جدول جو
جدول جو

معنی رابخ - جستجوی لغت در جدول جو

رابخ
(بِ)
جایگاهی است در نجد. (از معجم البلدان ج 4 ص 202)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رابو
تصویر رابو
(دخترانه)
هدیه، پیشکش، نام گلی از گلهای بهاری
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از طابخ
تصویر طابخ
آشپز، آنکه کارش پختن خوراک است، مطبخی، پزنده، خورشگر، طبّاخ، خوٰالیگر، باورچی
تب شدید، تب تند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رابح
تصویر رابح
سود کننده، سود دهنده، سودآور، سودمند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رابع
تصویر رابع
چهارم، چهارمی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رابط
تصویر رابط
واسطه میان دو تن یا دو چیز، ربط دهنده، پیوند دهنده، آنچه دو یا چند کلمه یا جمله را به هم پیوند می دهد، راهب، زاهد و حکیم از دنیا بریده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راسخ
تصویر راسخ
ثابت، برقرار، پابرجا، استوار، پایدار
فرهنگ فارسی عمید
(رابْ بَ)
زن پدر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
فزون شونده و گوالنده، (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، بر بلندی و پشته برآینده، (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
سرمه. کحل. (ناظم الاطباء) ، راسخت. (ناظم الاطباء) (شعوری ج 2 ص 3) ، شخص کوسه. (فرهنگ شعوری ج 2 ص 3)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
میرمحمد زمان معروف به راسخ سرهندی، از نجبای سادات لاهور بوده است و بنا بنوشتۀ ’مرآت الخیال’ (ص 306) و ’تذکرۀ نصرآبادی’ (ص 451) اصلش از عراق (اراک) ایران است ولی خود در هند بدنیا آمده و در خدمت شاهزاده محمد اعظم کارش بالا گرفته است. شاگرد او سرخوش در ’کلمات الشعراء ص 42’ گوید: او سرهندی بوده و در آنجا بسال 1107 هجری قمری درگذشته است.
و در تاریخ مرگش گوید:
چو تاریخ فوتش دل از عقل خواست
خرد گفت با دل که ’راسخ بمرد’. 1107
راسخ شاعر بوده و دیوانی از او باقی است. (از الذریعه ج 9 بخش دوم ص 347)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
استوار و پای برجای. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ثابت. برقرار. پایدار. (ناظم الاطباء). استوار. ج، راسخون. (دهار). استوار و برجا. (غیاث اللغات). بیخ آور: جبل راسخ، کوه بیخ آور. (یادداشت مؤلف) :
راسخان در تاب انوار خدا
نی بهم پیوسته نی از هم جدا.
مولوی.
اعتقاد اوست راسختر ز کوه
که ز فقرش هیچ می ناید شکوه.
مولوی.
سخت راسخ خیمه گاه و میخ او
بوی خون می آیدم از بیخ او.
مولوی.
اختر گردون ظلم را ناسخ است
اختر حق در صفاتش راسخ است.
مولوی.
- الراسخون فی الحکمه، استواران در حکمت: ولو تفوه بالتجوز کان بنظر عرفانی او برهانی ادق لایعرفه الا الراسخون فی الحکمه... (شرح منظومۀ سبزواری چ مصطفوی 1367 تهران ص 21).
- الراسخون فی العلم، دانایان در حقیقت علم یعنی استوار شوندگان در علم بمعرفت و در قول بعمل. (دهار). اشاره است به آیۀ: و ما یعلم تأویله الا اﷲ، والراسخون فی العلم یقولون آمنّابه کل من عند ربنا... (قرآن 3 / 7) و آیۀ: لکن الراسخون فی العلم منهم... (فرآن 6 / 162).
- راسخ شدن، استوار و محکم شدن:
آن وحشت باستحکام پیوست و آن کینه در اندرون منتصر راسخ شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 183).
- راسخ علم، مأخوذ از آیت ’الراسخون فی العلم’ (قرآن 7/3) است و مراد از راسخان علم اهل بیت نبوتند که علم ایشان علم رسول است و در تفسیر اهل بیت علیهم السلام مذکور است. انس مالک گفت: راسخ علم آن بود که داند و به آنچه داند کار بندد و متابع علم باشد. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 ص 277).
