جدول جو
جدول جو

معنی رهنمون - جستجوی لغت در جدول جو

رهنمون
راهنما، رهبر، آنکه راهی را به کسی نشان داده و او را راهنمایی کند
تصویری از رهنمون
تصویر رهنمون
فرهنگ فارسی عمید
رهنمون
(رَ نُ / نِ / نَ)
نمایندۀراه. (ناظم الاطباء). نمایندۀ راه که به تازیش هادی خوانند. (شرفنامۀ منیری). رهبر. راهبر. مرشد. راهنمون. راهنما. رهنمایی. (یادداشت مؤلف) :
چه گفتند در داستان دراز
نباشد کس از رهنمون بی نیاز.
ابوشکور.
همی رفت و پیش اندرون رهنمون
جهاندیده ای نام او شیرخون.
فردوسی.
خجسته ذوفنونی رهنمونی
که در هر فن بود چون مرد یک فن.
منوچهری.
چنین گفت گشتاسب با رهنمون
که روزی به پیشه نگردد فزون.
اسدی.
ز رهنمون بدی نیک ترس خاقانی
که رهنمون چو بد آید رهت نمونه شود.
خاقانی.
گر دیده بده ست رهنمون دل من
در گردن دیده باد خون دل من.
؟ (از سندبادنامه ص 325).
، ناخدا و ملاح، بدرقه، حاجب، نقیب. (ناظم الاطباء). رجوع به راهنمون شود
لغت نامه دهخدا
رهنمون
دلیل هادی نماینده راه
تصویری از رهنمون
تصویر رهنمون
فرهنگ لغت هوشیار
رهنمون
((رَ نُ))
هادی
تصویری از رهنمون
تصویر رهنمون
فرهنگ فارسی معین
رهنمون
دلیل
تصویری از رهنمون
تصویر رهنمون
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هامون
تصویر هامون
(پسرانه)
زمین هموار و بدون پستی و بلندی، نام دریاچه ای در سیستان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از راهنمونی
تصویر راهنمونی
راهنمایی و رهبری، هدایت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رهنمونی
تصویر رهنمونی
راهنمایی، رهبری، هدایت، برای مثال کاغذین جامه به خوناب بشویم که فلک / رهنمونیم به پای علم داد نکرد (حافظ - ۲۹۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هامون
تصویر هامون
زمین هموار، دشت، مقابل آسمان، زمین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راهنمون
تصویر راهنمون
آنکه راهی را به کسی نشان می دهد و او راهنمایی می کند، رهبر
فرهنگ فارسی عمید
(نِ)
جمع واژۀ رانع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به رانع شود
لغت نامه دهخدا
رنگون، نام بندرو شهر و مرکز برمانی جنوبی میباشد و در 1040هزارگزی کلکته در طول شرقی \’15 س53 93 و عرض شمالی \’4 46 16 قرار گرفته است، این شهر دارای بتکدۀ بزرگ و نامی و مدارس و بیمارستانها و درمانگاهها و کارخانه ها و تیمارستان و 737000 تن جمعیت میباشد، فاصله این شهر تا دریا 40هزار گز است که کشتی ها از راه رودخانه کالای بازرگانی باین شهر حمل میکنند، رانگون دارای تجارت مهم میباشد، (از لاروس) (قاموس الاعلام ترکی ج 3)
لغت نامه دهخدا
(نُ / نِ /نَ)
رهنمونی. عمل راهنمون. هدایت و دلالت. (ناظم الاطباء). دلالت. هدایت. راهنمایی. رهنمایی.ارشاد. ارائۀ طریق: و به راهنمونی مهران شنان که از فالگویان ترکان شنیده بود... (مجمل التواریخ و القصص). و رجوع به راهنمایی و رهنمایی شود.
- راهنمونی کردن، راهنمایی کردن. رهنمایی کردن. هدایت کردن. راهنماشدن. ارشاد داشتن. دلالت کردن: و یعقوب (بن لیث) به بتو رسید بامداد و شاهین بتو راهنمونی کرد. (تاریخ سیستان).
