جدول جو
جدول جو

معنی رما - جستجوی لغت در جدول جو

رما
(رَ)
موضعی است در ارض بنی عامر. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رمال
تصویر رمال
رمل ها، ریگها، جمع واژۀ رمل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رماح
تصویر رماح
رمح ها، نیزه ها، جمع واژۀ رمح
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رماس
تصویر رماس
کندر، صمغی سفید، نرم، خوش بو و شیرین که از درختی خاردار شبیه درخت مورد گرفته می شود و هنگام سوختن بوی خوشی می پراکند و در دندان پزشکی جهت قالب گیری دندان به کار می رفته، بستج، مصطکی، بستخ، رماست، کندر رومی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رماد
تصویر رماد
آنچه پس از سوختن چیزی باقی می ماند، خاکستر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رمال
تصویر رمال
رمل فروش، ریگ فروش، کسی که رمل می اندازد و فال می بیند، فال بین، فال گیر
فرهنگ فارسی عمید
(رِ)
جمع واژۀ رمل. ریگها. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج رمله. (دهار). رجوع به رمل شود:
فرازگشت نشیب و نشیب گشت فراز
رمال گشت رماد و رماد گشت رمال.
قطران تبریزی.
ایشان چو روز روشن و بدخواهشان چو شب
ایشان سحاب رحمت و گیتی همه رمال.
ناصرخسرو.
از چه کند دهر جز از سنگ سخت
ایدون این نرم و رونده رمال.
ناصرخسرو.
آن را نبرم مال همی ظن که خداوند
در سنگ نهاده ست و در این خاک و رمالش.
ناصرخسرو.
و عدد سکان بلاد فزون تر از رمال و حصی. (جهانگشای جوینی).
گفت توچون بار کردی این رمال
گفت تا تنها نماند آن جوال.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(رُ)
حصیر. (منتهی الارب). حصیر تنگ بافته شده. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). بوریا، برگهای خرما در رسن و مانند آن بافته و آن بمنزلۀ رشته و پود است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَمْ ما)
بوریاگر. (مهذب الاسماء) ، فروشندۀ رمل. (المنجد) ، رمل کش. (ملخص اللغات خطیب کرمانی). آنکه ادعای دانستن رمل کند. رمل بین. رمل انداز. فال بین. فالگو. دارندۀ علم رمل. (از اقرب الموارد).
- امثال:
از گیر دزد درآمد به گیر رمال افتاد، نظیر: از چاله درآمد به چاه افتاد. از مصیبتی خلاص شد به مصیبتی بزرگتر دچار گردید.
با رمال شاعر است با شاعر رمال، با هر دو هیچکدام با هیچکدام هردو، نظیر: مثل شترمرغ که چون گوئی بپر گوید اشترم وچون گوئی بار بر گوید مرغم. و رجوع به امثال و حکم شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
آنچه بدان روز گذارند از معیشت که باقی جان را نگاه دارد. (منتهی الارب). روزی بخور و نمیر. رجوع به رمامه شود.
لغت نامه دهخدا
(رُمْ ما)
موضعی است که رماع نیز گویند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
بیماریی که در پشت ساقی عارض شود چندانکه از سقی منع کند آن را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، زردی و تغیری است که در روی زنان پیدا آید از بیماری فرج. (منتهی الارب). دردی است در شکم که از آن روی زرد گردد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
جمع واژۀ رمضان. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
مصطکی و آن را رماست هم گویند. (برهان قاطع) (آنندراج). مصطکی. علک الروم. طبیعت در دوم گرم و خشک، مقوی معده و جگر و هاضمه و اشتها، محرک آروغ و رافع پیچش، مصلح گردکان و کتیرا، بدل بوزن آن کندر و یا یک و نیم وزن علک البطم. و در تقویت معده و جگر او خز (کذا) شربت یک مثقال. (الفاظ الادویه)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
خاکستر. (منتهی الارب) (دهار). آنچه از مواد محترقه پس از احتراق باقی می ماند. (اقرب الموارد) : مثل الذین کفروا بربهم اعمالهم کرماد اشتدت به الریح. (قرآن 18/14).
