گلۀ گاو، گوسفند یا اسب، سپاه و لشکر، گروه مردم، رمک برای مثال گر این خواسته زاو پذیریم همه / ز من گردد آشفته شاه رمه (فردوسی - ۱/۲۴۰) رمه شدن: رمه گشتن، جمع شدن، گرد آمدن، در یکجا جمع شدن
گلۀ گاو، گوسفند یا اسب، سپاه و لشکر، گروه مردم، رَمَک برای مِثال گر این خواسته زاو پذیریم همه / ز من گردد آشفته شاه رمه (فردوسی - ۱/۲۴۰) رمه شدن: رمه گشتن، جمع شدن، گرد آمدن، در یکجا جمع شدن
گلۀ گوسفند و ایلخی اسب. (برهان). گلۀ گوسفند. (آنندراج). گلۀ گوسفند و امثال آنها. (فرهنگ نظام). گلۀ گوسپندان. (ناظم الاطباء). سیله. رمک. (برهان). رمق. (منتهی الارب) (المعرب جوالیقی). قطیع. ثلّه. (منتهی الارب) : پس بیوبارید ایشان را همه نه شبان را هشت زنده نه رمه. رودکی. خردپادشاهی بود مهربان بود در رمه گرگ را چون شبان. ابوشکور. و رمه های خوک دارند (صقلابیان) همچنانک رمۀ گوسفند. (حدود العالم). که گرگ اندرآمد میان رمه سگ و مرد را دید در دمدمه. فردوسی. اگر گوسفندی برند از رمه به تیره شب و روزگار دمه. فردوسی. چنان شد که از بی شبانی رمه پراکنده گردد بروز دمه. فردوسی. هم با رمۀ اسبم و هم با گلۀ میش هم با صنم چینم و هم با بت تاتار. فرخی. از رمه خیری نماند چون بماند بی شبان. عنصری. مر آن گرگ را مرگ به از دمه که بی خورد ماند میان رمه. اسدی. بمرد اشتر ابلهی در رمه به درویش دادمش گفتا همه. اسدی. شبان کز میان شد چه باشد رمه. اسدی. با این رمۀ ستور گمره هرگز ندوم نه من حمارم. ناصرخسرو. هر زمان بدتر بود حال رمه چون بود از گرسنه گرگان رعات. ناصرخسرو. تو داد دهی بروز محشر زین یک رمه گاو بی فسارم. ناصرخسرو. ای بخرد تو مرم چون رمه از ما مرغ نئی چون رمی و ما نه شگالیم. ناصرخسرو. و باد در رمه پدید آمد و او را چهل رمه گوسفند بود. (قصص الانبیاء). تو انصاف ده چون بماند رمه چو از گرگ درنده سازی شبان. مسعودسعد. شبان چون شد خراب از بادۀ ناب رمه در معده گرگان کند خواب. امیرخسرو. - رمه دور برسیدن، کار از کار گذشتن. دیر شدن وقت کاری. کار از چاره گذشتن: خواجه در راه مرا گفت این خداوند اکنون آگاه شد که رمه دور برسید اما هم نیک است تا بیش چنین نرود. (تاریخ بیهقی). - رمه رمه، گله گله. دسته دسته: رمه رمه بز و بزغالۀ کبود و سیاه به مرغزار فرودین تو بپرورده. سوزنی. ، سپاه و لشکر. (برهان) (آنندراج) : شد از بی شبانی رمه تال و مال همه دشت تن بود بی دست و یال. فردوسی. بدو گفت کز تو بپرسم همه ز شاه و ز گردنکشان و رمه. فردوسی. نیاطوس را داد لشکر همه بدو گفت مهتر تویی با رمه. فردوسی. چند روز بر این صفت بگذاشتند تا رمۀ کفار بتمامی مجتمع شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 350)، جمعیت مردم. (برهان) (آنندراج). جمعیت مردمان. (ناظم الاطباء). جماعت. گروه مردم: چو بشنید شه کیقباد آنهمه برآوردسر از میان رمه. فردوسی. سر یک رمه مردم بیگناه به خاک اندر آرد ز بهر کلاه. فردوسی. سخنهای دستان شنیدم همه که برخواند آن را به پیش رمه. فردوسی. زین رمه یک سو شو و از دل بشوی ریم فرومایگی و ریمنی. ناصرخسرو. رای آن قاضی بچربید از همه عقل او در پیش می رفت از رمه. مولوی. گفت نائب پیش قاضی آنهمه که نمودند از شکایت آن رمه. مولوی. ، {{اسم خاص}} پروین. ثریا. (برهان) (آنندراج). رفه. (برهان)
