عمل و صفت رهنمون. (ناظم الاطباء). رهنمایی. راهنمایی. راهنمونی. ارشاد. (یادداشت مؤلف). استهداء. (منتهی الارب) : چه چاره است و درمان این کار چیست درین رهنمونی مرا یار کیست. فردوسی. کسی را که یزدان فزونی دهد خردمندی و رهنمونی دهد. فردوسی. بدان رهنمونی منت ساختم چو بستیش بردوش من تاختم. اسدی. پیش یونس آمدند به رهنمونی بز. (مجمل التواریخ و القصص). مرا این رهنمونی بخت فرمود که تا شه باشد از من بنده خشنود. نظامی. رجوع به راهنمونی و مترادفات کلمه شود، بدرقه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)
عمل و صفت رهنمون. (ناظم الاطباء). رهنمایی. راهنمایی. راهنمونی. ارشاد. (یادداشت مؤلف). استهداء. (منتهی الارب) : چه چاره است و درمان این کار چیست درین رهنمونی مرا یار کیست. فردوسی. کسی را که یزدان فزونی دهد خردمندی و رهنمونی دهد. فردوسی. بدان رهنمونی منت ساختم چو بستیش بردوش من تاختم. اسدی. پیش یونس آمدند به رهنمونی بز. (مجمل التواریخ و القصص). مرا این رهنمونی بخت فرمود که تا شه باشد از من بنده خشنود. نظامی. رجوع به راهنمونی و مترادفات کلمه شود، بدرقه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)
رهنمایی کردن. راهنمایی کردن. ارشاد. هدایت. (یادداشت مؤلف) : به آن کس ترا رهنمونی کنیم به هنگام یاری فزونی کنیم. فردوسی. به داد و به بخشش فزونی کند جهان را بدین رهنمونی کند. فردوسی. بدین رنجها بر فزونی کنید مرا سوی او رهنمونی کنید. فردوسی. و دهموس شبان بود که ایشان را (اصحاب کهف را) به غار رهنمونی کرد. (مجمل التواریخ و القصص). و ابلیس ایشان را رهنمونی کرد بر معادن جواهر. (مجمل التواریخ و القصص). بعد از آن او را (بخت النصر را) به دانیال رهنمونی کردند. (مجمل التواریخ و القصص). پیری و ضعیفی و زبونی کردش به رحیل رهنمونی. نظامی. کاغذین جامه به خونابه بشویم که فلک رهنمونیم به پای علم داد نکرد. حافظ
رهنمایی کردن. راهنمایی کردن. ارشاد. هدایت. (یادداشت مؤلف) : به آن کس ترا رهنمونی کنیم به هنگام یاری فزونی کنیم. فردوسی. به داد و به بخشش فزونی کند جهان را بدین رهنمونی کند. فردوسی. بدین رنجها بر فزونی کنید مرا سوی او رهنمونی کنید. فردوسی. و دهموس شبان بود که ایشان را (اصحاب کهف را) به غار رهنمونی کرد. (مجمل التواریخ و القصص). و ابلیس ایشان را رهنمونی کرد بر معادن جواهر. (مجمل التواریخ و القصص). بعد از آن او را (بخت النصر را) به دانیال رهنمونی کردند. (مجمل التواریخ و القصص). پیری و ضعیفی و زبونی کردش به رحیل رهنمونی. نظامی. کاغذین جامه به خونابه بشویم که فلک رهنمونیم به پای علم داد نکرد. حافظ
ابوعبدالله محمد بن احمد بن محمد بن یوسف، معروف به رهونی از دانشمندان قرن سیزده. او راست:1- اوضح المسالک و اسهل المراقی الی سبک ابریز الشیخ عبدالباقی، و آن حاشیه ای است بر شرح عبدالباقی زرقانی بر مختصر شیخ خلیل. 2- التحصن و المنعه ممن ان السنه بدعه (در فقه مالکی). (از معجم المطبوعات مصر)
ابوعبدالله محمد بن احمد بن محمد بن یوسف، معروف به رهونی از دانشمندان قرن سیزده. او راست:1- اوضح المسالک و اسهل المراقی الی سبک ابریز الشیخ عبدالباقی، و آن حاشیه ای است بر شرح عبدالباقی زرقانی بر مختصر شیخ خلیل. 2- التحصن و المنعه ممن ان السنه بدعه (در فقه مالکی). (از معجم المطبوعات مصر)
دهی است از دهستان مرکزی بخش قاین شهرستان بیرجند، واقع در 7هزارگزی شمال خاوری قاین و یک هزارگزی خاور راه اتومبیل رو قاین به رشخوار. دارای 140 تن سکنه. آبش از قنات و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دهی است از دهستان مرکزی بخش قاین شهرستان بیرجند، واقع در 7هزارگزی شمال خاوری قاین و یک هزارگزی خاور راه اتومبیل رو قاین به رشخوار. دارای 140 تن سکنه. آبش از قنات و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