فراز گشت نشیب و نشیب گشت فراز
رمال گشت رماد و رماد گشت رمال.
قطران تبریزی.
در ترجمه صیدنه آمده: خاکستر را به رومی اطریقون و به سریانی فطما و به هندی راک و سواه گویند. صااونی گوید انواع آن سرد و خشک است و انواع قروح را پاک سازد و او به حسب مواد مختلف بود. خاکستر مازریون و چوب انجیر جراحات را عفن گرداند. خاکستر سرطان نهری ریش را نافع بود و گزیدگی سگ دیوانه رانافع بود و خاکستر خطاف علت ذبحه و خناق را دفع کندو چون با عسل غرغره کنند سقوط لهاه را نافع بود و اکتحال به آن قوه باصره را تقویت کند و خاکستر ابن عرس که به فارسی او را راسو گویند اورام را بنشاند و نقرس را مفید بود. خاکستر سنگخوار که عرب او را قطا گوید جرب و خارش اندام را نافع بود. خاکستر خرگوش چون با پیه خرس مرهم کنند و بر داءالثعلب مالند سود دهد. خاکستر سر موش چون بر شقاق مقعد نهند زایل کند و ورم کام را که کهنه شده باشد و صلب گشته تحلیل کند. خاکستر عقارب سنگ گرده و مثانه بریزاند - انتهی. و درمخزن الادویه آمده: رماد را به فارسی خاکستر و به هندی راکهه نامند
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نام جایگاهی است در دهناء و عمرانی گوید که با حاء مهمله است و ابن سکیت گوید نام ریگزاری است در دهناء و بعضی گفته اند ریگزاری است در رمل الورکه و اصح روایات آنکه ’رماح’ با حاء نام موضعی است و در این شکی نیست. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
جمع واژۀ رمح. نیزه ها. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (از اقرب الموارد). رجوع به رمح شود:
میزبانان من سیوف و رماح
میهمانان من کلاب و نمور.
مسعودسعد.
ز رای و عزم تو گردون و دهر از آن ترسد
که این کشنده سیوف است و آن زدوده رماح.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(رِ)
موضعی است در نزدیکی تباله. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
پوسیده. (المنجد) ، استخوان پوسیده. (اقرب الموارد) (المنجد). رمیم
لغت نامه دهخدا
(رَمْ ما)
نیزه گر. (منتهی الارب) (دهار). نیزه باز کامل. (آنندراج). استاد در نیزه اندازی. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
جمع واژۀ رمیم. (دهار) ، جمع واژۀ رمّه. (از اقرب الموارد) ، حبل رمام، رسن پوسیده. (منتهی الارب) (المنجد). رسن کهنه و پوسیده. (آنندراج) ، جمع واژۀ رمّه. استخوانهای پوسیده. (از اقرب الموارد) (آنندراج) ، مورچۀ پردار و کرمک چوبخوار. (از منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به رمیم و رمّه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از رمام
تصویر رمام
استخوانهای پوسیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رماء
تصویر رماء
افزونی گوالش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رماج
تصویر رماج
بند نیزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رماح
تصویر رماح
نیزه ساز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رماد
تصویر رماد
خاکستر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رماع
تصویر رماع
درد شکم، درد پشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رماق
تصویر رماق
روزی تنگ بخور و نمیر، دورویی، نگریستن با کینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رمال
تصویر رمال
ریگها کسی که رمل می اندازد، فالبین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رماح
تصویر رماح
((رِ))
جمع رمح، نیزه ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رماس
تصویر رماس
((رَ))
مصطکی، صمغی سفید رنگ و نرم و خوشبو، شیرین و چسبنده که از درختی در شام به دست می آید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رمال
تصویر رمال
((رِ))
جمع رمل، ریگ ها، ریگستان ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رمال
تصویر رمال
((رَ مّ))
فالگیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رمام
تصویر رمام
((رِ))
جمع رمه، استخوان های پوسیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رماد
تصویر رماد
((رَ))
خاکستر، جمع ارمده
فرهنگ فارسی معین