گلۀ گوسفند و ایلخی اسب. (برهان). گلۀ گوسفند. (آنندراج). گلۀ گوسفند و امثال آنها. (فرهنگ نظام). گلۀ گوسپندان. (ناظم الاطباء). سیله. رمک. (برهان). رَمَق. (منتهی الارب) (المعرب جوالیقی). قطیع. ثَلّه. (منتهی الارب) : پس بیوبارید ایشان را همه نه شبان را هشت زنده نه رمه. رودکی. خردپادشاهی بود مهربان بود در رمه گرگ را چون شبان. ابوشکور. و رمه های خوک دارند (صقلابیان) همچنانک رمۀ گوسفند. (حدود العالم). که گرگ اندرآمد میان رمه سگ و مرد را دید در دمدمه. فردوسی. اگر گوسفندی برند از رمه به تیره شب و روزگار دمه. فردوسی. چنان شد که از بی شبانی رمه پراکنده گردد بروز دمه. فردوسی. هم با رمۀ اسبم و هم با گلۀ میش هم با صنم چینم و هم با بت تاتار. فرخی. از رمه خیری نماند چون بماند بی شبان. عنصری. مر آن گرگ را مرگ به از دمه که بی خورد ماند میان رمه. اسدی. بمرد اشتر ابلهی در رمه به درویش دادمش گفتا همه. اسدی. شبان کز میان شد چه باشد رمه. اسدی. با این رمۀ ستور گمره هرگز ندوم نه من حمارم. ناصرخسرو. هر زمان بدتر بود حال رمه چون بود از گرسنه گرگان رعات. ناصرخسرو. تو داد دهی بروز محشر زین یک رمه گاو بی فسارم. ناصرخسرو. ای بخرد تو مرم چون رمه از ما مرغ نئی چون رمی و ما نه شگالیم. ناصرخسرو. و باد در رمه پدید آمد و او را چهل رمه گوسفند بود. (قصص الانبیاء). تو انصاف ده چون بماند رمه چو از گرگ درنده سازی شبان. مسعودسعد. شبان چون شد خراب از بادۀ ناب رمه در معده گرگان کند خواب. امیرخسرو. - رمه دور برسیدن، کار از کار گذشتن. دیر شدن وقت کاری. کار از چاره گذشتن: خواجه در راه مرا گفت این خداوند اکنون آگاه شد که رمه دور برسید اما هم نیک است تا بیش چنین نرود. (تاریخ بیهقی). - رمه رمه، گله گله. دسته دسته: رمه رمه بز و بزغالۀ کبود و سیاه به مرغزار فرودین تو بپرورده. سوزنی. ، سپاه و لشکر. (برهان) (آنندراج) : شد از بی شبانی رمه تال و مال همه دشت تن بود بی دست و یال. فردوسی. بدو گفت کز تو بپرسم همه ز شاه و ز گردنکشان و رمه. فردوسی. نیاطوس را داد لشکر همه بدو گفت مهتر تویی با رمه. فردوسی. چند روز بر این صفت بگذاشتند تا رمۀ کفار بتمامی مجتمع شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 350)، جمعیت مردم. (برهان) (آنندراج). جمعیت مردمان. (ناظم الاطباء). جماعت. گروه مردم: چو بشنید شه کیقباد آنهمه برآوردسر از میان رمه. فردوسی. سر یک رمه مردم بیگناه به خاک اندر آرد ز بهر کلاه. فردوسی. سخنهای دستان شنیدم همه که برخواند آن را به پیش رمه. فردوسی. زین رمه یک سو شو و از دل بشوی ریم فرومایگی و ریمنی. ناصرخسرو. رای آن قاضی بچربید از همه عقل او در پیش می رفت از رمه. مولوی. گفت نائب پیش قاضی آنهمه که نمودند از شکایت آن رمه. مولوی. ، {{اِسمِ خاص}} پروین. ثریا. (برهان) (آنندراج). رفه. (برهان)
ابومنصور گوید: بطن الرمه وادی معروفی است در بالای نجدو بعضی گویند بطن الرمه منزلی است ازآن مردم کوفه ودیگری گوید رمه دشت عظیمی است در نجد که در آن چند رودبار می ریزد. (از معجم البلدان چ بیروت ج 3 ص 72)
