جدول جو
جدول جو

معنی رزیدنت - جستجوی لغت در جدول جو

رزیدنت((رِ دِ))
پزشکی که مشغول گذراندن دوره تخصصی است، دستیار
تصویری از رزیدنت
تصویر رزیدنت
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ارزیدن
تصویر ارزیدن
ارزش داشتن، قیمت داشتن، بها داشتن، برای مثال به نزد کهان و به نزد مهان / به آزار موری نیرزد جهان (فردوسی۲ - ۲۹۱)، دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی / زنهار بد مکن که نکرده ست عاقلی (سعدی۲ - ۶۷۹) برابر بودن بهای چیزی با پولی که در ازای آن داده می شود، سزاوار بودن، لایق بودن، شایستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ورزیدن
تصویر ورزیدن
انجام دادن، کردن
پسوند متصل به واژه به معنای داشتن و مانند ان مثلاً کینه ورزیدن، عشق ورزیدن
به کار بستن، کسب کردن، به دست آوردن
پرداختن و مشغول شدن به کاری، به کار گرفتن، به کار بستن، برای مثال سخن های من چون شنودی بورز / مگر بازدانی زناارز ارز (فردوسی - ۶/۲۳۰)، کشت و زرع کردن
کوشش کردن، سعی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرزیدنت
تصویر پرزیدنت
رئیس جمهور، رئیس قوۀ مجریه در کشورهای جمهوری که مدت زمامداری و حدود اختیارات آن در کشورهای مختلف متفاوت است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رزیدن
تصویر رزیدن
رنگ کردن جامه و پارچه، رنگ کردن، رنگرزی کردن، برای مثال به ار در خم می فروشی خزم / چو می جامه ای را به خون می رزم (نظامی۶ - ۱۱۶۶)، برآن کس که جانش به آهن گزم / بسی جامه ها در سکاهن رزم (نظامی۵ - ۷۹۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ریزیدن
تصویر ریزیدن
ریختن، جریان یافتن مایعی معمولاً از یک مکان بلند یا از یک محفظه به جایی پایین تر، جاری کردن مایع یا هر چیز سیال، وارد کردن پول به حساب، واریز کردن، داخل کردن مواد ذوب شده در قالبی خاص، پوسیدن، تجزیه شدن، جدا شدن چیزی از چیز دیگر مثلاً موهایش ریخت، قرار دادن مایع یا هر چیز سیال درون ظرف مثلاً چند تا چایی ریخت، به طور ناگهانی و به زور به جایی وارد شدن مثلاً مامورها ریختند، از بین رفتن مثلاً ترسم ریخت، افشاندن چیزی بر چیز دیگر مثلاً موهایش را ریخته بود روی صورتش، به طور فراوان و زیاد وجود داشتن مثلاً می گفتند آنجا پول ریخته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برزیدن
تصویر برزیدن
کاری را پیاپی کردن، مواظبت و مداومت در کاری کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرزیدن
تصویر گرزیدن
شکوه کردن، زاری کردن، توبه کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لرزیدن
تصویر لرزیدن
جنبیدن، تکان خوردن، لرز کردن
فرهنگ فارسی عمید
(لَ دَ)
رنگ کردن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از برهان) (از فرهنگ خطی) (از غیاث اللغات) (از انجمن آرا) (از لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) (فرهنگ اوبهی). رنگرزی کردن. (یادداشت مؤلف) : آفتابت طباخی می کند و ماهت صباغی می کند، این می پزد و آن می رزد تا کار تو ببرگ و مهیا باشد. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 ص 313).
بدو داد جامه که ای رنگرز
تو این را به رنگ رخ من برز.
وطواط.
سر انگشت می رزد بی بی
بر من انگشت می گزد بی بی
از پی یک نشان دوم جامه
لاجوردی همی رزد بی بی.
خاقانی.
بر آنکس که جانش به آهن گزم
بسی جامه ها در سکاهن رزم.
نظامی (از آنندراج).
فلکها که چون لاجوردی خزند
همه جامۀ لاجوردی رزند.
