیر واقع است. در این معنی بیشتر با یاء (روی) گفته میشود و در تکلم عموماً با لفظ ریا می آید. و گویا ریا را رو از این جهت گفته اند که ریاکار روی خود یا چیز را نشان می دهد نه باطن را. (از فرهنگ نظام). ریا. نفاق. دورنگی. ساختگی. رنگ. مکر. (ناظم الاطباء). روی و ریا مترادف هم آیند. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). رجوع به روی ذیل معنی ریا شود، سبب و جهت. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). باعث. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). مجازاً، سبب و علت. (فرهنگ نظام). موجب. (ناظم الاطباء). - از آن رو، از آن جهت. بدان علت: موی سفید را نه از آن رو کنم سیاه تا باز نوجوان شوم و صد کنم گناه نی جامه از برای مصیبت سیه کنند من موی از مصیبت پیری کنم سیاه. خاقانی (از آنندراج). - از این رو، از این جهت و بدین علت. (حاشیۀ برهان چ معین). بنابراین. بناءً علی ذلک. لذا. - از چه رو، از چه جهت. به چه علت. ، تمنی. (برهان قاطع). امید. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). توقع. (ناظم الاطباء). رجوع به روی شود، پیدا کردن. (برهان قاطع). تفحص نمودن. تجسس نمودن. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). پژوهش. (ناظم الاطباء)، وجه. بنا. (حاشیۀ برهان چ معین). قصد و غرض. (ناظم الاطباء) : ملک گفت (وزیر را) آن دروغ وی (وزیر دیگر) پسندیده تر آمد زین راست که گفتی که روی آن درمصلحتی بود و بناء این بر خبثی. (گلستان از حاشیۀ برهان چ معین)، طریق. راه و قسم. صورت.وجه. رجوع به روی شود: عادل است او بهمه رویی و از دو کف او روز و شب باشد برخاسته بیداد و ستم. فرخی. که خواهم یکی چاره جستن کنون که مانی بر من به مصر اندرون به رویی که هر ده برادر بدان بمانند بیهوش و تیره روان. شمسی (یوسف و زلیخا). - بهیچ رو، بهیچ طریق. بهیچ قسم.بهیچ صورت. ، طرف. جانب. سوی. رجوع به روی شود: ملازگرد، ثغری است بر روی رومیان. (حدود العالم)، صف. رده. ردیف. رجوع به روی شود. - دو رو، دو صف. دو ردیف: و درون باغ از پیش صفه تاج تا درگاه غلامان دو رو بایستادند. (تاریخ بیهقی). ، گزیده. نخبه. زبده و گل سرسبد. رجوع به روی شود: آنکه بر درگاه او خدمتگزارند از ملوک هر یکی اندر تبار خویش روی صد تبار. فرخی. و بعضی مبارزان را که روی لشکر باشند برگزیند و بر کناره های صف بدارد. (راحهالصدور راوندی)، فلزی است. (فرهنگ نظام). رجوع به روی شود
معروف است که به عربی وجه خوانند. (برهان قاطع) (آنندراج). جانب پیش سر که از پیشانی شروع شده به زنخ ختم می شود. مثال: چشم و دهن بر روی انسان واقع است. (فرهنگ نظام). روی. گونه. چهره. رخ.صورت. دیدار. سیما. (ناظم الاطباء). رخساره. گونه. دیم. (برهان قاطع). مُحَیّا. رجوع به روی شود: و روی پسر سوی پشت مادر باشد. (کلیله و دمنه). درون حسن روی نیکوان چیست بغیر نیکویی چیزی است آن چیست. شیخ محمود شبستری. برای شواهد رو رجوع به روی شود. - به رو انداختن، دچار رودربایستی کردن. - ، دمرو انداختن. - به رو درافتادن. رجوع به به روی افتادن و درافتادن ذیل روی شود. - به روی خود نیاوردن، چنین وانمودن که نمیدانم یا نشنیده ام. - به روی کسی ایستادن، بی خجلتی، کوچکی با بزرگی جدل کردن. با وی ستیزه کردن. - به روی کسی خندیدن، با خوشرویی و ملایمت ویرا گستاخ کردن. - به روی کسی درماندن، به احترام میل یا خواهش او کاری را انجام دادن. بدون میل و ارادۀ باطنی برعایت