ابومنصور گوید: بطن الرمه وادی معروفی است در بالای نجدو بعضی گویند بطن الرمه منزلی است ازآن ِ مردم کوفه ودیگری گوید رمه دشت عظیمی است در نجد که در آن چند رودبار می ریزد. (از معجم البلدان چ بیروت ج 3 ص 72)
تیرمه و پارچۀ نفیسی که از کرک بافند. (ناظم الاطباء). قسمی پارچۀ سطبر ابریشمین. شال کشمیری. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). پارچۀ پشمی که قسمی از شال است و دارای رنگ های متعدد وگل و بوته است. (فرهنگ نظام). و رجوع به ترما شود، کاغذ ترمه، قسمی کاغذ آهاردار زرافشان گرانبهای مشرقی شفاف و گاهی با خالهای زرین خرد که قباله ها بر آن نوشتندی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
تیرمه و پارچۀ نفیسی که از کرک بافند. (ناظم الاطباء). قسمی پارچۀ سطبر ابریشمین. شال کشمیری. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). پارچۀ پشمی که قسمی از شال است و دارای رنگ های متعدد وگل و بوته است. (فرهنگ نظام). و رجوع به ترما شود، کاغذ ترمه، قسمی کاغذ آهاردار زرافشان گرانبهای مشرقی شفاف و گاهی با خالهای زرین خرد که قباله ها بر آن نوشتندی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
شهر کوچکی است در ساحل شمالی جزیره صقلیه نزدیک شفلوی. (رحلۀ ابن جبیر). کیکش بسیار و گرمایش شدید است. (مراصد الاطلاع). این نام از یونانی ترمس بمعنی آب گرم معدنی و حمّه
شهر کوچکی است در ساحل شمالی جزیره صقلیه نزدیک شفلوی. (رحلۀ ابن جبیر). کیکش بسیار و گرمایش شدید است. (مراصد الاطلاع). این نام از یونانی ترمس بمعنی آب گرم معدنی و حمّه
مثقب درودگری باشد که بدان چوب و تخته سوراخ کنند. (برهان) (آنندراج). نوعی از آلت درودگران که بدان سوراخ کنند و آنرا ماهه و مته نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). برماه. برماهه. برمای. پرما. مته. مثقب: جودانت کنم به نوک برمه در کونت کنم دودندۀ سیر. سوزنی
مثقب درودگری باشد که بدان چوب و تخته سوراخ کنند. (برهان) (آنندراج). نوعی از آلت درودگران که بدان سوراخ کنند و آنرا ماهه و مته نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). برماه. برماهه. برمای. پرما. مته. مثقب: جودانْت کنم به نوک برمه در کونْت کنم دودندۀ سیر. سوزنی
گیاهی است مانند لوبیا و آن بنفشه ای رنگ است و بوییدن و نظر کردن بدان مفرح باشد و روغن آن نیز فرح آرد. (یادداشت بخط مؤلف). گیاهی است مانند لوبیا. ج، خرّم. (منتهی الارب) ، کافتگی دیوار بینی. ج، خرمات. (منتهی الارب)
گیاهی است مانند لوبیا و آن بنفشه ای رنگ است و بوییدن و نظر کردن بدان مفرح باشد و روغن آن نیز فرح آرد. (یادداشت بخط مؤلف). گیاهی است مانند لوبیا. ج، خُرَّم. (منتهی الارب) ، کافتگی دیوار بینی. ج، خرمات. (منتهی الارب)
جایگاهی بوده است در بالای القدقده و ازآن طایفه ای از بنی تمیم موسوم به بنوالکذاب. در قسمت علیای این مکان آبی بنام القلیب قرار دارد. (از معجم البلدان)
جایگاهی بوده است در بالای القدقده و ازآن ِ طایفه ای از بنی تمیم موسوم به بنوالکذاب. در قسمت علیای این مکان آبی بنام القلیب قرار دارد. (از معجم البلدان)