گر به گروگان خود بیابم توفیق
راهنمونی کنم به...ر سراکار.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(دُن)
سزار الکساندر. مارشال فرانسوی که در گرنوبل بسال 1795م. متولد و در سال 1871م. درگذشت. او در رام کردن و تسخیر قبیلۀ قابیلی الجزایر شرکت کرد و در سال 1851 بمقام وزارت جنگ فرانسه رسید
لغت نامه دهخدا
(تَ)
جمع واژۀ تهام: و قوم تهامون،گروه منسوب به تهامه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ریدمان، کار بد، کاری که کارگر ناشی از روی ناشیگری و بی مهارتی آن را خراب کند، (فرهنگ لغات عامیانه)، رجوع به ریدمان شود
لغت نامه دهخدا
(تُ مَ کَ دَ)
راه نمودن. ارشاد. دلالت. هدایت. راهنمایی کردن. رهنمون بودن. (یادداشت مؤلف) :
خدایم سوی آل اوره نمود
که حبل خدایست خیرالرجال.
ناصرخسرو.
بدین ره که رفتی مرا ره نمای.
(بوستان).
رجوع به راه نمودن و مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(یِ تَ / تِ)
رهنما. راهنمای. راهنما. رهنما. دلیل. هادی. رهبر. (یادداشت مؤلف). نمایندۀ راه. (شرفنامۀ منیری) :
خداوند نام و خداوند جای
خداوند روزی ده رهنمای.
فردوسی.
گرفتند نفرین بر آن رهنمای
به زخمش فکندند هریک ز پای.
فردوسی.
هر جایگه که رای کند دولتش رفیق
هر جایگه که روی کند بخت رهنمای.
فرخی.
سپاس از خدا ایزد رهنمای
که از کاف و نون کرد گیتی به پای.
اسدی.
رجوع به راهنمای و رهنما و راهنما شود
لغت نامه دهخدا
(رُ تَ)
انبوهی مردمان و اجتماع آنان در یک جایی. (ناظم الاطباء). اما در جای دیگر دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(رَ نُ / نِ / نَ مو)
عمل و صفت رهنمون. (ناظم الاطباء). رهنمایی. راهنمایی. راهنمونی. ارشاد. (یادداشت مؤلف). استهداء. (منتهی الارب) :
چه چاره است و درمان این کار چیست
درین رهنمونی مرا یار کیست.
فردوسی.
کسی را که یزدان فزونی دهد
خردمندی و رهنمونی دهد.
فردوسی.
بدان رهنمونی منت ساختم
چو بستیش بردوش من تاختم.
اسدی.
پیش یونس آمدند به رهنمونی بز. (مجمل التواریخ و القصص).
مرا این رهنمونی بخت فرمود
که تا شه باشد از من بنده خشنود.
نظامی.
رجوع به راهنمونی و مترادفات کلمه شود، بدرقه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
دشت و صحرا و زمین هموار خالی از بلندی و پستی که بتازی قاع خوانند، ساده، صحرای بی درخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راهنمونی
تصویر راهنمونی
عمل راهنمون راهنمایی رهبری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راهنمون
تصویر راهنمون
راهنما، رهبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهنما
تصویر رهنما
راهنما، رهبر، ره نماینده، هادی، دلیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهنمونی
تصویر رهنمونی
هدایت دلالت، بدرقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهنما
تصویر رهنما
((رَ نَ یا نِ یا نُ))
پیشوا، هادی، بلد، بلد راه، کسی که مسیر را می داند، راهنما
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رهنمونی
تصویر رهنمونی
هدایت، بدرقه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از راهنمون
تصویر راهنمون
((نَ))
راهنما، راهبر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرانمون
تصویر فرانمون
شرح، روشن گری
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رهنمودان
تصویر رهنمودان
ائمه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رهنما
تصویر رهنما
هادی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رهنمود
تصویر رهنمود
توصیه، هدایت
فرهنگ واژه فارسی سره
ارشاد، پند، دلالت، راهنمایی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع دهستان کسلیان قائم شهر
فرهنگ گویش مازندرانی
تبار دودمان
فرهنگ گویش مازندرانی