کتاب منظومی که بیشتر در قالب مثنوی سروده می شد و اغلب شامل موضوعاتی خاص مانند پزشکی و منطق بوده است، سخنان مفاخره آمیز که معمولاً در میدان جنگ ادا می شود، رجز، در موسیقی گوشه ای در دستگاه چهارگاه، رجز
کتاب منظومی که بیشتر در قالب مثنوی سروده می شد و اغلب شامل موضوعاتی خاص مانند پزشکی و منطق بوده است، سخنان مفاخره آمیز که معمولاً در میدان جنگ ادا می شود، رجز، در موسیقی گوشه ای در دستگاه چهارگاه، رجز
دارویی بدبوو دافع تشنج و عبارت است از صمغ درخت انگدان که به تازی حلتیث منتن گویند. (ناظم الاطباء). صمغ بدبویی که از یک نوع کما حاصل می شود. (گیاه شناسی گل گلاب ص 235). صمغی است که از گیاه انگدان گیرند و به آن صمغ انجدان نیز گویند و آن بصورت دانه های صمغی بدرشتی یک نخود تا یک گردو دیده می شودو برنگهای زرد، قهوه ای و خاکستری و طعمش گس و تلخ وزننده و بویش شبیه سیر است. (فرهنگ فارسی معین). حلتیت. صمغ الانجدان. (یادداشت مؤلف).
دارویی بدبوو دافع تشنج و عبارت است از صمغ درخت انگدان که به تازی حلتیث منتن گویند. (ناظم الاطباء). صمغ بدبویی که از یک نوع کما حاصل می شود. (گیاه شناسی گل گلاب ص 235). صمغی است که از گیاه انگدان گیرند و به آن صمغ انجدان نیز گویند و آن بصورت دانه های صمغی بدرشتی یک نخود تا یک گردو دیده می شودو برنگهای زرد، قهوه ای و خاکستری و طعمش گس و تلخ وزننده و بویش شبیه سیر است. (فرهنگ فارسی معین). حلتیت. صمغ الانجدان. (یادداشت مؤلف).
چیزی است مانند فستق. (فرهنگ اسدی). بار درخت صنوبر باشد، به اعتبار کنگره های آن که هر یک به منزلۀ غوزه است. (برهان). بار درخت صنوبر باشد. (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). مجازاً بار درخت صنوبر. (غیاث). به عربی، حب الصنوبر الکبار. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی) (بحر الجواهر). فندق. (منتهی الارب). جلّوز. (منتهی الارب) (السامی). بندق. جلغوزه، که چیزی است مانند فستق و باریکتراز آن. چیزی چون پسته که مقوی باه است: یکسو کشمش چادر، یکسو نهمش موزه این مرده اگر خیزد ورنه من و چلغوزه. رودکی (از فرهنگ اسدی). و اگر در شانه دردی باشد، داروهای درد نشاننده با آن بیامیزند، چون تخم کتان و لعاب آن و جوز و چلغوزه و فندق و تخم خطمی و صمغ بسفایج و صمغ گوز. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). هرکرا نیست ذوق چلغوزه هست در خورد ریش او بوزه. آذری (از انجمن آرا). رجوع به جلغوزه شود، درخت صنوبر باشد، چون غوزۀ آن بسیار است آن را چلغوزه گویند و معرب آن جلغوز باشد. (جهانگیری) (رشیدی). درخت صنوبر به اعتبار آن که غوزۀ آن بسیار است، بنابراین آن را چلغوزه نامند. (انجمن آرا) (آنندراج) (ازغیاث). سوسن. به عربی، صنوبرالکبار: بود گندم گزی بالا سرافراز سر چلغوزه گوید با فلک راز. امیرخسرو (از جهانگیری). رجوع به سوسن و صنوبر شود