- راسخ فی العلم، متبحر و توانا در علم. (المنجد).
- راسخ قدم، ثابت قدم.
- عزم و ارادۀ راسخ، تصمیم محکم و ثابت و استوار.
- عقیدۀ راسخ، اعتقاد محکم و استوار.
- علمای راسخ، راسخون فی العلم:
یکی از علمای راسخ راپرسیدند چه گویی درنان وقف. (گلستان).
- قدم راسخ، گام و اقدام و تصمیم محکم و استوار. عزم استوار: بوالحسن سیمجور و پسرش ابوعلی پای بیفشردند و بقدمی راسخ و عزمی ثابت در رد آن حمله بکوشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 65).
- کوه راسخ، کوه بیخ آور و پای برجای
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بیهوش گردیدن زن وقت جماع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سست شدن زن، زایل شدن عقل رونده از تعب و ماندگی، رباخ شتر در ریگزار، دشوار شدن راه رفتن بر وی در آن و سست و زبون گشتن وی از خستگی و رنج. ربخ. ربوخ. (از متن اللغه). رجوع به مصادر مذکور شود. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
نام دهی است از دهستان بام بخش صفی آباد شهرستان سبزوار، واقع در 12500گزی شمال صفی آباد و هفت هزارگزی خاوری راه اتومبیلرو صفی آباد به بام. این ده کوهستانی و سردسیر است و سکنۀ آن 258 تن و محصول آن غلات و پنبه و میوه و کنجد وشغل مردم کرباسبافی و شالبافی میباشد. آب راوخ از قنات تأمین میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
تب سخت گرم. (منتهی الارب) (دهار) (بحر الجواهر). تب تند، طبّاخ. آشپز. دیگ پز. خوالیگر. مطبخی
لغت نامه دهخدا
(بَ بِ)
جمع واژۀ بربخ، آب راهۀ سفالین و غیرنمایان خلاجای که از بام تا زمین باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد از صحاح).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
خرابه ای است در سوریه در ایالت بلقای و در 75هزارگزی شمال شرقی قدس. در زمانهای گذشته مرکز معابی ها بود و به رباط معاب شهرت داشت در دوره رومیان تعمیر شد و به ’آکروپلیس’ موسوم گردید پاره ای از ستونهای آن باقی است. (از قاموس الاعلام ترکی)
نهری است در لهستان در ناحیه گالیسی که از شمال کوههای کارپات سرچشمه میگیرد و بسوی شمال شرقی جریان می یابد و بعد از طی مجرایی بطول 130 هزارگز (130 کیلومتر) برودخانه ویستول میریزد. (ازقاموس الاعلام ترکی)
قصبه ای است در جزیره صقلیه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رابج
تصویر رابج
پر، سیراب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راتخ
تصویر راتخ
گل شل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رابه
تصویر رابه
مادراندر زن پدر. مونث راب: زن پدر زن بابا مامندر
فرهنگ لغت هوشیار
چهارم:) در درجه رابع قرار دارد . (، چهارم بار بچهارم رابعا. چهارم، چهارمین بار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رابط
تصویر رابط
ربط دهنده، واسطه میان دو نفر یا دو چیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رابض
تصویر رابض
شیر درنده شیردرنده، دزدار دژدار ، بیمار بستری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رابد
تصویر رابد
گنجینه دار، خزانه دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راسخ
تصویر راسخ
برقرار، استوار، پای برجا، ثابت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طابخ
تصویر طابخ
تپ سخت تپ دیر پای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رابح
تصویر رابح
سود دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راسخ
تصویر راسخ
((سِ))
استوار، پایدار، جمع راسخون، راسخین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رابح
تصویر رابح
((بِ))
سودبخش، سودآور، نافع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رابض
تصویر رابض
((بِ))
شیر درنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رابط
تصویر رابط
((بِ))
پیوند دهنده، واسطه میان دو تن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رابع
تصویر رابع
((بِ))
چهارم، چهارمی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رابه
تصویر رابه
((بِّ))
مادراندر، زن پدر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رابط
تصویر رابط
میانجی، وابسته
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از راسخ
تصویر راسخ
استوار
فرهنگ واژه فارسی سره