نظامی.
به ار در خم می فروشد خزم
چو می جامه ای را به خون می رزم.
نظامی.
هر نگاری که زر بود بدنش
لاجوردی رزند پیرهنش.
نظامی.
چون مگس بر سیه سپید خزند
هر دو را رنگ بر خلاف رزند.
نظامی.
جامه گه ازرق کنی گاهی سیاه
جامه خود دانی تو مردم را مرز.
اوحدی.
- ازرق رز، کبودرنگ:
پر ازمیوه و سایه ور چون رزند
نه چون ما سیه کار و ازرق رزند.
(بوستان).
- رنگرز، صباغ. که رنگ کند. که رنگ کاری پیشه سازد. که صباغی حرفه کند:
بدو داد جامه که ای رنگرز
تو این را برنگ رخ من برز.
وطواط.
، حنا بستن خصوصاً. و رجوع به رنگرز شود. (لغت محلی شوشتر) ، لکه کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پزیدنی
تصویر پزیدنی
قابل پختن که پختن او ضرور است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لرزیدن
تصویر لرزیدن
تکان خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرزیدنت
تصویر پرزیدنت
رئیس جمهور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارزیدنی
تصویر ارزیدنی
یق ارزیدن شایسته ارزش
فرهنگ لغت هوشیار
مواظبت کردن برکاریمداومت کردن برامری کاری را پیاپی انجام دادن ورزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارزیدن
تصویر ارزیدن
قیمت کردن، بها داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزیدن
تصویر رزیدن
رنگ کردن، رنگرزی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
با بلاهای عشق ورزش کن، خویشتن را بلند ارزش کن، (اوحدی)، اجراکردن تمرینهی بدنی بمنظور تکیمل قوای جسمی و روحی بطور مرتب. ورزید ورزد خواهد ورزید بورز ورزنده ورزا ورزیده (ورزش) کارکردن، پیاپی انجام دادن: بیا با مامورز این کینه زاری که حق صحبت دیرینه داری. (حافظ)، ممارست کردن، کوشیدن، حاصل کردن اندوختن، زراعت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روزیدن
تصویر روزیدن
((دَ))
روشن شدن، تافتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لرزیدن
تصویر لرزیدن
((لَ دَ))
جنبیدن، تکان خوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرزیدن
تصویر مرزیدن
((مَ یا مُ رَ))
جماع کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ورزیدن
تصویر ورزیدن
((وَ دَ))
ورزش کردن، تمرین کردن، به کار بردن، به دست آوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برزیدن
تصویر برزیدن
((بَ دَ))
مواظبت کردن بر کاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارزیدن
تصویر ارزیدن
((اَ دَ))
قیمت داشتن، شایستن، لیاقت داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رزیدن
تصویر رزیدن
((رَ دَ))
رنگ کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرزیدنت
تصویر پرزیدنت
((پِ دِ))
رییس جمهور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ورزیدن
تصویر ورزیدن
ریاضت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از لرزیدن
تصویر لرزیدن
ارتعاش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از لرزیدن
تصویر لرزیدن
Flutter, Quiver, Shiver, Shudder, Squirm, Tremble, Twitch, Vibrate, Wobble, Wriggle
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از لرزیدن
تصویر لرزیدن
agitar, tremer, estremecer, contorcer-se, estremeecer, vibrar, balançar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از لرزیدن
تصویر لرزیدن
flattern, zittern, erschauern, sich winden, zucken, vibrieren, wackeln
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از لرزیدن
تصویر لرزیدن
trzepotać, trząść się, drżeć, wić się, drgać, wibrować, chwiać się
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از لرزیدن
تصویر لرزیدن
трепетать , дрожать , содрогаться , извиваться , дергать , вибрировать , качаться
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از لرزیدن
تصویر لرزیدن
тріпотіти , тремтіти , корчитися , вібрувати , хитатися , звиватися
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از لرزیدن
تصویر لرزیدن
fladderen, beven, huiveren, kronkelen, trillen, waggelen
دیکشنری فارسی به هلندی