رهنمونی. عمل راهنمون. هدایت و دلالت. (ناظم الاطباء). دلالت. هدایت. راهنمایی. رهنمایی.ارشاد. ارائۀ طریق: و به راهنمونی مهران شنان که از فالگویان ترکان شنیده بود... (مجمل التواریخ و القصص). و رجوع به راهنمایی و رهنمایی شود. - راهنمونی کردن، راهنمایی کردن. رهنمایی کردن. هدایت کردن. راهنماشدن. ارشاد داشتن. دلالت کردن: و یعقوب (بن لیث) به بتو رسید بامداد و شاهین بتو راهنمونی کرد. (تاریخ سیستان). گر به گروگان خود بیابم توفیق راهنمونی کنم به...ر سراکار. سوزنی
رهنمونی. عمل راهنمون. هدایت و دلالت. (ناظم الاطباء). دلالت. هدایت. راهنمایی. رهنمایی.ارشاد. ارائۀ طریق: و به راهنمونی مهران شنان که از فالگویان ترکان شنیده بود... (مجمل التواریخ و القصص). و رجوع به راهنمایی و رهنمایی شود. - راهنمونی کردن، راهنمایی کردن. رهنمایی کردن. هدایت کردن. راهنماشدن. ارشاد داشتن. دلالت کردن: و یعقوب (بن لیث) به بتو رسید بامداد و شاهین بتو راهنمونی کرد. (تاریخ سیستان). گر به گروگان خود بیابم توفیق راهنمونی کنم به...ر سراکار. سوزنی
رهنما. راهنمای. راهنما. رهنما. دلیل. هادی. رهبر. (یادداشت مؤلف). نمایندۀ راه. (شرفنامۀ منیری) : خداوند نام و خداوند جای خداوند روزی ده رهنمای. فردوسی. گرفتند نفرین بر آن رهنمای به زخمش فکندند هریک ز پای. فردوسی. هر جایگه که رای کند دولتش رفیق هر جایگه که روی کند بخت رهنمای. فرخی. سپاس از خدا ایزد رهنمای که از کاف و نون کرد گیتی به پای. اسدی. رجوع به راهنمای و رهنما و راهنما شود
رهنما. راهنمای. راهنما. رهنما. دلیل. هادی. رهبر. (یادداشت مؤلف). نمایندۀ راه. (شرفنامۀ منیری) : خداوند نام و خداوند جای خداوند روزی ده رهنمای. فردوسی. گرفتند نفرین بر آن رهنمای به زخمش فکندند هریک ز پای. فردوسی. هر جایگه که رای کند دولتش رفیق هر جایگه که روی کند بخت رهنمای. فرخی. سپاس از خدا ایزد رهنمای که از کاف و نون کرد گیتی به پای. اسدی. رجوع به راهنمای و رهنما و راهنما شود
راهنمائی. هدایت و دلالت و ارشاد. (ناظم الاطباء). راهنمایی. رهنمونی. راهنمونی. (یادداشت مؤلف) : چه طرفها که نبستم ز رهنمایی دل دلیل رهزن من مست خواب و راه خطیر. خاقانی. گمراه و سخن ز رهنمایی در ده نه و لاف کدخدایی. نظامی. - رهنمایی کردن، ارشاد. هدایت: سخن ار دل شکن نباشد و سخت رهنمایی کجا کند سوی بخت. اوحدی. رجوع به رهنمای و راهنمایی شود
راهنمائی. هدایت و دلالت و ارشاد. (ناظم الاطباء). راهنمایی. رهنمونی. راهنمونی. (یادداشت مؤلف) : چه طرفها که نبستم ز رهنمایی دل دلیل رهزن من مست خواب و راه خطیر. خاقانی. گمراه و سخن ز رهنمایی در ده نه و لاف کدخدایی. نظامی. - رهنمایی کردن، ارشاد. هدایت: سخن ار دل شکن نباشد و سخت رهنمایی کجا کند سوی بخت. اوحدی. رجوع به رهنمای و راهنمایی شود
نمایندۀراه. (ناظم الاطباء). نمایندۀ راه که به تازیش هادی خوانند. (شرفنامۀ منیری). رهبر. راهبر. مرشد. راهنمون. راهنما. رهنمایی. (یادداشت مؤلف) : چه گفتند در داستان دراز نباشد کس از رهنمون بی نیاز. ابوشکور. همی رفت و پیش اندرون رهنمون جهاندیده ای نام او شیرخون. فردوسی. خجسته ذوفنونی رهنمونی که در هر فن بود چون مرد یک فن. منوچهری. چنین گفت گشتاسب با رهنمون که روزی به پیشه نگردد فزون. اسدی. ز رهنمون بدی نیک ترس خاقانی که رهنمون چو بد آید رهت نمونه شود. خاقانی. گر دیده بده ست رهنمون دل من در گردن دیده باد خون دل من. ؟ (از سندبادنامه ص 325). ، ناخدا و ملاح، بدرقه، حاجب، نقیب. (ناظم الاطباء). رجوع به راهنمون شود
نمایندۀراه. (ناظم الاطباء). نمایندۀ راه که به تازیش هادی خوانند. (شرفنامۀ منیری). رهبر. راهبر. مرشد. راهنمون. راهنما. رهنمایی. (یادداشت مؤلف) : چه گفتند در داستان دراز نباشد کس از رهنمون بی نیاز. ابوشکور. همی رفت و پیش اندرون رهنمون جهاندیده ای نام او شیرخون. فردوسی. خجسته ذوفنونی رهنمونی که در هر فن بود چون مرد یک فن. منوچهری. چنین گفت گشتاسب با رهنمون که روزی به پیشه نگردد فزون. اسدی. ز رهنمون بدی نیک ترس خاقانی که رهنمون چو بد آید رهت نمونه شود. خاقانی. گر دیده بُده ست رهنمون دل من در گردن دیده باد خون دل من. ؟ (از سندبادنامه ص 325). ، ناخدا و ملاح، بدرقه، حاجب، نقیب. (ناظم الاطباء). رجوع به راهنمون شود