چیزی است مانند فستق. (فرهنگ اسدی). بار درخت صنوبر باشد، به اعتبار کنگره های آن که هر یک به منزلۀ غوزه است. (برهان). بار درخت صنوبر باشد. (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). مجازاً بار درخت صنوبر. (غیاث). به عربی، حب الصنوبر الکبار. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی) (بحر الجواهر). فِندُق. (منتهی الارب). جِلَّوز. (منتهی الارب) (السامی). بندق. جلغوزه، که چیزی است مانند فستق و باریکتراز آن. چیزی چون پسته که مقوی باه است: یکسو کَشمَش چادر، یکسو نهمش موزه این مرده اگر خیزد ورنه من و چلغوزه. رودکی (از فرهنگ اسدی). و اگر در شانه دردی باشد، داروهای درد نشاننده با آن بیامیزند، چون تخم کتان و لعاب آن و جوز و چلغوزه و فندق و تخم خطمی و صمغ بسفایج و صمغ گوز. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). هرکرا نیست ذوق چلغوزه هست در خورد ریش او بوزه. آذری (از انجمن آرا). رجوع به جلغوزه شود، درخت صنوبر باشد، چون غوزۀ آن بسیار است آن را چلغوزه گویند و معرب آن جِلغَوز باشد. (جهانگیری) (رشیدی). درخت صنوبر به اعتبار آن که غوزۀ آن بسیار است، بنابراین آن را چلغوزه نامند. (انجمن آرا) (آنندراج) (ازغیاث). سوسن. به عربی، صنوبرالکبار: بود گندم گزی بالا سرافراز سرِ چلغوزه گوید با فلک راز. امیرخسرو (از جهانگیری). رجوع به سوسن و صنوبر شود
چراغواره. ظرفی که چراغ در آن نهند و برند. ظرفی که چراغ در آن گذارند تا از باد خاموش نشود: تو چراغی را تا چراغوره ای نمیباشد و زیر دامنهاش نمیداری سلامت از در خانه تا بدر مسجد نمیتوانی بردن و از دست باد خلاص نمیتوانی دادن. (کتاب معارف بهاء ولد ص 41). رجوع به چراغواره شود، شمعدان، اسبی که دو دست را بلند کرده بر روی دو پا ایستد. چراغپا، پروانه ای که گرداگرد چراغ گردد. (ناظم الاطباء)
چراغواره. ظرفی که چراغ در آن نهند و برند. ظرفی که چراغ در آن گذارند تا از باد خاموش نشود: تو چراغی را تا چراغوره ای نمیباشد و زیر دامنهاش نمیداری سلامت از در خانه تا بدر مسجد نمیتوانی بردن و از دست باد خلاص نمیتوانی دادن. (کتاب معارف بهاء ولد ص 41). رجوع به چراغواره شود، شمعدان، اسبی که دو دست را بلند کرده بر روی دو پا ایستد. چراغپا، پروانه ای که گرداگرد چراغ گردد. (ناظم الاطباء)
شملۀ دستار باشد. (فرهنگ جهانگیری). بر وزن و معنی شاشوله است که علاقه و شملۀ دستار باشد. (برهان قاطع). طرۀ دستارکه از عمامه بیاویزند. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). شمله و علاقۀ دستار. (ناظم الاطباء) : شاغولۀ دستار تو اینجا نخرند دستار نگهدار و برو بر سر پیچ. ابن یمین (از فرهنگ جهانگیری)
شملۀ دستار باشد. (فرهنگ جهانگیری). بر وزن و معنی شاشوله است که عِلاقه و شملۀ دستار باشد. (برهان قاطع). طرۀ دستارکه از عمامه بیاویزند. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). شمله و عِلاقۀ دستار. (ناظم الاطباء) : شاغولۀ دستار تو اینجا نخرند دستار نگهدار و برو بر سر پیچ. ابن یمین (از فرهنگ جهانگیری)
حشره ای است که به ترکی کله بک گویند. (از فرهنگ شعوری ج 1). کاغنه. عروسک. مگسک. ذروح. (یادداشت مؤلف). و جمع آن ذراریح. (از زمخشری). رجوع به مترادفات کلمه و نیز رجوع به باغوجه شود
حشره ای است که به ترکی کله بک گویند. (از فرهنگ شعوری ج 1). کاغنه. عروسک. مگسک. ذُروح. (یادداشت مؤلف). و جمع آن ذراریح. (از زمخشری). رجوع به مترادفات کلمه و نیز رجوع به باغوجه شود