حرمت و احتشام وی آرزویی را برآوردن. - به روی کسی، کسی را کشیدن، بقصد تحقیر، فضایل و پیشرفتهای کسی را در پیش کسی بازگو کردن. ثروت و مکنت و سعادت کسی را روکش کردن بر کسی. به رخ کشیدن. - به روی کسی نیاوردن، نگفتن به او که آنچه را از نقص و عیب نهان کرده ای من دانم. گناهی را به گناهکار نگفتن و مؤاخذه نکردن تا او شرمسار نشود: گناه رفته را اندرگذارم دگر هرگز به روی او نیارم. (ویس و رامین). - دور از رو، دور از جناب. حاشا عن الحاضرین. برای مراعات ادب با مخاطب هنگامی دور از رو گویند که جملۀ رکیکی بر زبان آرند. - دورو، منافق. دورنگ. آنکه ظاهر و باطنش یکی نیست. - راست ِ رو، مقابل. روبرو. - رو از رویش تافتن، چهرۀ سخت شاداب پیدا کردن. (از یادداشت مؤلف). - رو ازسنگ داشتن، بیحیا بودن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). - روباز، بی حجاب. - رو باز کردن، رفع کردن نقاب از چهره. رفع کردن حجاب. - رو برآوردن زخم و داغ، به شدن زخم و داغ. (آنندراج) : روبرآورد زخم عشق و هنوز درد آن در جگر نمی گنجد. ثنائی (از آنندراج). - روبراه شدن، به بهبود و کمال نزدیکتر گشتن. کاملتر شدن. نیکو شدن. - ، مطیع و سربراه شدن. - روبراه کردن. رجوع به ترکیب اخیر شود. - روبرگردان نبودن از، ابا نداشتن از. - رو برگردانیدن از، پشت کردن بر. امتناع ورزیدن از. - رو به آسمان کردن، به حالت دعا یا نفرین و استغاثه به آسمان نگریستن. - رو به پس کردن، بازپس نگریستن. رو به قفا کردن. (آنندراج) : وضع زمانه قابل دیدن دوبار نیست رو پس نکرد هرکه از این خاکدان گذشت. کلیم (از آنندراج). در طلب سستی چو ارباب هوس کردن چرا راه دوری پیش داری رو به پس کردن چرا. صائب (از آنندراج). - رو به چیزی انداختن، متوجه چیزی شدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). - رو به قبله داشتن، صورت را متوجه سوی قبله کردن. - رو به قفا رفتن، رو به پس کردن. رو بر قفا کردن. (از آنندراج). به پشت سر متوجه شدن و رو به قهقرا داشتن. به قهقرا بازپس نگریستن. - روپنهان کردن، خود را نشان ندادن. صورت خود رامخفی کردن و در حجاب کشیدن. قایم شدن. - رو ترش کردن، چین بر جبین افکندن. چهره عبوس کردن. اخم کردن: رو ترش کرد و دو دیده پر ز نم لب فروافکند یعنی صائمم. مولوی. - رو در خاک کشیدن. رجوع به رو در خاک نهفتن شود. - رو در خاک نهفتن، رو در خاک کشیدن. مردن. رجوع به روی در خاک نهفتن شود. - رو نهان کردن، با بودن در جایی گفتن که نیست. رجوع به رو پنهان کردن شود. - روی خوش به کسی نشان دادن یا نشان ندادن، با احترام و بشارت پذیرفتن یا نپذیرفتن. - روی کسی به کسی باز بودن، پیش او رودربایستی نداشتن. پیش او بی پروا بودن. - گُل پشت و رو ندارد، در جواب عذرخواهی آنکه گوید ببخشید به شما پشت کرده ام گویند. - نیکورو، زیبارو. خوشگل: و صد غلام هندو بغایت نیکورو و شارهای قیمتی پوشیده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 424). - یک رو، یک رنگ. آنکه ظاهر و باطنش یکی باشد. ، مقابل آستر. ابره. ظهاره. رویه:روی بالش، بمجاز، سماجت. بیشرمی. اصرار و ابرام نابجا. - از رو بردن، آدم گستاخ و وقیح را به خجلت واداشتن. - از رو رفتن یا نرفتن، شرمساری بردن یا نبردن. دست از وقاحت و گستاخی برداشتن یا برنداشتن. از ستیهندگی بازایستادن یا نایستادن. - پررو، وقیح. بیشرم. گستاخ: من کم رو، بچه های محل پررو. رجوع به پررو و امثال و حکم شود. - رو دادن به کسی، او را به بیشرمی گستاخ کردن. - رو شدن یا نشدن، شرم کردن یا نکردن: رویم نشد به او بگویم. چطور رویت شد این حرف را بزنی. - رو هست از زور بدتر،با اصرار و سماجت هر کار زودتر و بهتر توان انجام داد. - روی کسی را باز کردن، با رفق و ملایمت مجال گستاخی به کسی دادن. او را به بیشرمی واداشتن. - کم رو، خجول.