نمایندۀراه. (ناظم الاطباء). نمایندۀ راه که به تازیش هادی خوانند. (شرفنامۀ منیری). رهبر. راهبر. مرشد. راهنمون. راهنما. رهنمایی. (یادداشت مؤلف) : چه گفتند در داستان دراز نباشد کس از رهنمون بی نیاز. ابوشکور. همی رفت و پیش اندرون رهنمون جهاندیده ای نام او شیرخون. فردوسی. خجسته ذوفنونی رهنمونی که در هر فن بود چون مرد یک فن. منوچهری. چنین گفت گشتاسب با رهنمون که روزی به پیشه نگردد فزون. اسدی. ز رهنمون بدی نیک ترس خاقانی که رهنمون چو بد آید رهت نمونه شود. خاقانی. گر دیده بده ست رهنمون دل من در گردن دیده باد خون دل من. ؟ (از سندبادنامه ص 325). ، ناخدا و ملاح، بدرقه، حاجب، نقیب. (ناظم الاطباء). رجوع به راهنمون شود
نمایندۀراه. (ناظم الاطباء). نمایندۀ راه که به تازیش هادی خوانند. (شرفنامۀ منیری). رهبر. راهبر. مرشد. راهنمون. راهنما. رهنمایی. (یادداشت مؤلف) : چه گفتند در داستان دراز نباشد کس از رهنمون بی نیاز. ابوشکور. همی رفت و پیش اندرون رهنمون جهاندیده ای نام او شیرخون. فردوسی. خجسته ذوفنونی رهنمونی که در هر فن بود چون مرد یک فن. منوچهری. چنین گفت گشتاسب با رهنمون که روزی به پیشه نگردد فزون. اسدی. ز رهنمون بدی نیک ترس خاقانی که رهنمون چو بد آید رهت نمونه شود. خاقانی. گر دیده بُده ست رهنمون دل من در گردن دیده باد خون دل من. ؟ (از سندبادنامه ص 325). ، ناخدا و ملاح، بدرقه، حاجب، نقیب. (ناظم الاطباء). رجوع به راهنمون شود
رنگون، نام بندرو شهر و مرکز برمانی جنوبی میباشد و در 1040هزارگزی کلکته در طول شرقی \’15 س53 93 و عرض شمالی \’4 46 16 قرار گرفته است، این شهر دارای بتکدۀ بزرگ و نامی و مدارس و بیمارستانها و درمانگاهها و کارخانه ها و تیمارستان و 737000 تن جمعیت میباشد، فاصله این شهر تا دریا 40هزار گز است که کشتی ها از راه رودخانه کالای بازرگانی باین شهر حمل میکنند، رانگون دارای تجارت مهم میباشد، (از لاروس) (قاموس الاعلام ترکی ج 3)
رنگون، نام بندرو شهر و مرکز برمانی جنوبی میباشد و در 1040هزارگزی کلکته در طول شرقی \’15 س53 ْ93 و عرض شمالی \’4 َ46 ْ16 قرار گرفته است، این شهر دارای بتکدۀ بزرگ و نامی و مدارس و بیمارستانها و درمانگاهها و کارخانه ها و تیمارستان و 737000 تن جمعیت میباشد، فاصله این شهر تا دریا 40هزار گز است که کشتی ها از راه رودخانه کالای بازرگانی باین شهر حمل میکنند، رانگون دارای تجارت مهم میباشد، (از لاروس) (قاموس الاعلام ترکی ج 3)
رهنمونی. عمل راهنمون. هدایت و دلالت. (ناظم الاطباء). دلالت. هدایت. راهنمایی. رهنمایی.ارشاد. ارائۀ طریق: و به راهنمونی مهران شنان که از فالگویان ترکان شنیده بود... (مجمل التواریخ و القصص). و رجوع به راهنمایی و رهنمایی شود. - راهنمونی کردن، راهنمایی کردن. رهنمایی کردن. هدایت کردن. راهنماشدن. ارشاد داشتن. دلالت کردن: و یعقوب (بن لیث) به بتو رسید بامداد و شاهین بتو راهنمونی کرد. (تاریخ سیستان). گر به گروگان خود بیابم توفیق راهنمونی کنم به...ر سراکار. سوزنی
رهنمونی. عمل راهنمون. هدایت و دلالت. (ناظم الاطباء). دلالت. هدایت. راهنمایی. رهنمایی.ارشاد. ارائۀ طریق: و به راهنمونی مهران شنان که از فالگویان ترکان شنیده بود... (مجمل التواریخ و القصص). و رجوع به راهنمایی و رهنمایی شود. - راهنمونی کردن، راهنمایی کردن. رهنمایی کردن. هدایت کردن. راهنماشدن. ارشاد داشتن. دلالت کردن: و یعقوب (بن لیث) به بتو رسید بامداد و شاهین بتو راهنمونی کرد. (تاریخ سیستان). گر به گروگان خود بیابم توفیق راهنمونی کنم به...ر سراکار. سوزنی