دهی است از دهستان عمدادی بخش لنگه شهرستان لار که در 148 هزارگزی شمال باختر لنگه در دامنۀ شمالی ارتفاعات چیرو در دامنه واقع است. ناحیه ای است گرمسیر و دارای 77 تن سکنه، آب آنجا از قنات و چاه و باران تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و خرما و شغل مردمش زراعت و راهش فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7) ، تابیدن موی. تاب دادن مویهای هر یک از دولاغ گیسو بهم. موهای هر یک از دو قسمت سر زن را جدا کردن و از رستنگاه بهم تافتن و بصورت رسنی تابیده درآوردن. از هر سوی موی سر زن تارهایی گرفتن و بهم دسته کردن و هر دسته یا لاغی را از رستنگاه بهم تافتن چون رسنی: بافتم و بافتم، پشت کوه انداختم، یعنی دستۀ گیسوان بهم تابیدم و پشت سر رها کردم. سرج، بافتن موی. تضفیر، بافتن گیسو. عقص، بافتن موی را و تاب دادن. (منتهی الارب). - بافتن سخن، ادا کردن آن. گفتن آن: بگویم کنون آنچه زو یافتم سخن را یک اندر دگر بافتم. فردوسی. سخن حجت بشنو که همی بافد نرم و با قیمت و نیکو چو خز ادکن. ناصرخسرو. - بافتن شعر، ساختن آن. سرودن آن. گفتن آن: نه بود شاعر هر آنکومی ببافد یک دو شعر نه بود بونصر هر کو را وطن شد فاریاب. قاآنی. - بافتن طامات، نمودن آن. پیدا آوردن آن: یکی از عقل می لافد یکی طامات میبافد بیا کاین داوری ها را به پیش داور اندازیم. حافظ. - بافتن لاف، لاف زدن. گزافه گفتن. بخودستائی اندر شدن: جواب داد که با من سخن دراز مکن مباف لاف و بهانه مجوی و قصه مخوان. سلمان (ازفرهنگ ضیاء). - دروغ بافتن، دروغ گفتن. بهم کردن و گفتن سخنانی که راست نیست. تکذب. دروغ اختراع کردن. انبشاک. تخلق. اختلاق. (منتهی الارب) : همی گوید که از نسل خر عیسی است نسل من دروغی نو همی بافد که تا من راست پندارم. سوزنی. - رطب و یابس بافتن، بهم کردن سخنان خوب و بد. غث و سمین گفتن. از خشک و تر سخن بمیان آوردن. زشت و زیبا سخن کردن. سره و ناسره گفتن. ، بمجاز، پدید آوردن. ساختن، سرودن. گفتن. خواندن
دهی است از دهستان عمدادی بخش لنگه شهرستان لار که در 148 هزارگزی شمال باختر لنگه در دامنۀ شمالی ارتفاعات چیرو در دامنه واقع است. ناحیه ای است گرمسیر و دارای 77 تن سکنه، آب آنجا از قنات و چاه و باران تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و خرما و شغل مردمش زراعت و راهش فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7) ، تابیدن موی. تاب دادن مویهای هر یک از دولاغ گیسو بهم. موهای هر یک از دو قسمت سر زن را جدا کردن و از رستنگاه بهم تافتن و بصورت رسنی تابیده درآوردن. از هر سوی موی سر زن تارهایی گرفتن و بهم دسته کردن و هر دسته یا لاغی را از رستنگاه بهم تافتن چون رسنی: بافتم و بافتم، پشت کوه انداختم، یعنی دستۀ گیسوان بهم تابیدم و پشت سر رها کردم. سرج، بافتن موی. تضفیر، بافتن گیسو. عقص، بافتن موی را و تاب دادن. (منتهی الارب). - بافتن سخن، ادا کردن آن. گفتن آن: بگویم کنون آنچه زو یافتم سخن را یک اندر دگر بافتم. فردوسی. سخن حجت بشنو که همی بافد نرم و با قیمت و نیکو چو خز ادکن. ناصرخسرو. - بافتن شعر، ساختن آن. سرودن آن. گفتن آن: نه بود شاعر هر آنکومی ببافد یک دو شعر نه بود بونصر هر کو را