رجوع به کم رو شود. ، مجازاً، حیا. (فرهنگ نظام). رجوع به روی شود. - بیرو، بیحیا. (از فرهنگ نظام) (آنندراج). شوخ و بیمروت. (از آنندراج ذیل روی). رجوع به روی شود: گوید سخن مهر بهر بی ره و رویی هیچش ز هم آوازی این طایفه رو نیست. وحشی (از فرهنگ نظام). از بیم که یار آهنی دل خوشروست ولی چو تیغ بیروست. واله هروی (از آنندراج). - بیرویی کردن، بیحیایی کردن. شوخی کردن. (آنندراج). گستاخی کردن: ناصحا تا چند بیرویی کنی با عاشقان خود بیا بنگر از آن رو میتوان پوشید چشم. ملا طغرا (از آنندراج). ، بمجاز، جانب پیش و سطح بالای هر چیز. مقابل پشت که جانب پس و سطح پایین است. (از فرهنگ نظام). بالا. زبر. فوق. رجوع به روی شود. - اسب را به روی مادیان کشیدن،فحل دادن مادیان را. گشن دادن مادیان را. - به رو آمدن، بالا آمدن. به قسمت فوقانی آمدن. - ، کار کسی رونق و رواج گرفتن. - به روی چشم، در مورد اطاعت و فرمانبرداری از کسی گفته میشود. سمعاً و طاعهً. - رودست خوردن، فریب خوردن. گول شدن. (ناظم الاطباء). رودستی خوردن. (فرهنگ نظام). - رودستی خوردن، فریب خوردن. (فرهنگ نظام). رودست خوردن. (ناظم الاطباء). - رورو کردن، چیزی را با دست پس و پیش کردن چنانکه درشتها بر روی ماند و خردها زیر رود: زغالها را رورو کن، درشتها را بگذار برای سماور. (یادداشت مؤلف). - روی دست کسی بلند شدن، قیمتی را که او میدهد علاوه دادن و توسعاً در هر کار بالا دست او را گرفتن. - رویهمرفته، مجموعاً. جمعاً. کلاً. ، سطح. (ناظم الاطباء). بسیط. رجوع به روی شود: و از وی مقدار یک آسیا آب برآید و بر روی زمین برود. (حدود العالم). یکی گورسان کرد ازدشت کین که جایی ندیدند روی زمین. فردوسی. برفتند با شادی و خرمی چو باغ ارم گشت روی زمی. فردوسی. همه روی گیتی پر از داد کرد بهر جای ویرانی آباد کرد. فردوسی. عقیق وار شده ست آن زمین ز بس که ز خون به روی دشت و بیابان فروشده ست آغار. عنصری. زمینی همه روی او سنگلاخ به دیدن درشت و به پهنا فراخ. عنصری. - از رو خواندن، مقابل از بر خواندن و از حفظ خواندن. مطلبی را از کتاب و یا با نگاه کردن به نوشته ای خواندن. ، ظاهر. نما. نمایش. (ناظم الاطباء). رجوع به روی شود. - به رو، ظاهراً. به ظاهر. بحسب ظاهر: برخاست و به کابل شد و به رو گاه گاه... جنگ کردی و اندر نهان دوستی همی داشت. (تاریخ سیستان). - روی کار برگشتن، وضع ظاهر کار دگرگون شدن. - کار کسی رو نداشتن، به ظاهر جلوه و رونق نداشتن. ، ریا و ساختگی. (برهان قاطع). مجازاً، ریا که جلوه دادن غیر واقع است. در این معنی بیشتر با یاء (روی) گفته میشود و در تکلم عموماً با لفظ ریا می آید. و گویا ریا را رو از این جهت گفته اند که ریاکار روی خود یا چیز را نشان می دهد نه باطن را. (از فرهنگ نظام). ریا. نفاق. دورنگی. ساختگی. رنگ. مکر. (ناظم الاطباء). روی و ریا مترادف هم آیند. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). رجوع به روی ذیل معنی ریا شود، سبب و جهت. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). باعث. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). مجازاً، سبب و علت. (فرهنگ نظام). موجب. (ناظم الاطباء). - از آن رو، از آن جهت. بدان علت: موی سفید را نه از آن رو کنم سیاه تا باز نوجوان شوم و صد کنم گناه نی جامه از برای مصیبت سیه کنند من موی از مصیبت پیری کنم سیاه. خاقانی (از آنندراج). - از این رو، از این جهت و بدین علت. (حاشیۀ برهان چ معین). بنابراین. بناءً علی ذلک. لذا. - از چه رو، از چه جهت. به چه علت. ، تمنی. (برهان قاطع). امید. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). توقع. (ناظم الاطباء). رجوع به روی شود، پیدا کردن. (برهان قاطع). تفحص نمودن. تجسس نمودن. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). پژوهش. (ناظم الاطباء)، وجه. بنا. (حاشیۀ برهان چ معین). قصد و غرض. (ناظم الاطباء) : ملک گفت (وزیر را) آن دروغ وی (وزیر دیگر) پسندیده تر آمد زین راست که گفتی که روی آن درمصلحتی بود و بناء این بر خبثی. (گلستان از حاشیۀ برهان چ معین)، طریق. راه و قسم. صورت.وجه. رجوع به روی شود: عادل است او بهمه رویی و از دو کف او روز و شب باشد برخاسته بیداد و ستم. فرخی. که خواهم یکی چاره جستن کنون که مانی بر من به مصر اندرون به رویی که هر ده برادر بدان بمانند بیهوش و تیره روان. شمسی (یوسف و زلیخا). - بهیچ رو، بهیچ طریق. بهیچ قسم.بهیچ صورت. ، طرف. جانب. سوی. رجوع به روی شود: ملازگرد، ثغری است بر روی رومیان. (حدود العالم)، صف. رده. ردیف. رجوع به روی شود. - دو رو، دو صف. دو ردیف: و درون باغ از پیش صفه تاج تا درگاه غلامان دو رو بایستادند. (تاریخ بیهقی). ، گزیده. نخبه. زبده و گل سرسبد. رجوع به روی شود: آنکه بر درگاه او خدمتگزارند از ملوک هر یکی اندر تبار خویش روی صد تبار. فرخی. و بعضی مبارزان را که روی لشکر باشند برگزیند و بر کناره های صف بدارد. (راحهالصدور راوندی)، فلزی است. (فرهنگ نظام). رجوع به روی شود
پیر پل امیل، (1853- 1933 میلادی)، از پزشکان میکرب شناس فرانسه و شاگرد و همکار پاستور بود، وی تحقیقات و اکتشافات فراوانی درفن پزشکی دارد و با همکاری پاستور درباره بیماریهای واگیردار و عفونی بخصوص امراض هاری و سیاه زخم و خناق مطالعات دقیقی کرد و موفق به کشف سرم برای بیماری خناق گردید، و رجوع به دائرهالمعارف بریتانیکا و لاروس و اعلام المنجد شود
پیر پل امیل، (1853- 1933 میلادی)، از پزشکان میکرب شناس فرانسه و شاگرد و همکار پاستور بود، وی تحقیقات و اکتشافات فراوانی درفن پزشکی دارد و با همکاری پاستور درباره بیماریهای واگیردار و عفونی بخصوص امراض هاری و سیاه زخم و خناق مطالعات دقیقی کرد و موفق به کشف سرم برای بیماری خناق گردید، و رجوع به دائرهالمعارف بریتانیکا و لاروس و اعلام المنجد شود
رخ، چهره، سطح، رویه، نما، طرف بیرون چیزی روی کسی را سفید کردن: کنایه از مایه سربلندی او شدن، از او در بدی پیشی گرفتن روی کسی را کم کردن: از گستاخی او جلوگیری کردن
رخ، چهره، سطح، رویه، نما، طرف بیرون چیزی روی کسی را سفید کردن: کنایه از مایه سربلندی او شدن، از او در بدی پیشی گرفتن روی کسی را کم کردن: از گستاخی او جلوگیری کردن
خوشبخت، بهروز، از موبدان بهرام گور ساسانی، از شخصیتهای شاهنامه، نام اصلی سلمان فارسی از یاران معروف پیامبر (ص)، نام اصلی ابن مقفع دانشمند معروف ایرانی قرن دوم
خوشبخت، بهروز، از موبدان بهرام گور ساسانی، از شخصیتهای شاهنامه، نام اصلی سلمان فارسی از یاران معروف پیامبر (ص)، نام اصلی ابن مقفع دانشمند معروف ایرانی قرن دوم