سزار الکساندر. مارشال فرانسوی که در گرنوبل بسال 1795م. متولد و در سال 1871م. درگذشت. او در رام کردن و تسخیر قبیلۀ قابیلی الجزایر شرکت کرد و در سال 1851 بمقام وزارت جنگ فرانسه رسید
سزار الکساندر. مارشال فرانسوی که در گرنوبل بسال 1795م. متولد و در سال 1871م. درگذشت. او در رام کردن و تسخیر قبیلۀ قابیلی الجزایر شرکت کرد و در سال 1851 بمقام وزارت جنگ فرانسه رسید
راه نمودن. ارشاد. دلالت. هدایت. راهنمایی کردن. رهنمون بودن. (یادداشت مؤلف) : خدایم سوی آل اوره نمود که حبل خدایست خیرالرجال. ناصرخسرو. بدین ره که رفتی مرا ره نمای. (بوستان). رجوع به راه نمودن و مترادفات کلمه شود
راه نمودن. ارشاد. دلالت. هدایت. راهنمایی کردن. رهنمون بودن. (یادداشت مؤلف) : خدایم سوی آل اوره نمود که حبل خدایست خیرالرجال. ناصرخسرو. بدین ره که رفتی مرا ره نمای. (بوستان). رجوع به راه نمودن و مترادفات کلمه شود
رهنما. راهنمای. راهنما. رهنما. دلیل. هادی. رهبر. (یادداشت مؤلف). نمایندۀ راه. (شرفنامۀ منیری) : خداوند نام و خداوند جای خداوند روزی ده رهنمای. فردوسی. گرفتند نفرین بر آن رهنمای به زخمش فکندند هریک ز پای. فردوسی. هر جایگه که رای کند دولتش رفیق هر جایگه که روی کند بخت رهنمای. فرخی. سپاس از خدا ایزد رهنمای که از کاف و نون کرد گیتی به پای. اسدی. رجوع به راهنمای و رهنما و راهنما شود
رهنما. راهنمای. راهنما. رهنما. دلیل. هادی. رهبر. (یادداشت مؤلف). نمایندۀ راه. (شرفنامۀ منیری) : خداوند نام و خداوند جای خداوند روزی ده رهنمای. فردوسی. گرفتند نفرین بر آن رهنمای به زخمش فکندند هریک ز پای. فردوسی. هر جایگه که رای کند دولتش رفیق هر جایگه که روی کند بخت رهنمای. فرخی. سپاس از خدا ایزد رهنمای که از کاف و نون کرد گیتی به پای. اسدی. رجوع به راهنمای و رهنما و راهنما شود
عمل و صفت رهنمون. (ناظم الاطباء). رهنمایی. راهنمایی. راهنمونی. ارشاد. (یادداشت مؤلف). استهداء. (منتهی الارب) : چه چاره است و درمان این کار چیست درین رهنمونی مرا یار کیست. فردوسی. کسی را که یزدان فزونی دهد خردمندی و رهنمونی دهد. فردوسی. بدان رهنمونی منت ساختم چو بستیش بردوش من تاختم. اسدی. پیش یونس آمدند به رهنمونی بز. (مجمل التواریخ و القصص). مرا این رهنمونی بخت فرمود که تا شه باشد از من بنده خشنود. نظامی. رجوع به راهنمونی و مترادفات کلمه شود، بدرقه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)
عمل و صفت رهنمون. (ناظم الاطباء). رهنمایی. راهنمایی. راهنمونی. ارشاد. (یادداشت مؤلف). استهداء. (منتهی الارب) : چه چاره است و درمان این کار چیست درین رهنمونی مرا یار کیست. فردوسی. کسی را که یزدان فزونی دهد خردمندی و رهنمونی دهد. فردوسی. بدان رهنمونی منت ساختم چو بستیش بردوش من تاختم. اسدی. پیش یونس آمدند به رهنمونی بز. (مجمل التواریخ و القصص). مرا این رهنمونی بخت فرمود که تا شه باشد از من بنده خشنود. نظامی. رجوع به راهنمونی و مترادفات کلمه شود، بدرقه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)