وطن شد فاریاب. قاآنی. - بافتن طامات، نمودن آن. پیدا آوردن آن: یکی از عقل می لافد یکی طامات میبافد بیا کاین داوری ها را به پیش داور اندازیم. حافظ. - بافتن لاف، لاف زدن. گزافه گفتن. بخودستائی اندر شدن: جواب داد که با من سخن دراز مکن مباف لاف و بهانه مجوی و قصه مخوان. سلمان (ازفرهنگ ضیاء). - دروغ بافتن، دروغ گفتن. بهم کردن و گفتن سخنانی که راست نیست. تکذب. دروغ اختراع کردن. انبشاک. تخلق. اختلاق. (منتهی الارب) : همی گوید که از نسل خر عیسی است نسل من دروغی نو همی بافد که تا من راست پندارم. سوزنی. - رطب و یابس بافتن، بهم کردن سخنان خوب و بد. غث و سمین گفتن. از خشک و تر سخن بمیان آوردن. زشت و زیبا سخن کردن. سره و ناسره گفتن. ، بمجاز، پدید آوردن. ساختن، سرودن. گفتن. خواندن
که امروزه دوبرونیک گویند قصبه ای بوده در سرزمین دالماسی ’یوگوسلاوی’ و در 285کیلومتری زاره و 68کیلومتری جنوب شرقی مصب نارنده در ساحل دریای آدریاتیک که مرکز حکومت و بندر بوده است. جمعیت آن 7245 تن و با قلمرو حکومتش 10935 تن میباشد. این قصبه قلاع و ابنیه و کلیساهای تاریخی دارد. راگوزه در قرن هفتم میلادی اهمیت بازرگانی بسیاری داشت و بصورت جمهوری مستقل کوچکی اداره میشد سپس هم مدتی با پرداخت خراج بدولت عثمانی و جمهوری وندیک باستقلال ضعیف خود ادامه میداد ولی اکنون با اینکه مهمترین بندر دالماسی بشمار میرود اهمیت سابق خود را از دست داده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
که امروزه دوبرونیک گویند قصبه ای بوده در سرزمین دالماسی ’یوگوسلاوی’ و در 285کیلومتری زاره و 68کیلومتری جنوب شرقی مصب نارنده در ساحل دریای آدریاتیک که مرکز حکومت و بندر بوده است. جمعیت آن 7245 تن و با قلمرو حکومتش 10935 تن میباشد. این قصبه قلاع و ابنیه و کلیساهای تاریخی دارد. راگوزه در قرن هفتم میلادی اهمیت بازرگانی بسیاری داشت و بصورت جمهوری مستقل کوچکی اداره میشد سپس هم مدتی با پرداخت خراج بدولت عثمانی و جمهوری وندیک باستقلال ضعیف خود ادامه میداد ولی اکنون با اینکه مهمترین بندر دالماسی بشمار میرود اهمیت سابق خود را از دست داده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
انگوژه از شیره ها صمغی است که از گیاه انگدان گیرند و بان صمغ انجدان نیز گویند و آن بصورت دانه های صمغی بدرشتی یک نخود تا یک گردو دیده میشود و برنگهای زرد قهوه یی و خاکستری و طعمش گس و تلخ و زننده و بویش شبیه سیر است، گردو
انگوژه از شیره ها صمغی است که از گیاه انگدان گیرند و بان صمغ انجدان نیز گویند و آن بصورت دانه های صمغی بدرشتی یک نخود تا یک گردو دیده میشود و برنگهای زرد قهوه یی و خاکستری و طعمش گس و تلخ و زننده و بویش شبیه سیر است، گردو
انگژد. انگوژد، انگژه، انگوژه، صمغ گیاه انگدان، صمغ انجدان، و آن به صورت دانه های صمغی به درشتی یک نخود تا یک گردو دیده می شود و به رنگ های زرد، قهوه ای و خاکستری و طعمش گس و تلخ و زننده و بویش شبیه
انگژد. انگوژد، انگژه، انگوژه، صمغ گیاه انگدان، صمغ انجدان، و آن به صورت دانه های صمغی به درشتی یک نخود تا یک گردو دیده می شود و به رنگ های زرد، قهوه ای و خاکستری و طعمش گس و تلخ و زننده و بویش شبیه