دو برابر، مضاعف، بخش دو لایۀ لباس که در هنگام دوختن، روی خودش تازده و دوخته شده باشد، در ورزش ویژگی بازی تنیس، پینگ پونگ یا بدمینتون که در آن ها هر تیم به جای یک بازیکن، دو بازیکن را وارد زمین می کند و بازی چهار نفره اجرا می شود
دو برابر، مضاعف، بخش دو لایۀ لباس که در هنگام دوختن، روی خودش تازده و دوخته شده باشد، در ورزش ویژگی بازی تنیس، پینگ پونگ یا بدمینتون که در آن ها هر تیم به جای یک بازیکن، دو بازیکن را وارد زمین می کند و بازی چهار نفره اجرا می شود
شکوفۀ درخت، گل نوشکفته، بابونه، گیاهی علفی و خوش بو با برگ های ریز و شاخه های باریک و گل های سفید که بعضی از انواع آن مصرف دارویی دارد، اقحوان، بابونج، بابونک، تفّاح الارض
شکوفۀ درخت، گل نوشکفته، بابونه، گیاهی علفی و خوش بو با برگ های ریز و شاخه های باریک و گل های سفید که بعضی از انواع آن مصرف دارویی دارد، اُقحُوان، بابونَج، بابونَک، تُفّاحُ الاَرض
ابن طفیل السدوسی، صحابی است. و جمیعه دختر او از وی یک حدیث روایت کرده است. معنای صحابی فراتر از یک همراه عادی است، صحابه پیامبر کسانی بودند که نه تنها در کنار رسول خدا زندگی کردند، بلکه در سختی ها و جهادها همراه او بودند. شناخت صحابه به ما در درک سیره نبوی و تحولات دوران ابتدایی اسلام کمک شایانی می کند.
ابن طفیل السدوسی، صحابی است. و جمیعه دختر او از وی یک حدیث روایت کرده است. معنای صحابی فراتر از یک همراه عادی است، صحابه پیامبر کسانی بودند که نه تنها در کنار رسول خدا زندگی کردند، بلکه در سختی ها و جهادها همراه او بودند. شناخت صحابه به ما در درک سیره نبوی و تحولات دوران ابتدایی اسلام کمک شایانی می کند.
ذوی ّ. پژمرده. ترنجیده. پلاسیده، لاغر. نزار. مهزول، خشک شده از عطش مانند لب، قنّا ذابل، دقیق لاصق باللیط. و فی المحکم، لاصق اللیط. (تاج العروس). نیزۀ باریک چسبیده پوست. ج، ذبل، ذبّل، ذوابل. و در نسخه ای از مهذب الاسماء آمده است: ذابل زره نرم و در نسخه ای دیگر نیزۀ نرم و اﷲ اعلم
ذَوی ّ. پژمرده. ترنجیده. پلاسیده، لاغر. نزار. مَهزول، خشک شده از عطش مانند لب، قنّا ذابِل، دقیق لاصق باللیط. و فی المحکم، لاصق اللیط. (تاج العروس). نیزۀ باریک چسبیده پوست. ج، ذُبُل، ذُبّل، ذَوابِل. و در نسخه ای از مهذب الاسماء آمده است: ذابل زره نرم و در نسخه ای دیگر نیزۀ نرم و اﷲ اعلم
پژمریدن. (منتهی الارب). ذبل. پژمردن. خوشیدن. پژمرده شدن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). پژمردگی. (دهار). ضمور. کاهیدن. لاغر شدن. لاغری. ضعف. شکستگی. نزاری. مقابل نموّ. و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: بالضم ّ و ضم ّالموحده المخففه. فی اللغه، پژمردن. کما فی الصّراح. قال الحکماء هو ضدّالنموّ و هما من انواع الحرکه الکمیه. و یفسر بانتقاص حجم اجزاءالجسم الاصلیه بسبب ما ینفصل عنه فی جمیعالاقطار علی نسبه طبیعیه فیقید الانتقاص خرج النمو والسمن و التخلخل و الورم و الازدیاد الصنّاعی. لانّها ازدیاد حجم الاجزاء. و الاصلیه صفهالاجزاء. و خرج بهاالهزال. لانّه انتقاص فی الاجزاء الزائده. و تفسیرالاجزاء الاصلیه و الزائده یجی ٔ فی لفظالنمو و بقید بسبب ما ینفصل عنه، یخرج التکاثف الحقیقی لانّه بلا انفصال.و المقصود الانتقاص الدّائمی. لانّه المتبادر بناء علی کونه الفرد الکامل. فلا ینتقض التعریف برفع الورم اذا کان عن الاجزاءالاصلیه فی جمیعالاقطار لانّه لایکون دائماً فی الاجزاء الاصلیه. و لا یظهر فائده قید علی نسبه طبیعیه. و یجری فی هذا التفسیر بظاهره ما یجیئی فی تعریف النمو. کذا یستفاد من العلمی فی بحث الحرکه. و یطلق الذبول ایضاً علی بعض اقسام البحران و یسمّی بألذّوبان و قد مرّ فی لفظالبحران. و یطلق ایضاً علی اقسام حمّی ّالذّق و قد مرّ فی لفظ الحمی - انتهی. بس عجب نیست که با جنس ذبولی که وراست تره را بر سر خوان تو بگیرد آماه. (نجیب جرفادقانی). حرارت سخطت با گران رکابی سنگ ذبول کاه دهد کوههای فربی را. انوری. چنان فرانمود که حدوث وهن و فترت و ذبول طراوت دولت همه منتج ضعف رأی و سوء تدبیر اسلاف وزراء بوده است. (ترجمه تاریخ یمینی نسخۀ خطی مؤلف ص 57). ناصرالدین از این کلمات متأذّی شد و طراوت آن حال به ذبول رسید. (ترجمه تاریخ یمینی همان نسخه ص 141). بارها خوردی تو نان دفع ذبول این همان نان است چون گشتی ملول. مولوی. الذبنه، ذبوالشفتین من العطش (مجدالدین) ذبنه، خوشیدن لب از تشنگی. (منتهی الارب)، خوشیده پوست شدن، لاغر و باریک شدن اسپ، پشک افکندن مال. پشکل انداختن ابل، ذبول بشره، خشک پوست گردیدن، {{اسم}} نام تب دق در درجۀ دوم، ذبول یا ذبول دقی، رنج باریک. و آن بیماریی است. و مقارنهالقطط و انفاسها یورث الذبول و السل. ابن البیطار. و علت ذبول را به پارسی گدازش گویند و کاهش نیز گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) .و گاهی که (غاذیه) کمتر بازرساند (غذا را) ذبول پدید آید یعنی کاهش. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، سن ذبول، سن شیخوخت، نوائی است که مطربان زنند، ذوبان، و آن بحران ردی باشد در مدّت دراز
پژمریدن. (منتهی الارب). ذبل. پژمردن. خوشیدن. پژمرده شدن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). پژمردگی. (دهار). ضمور. کاهیدن. لاغر شدن. لاغری. ضعف. شکستگی. نزاری. مقابل نموّ. و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: بالضم ّ و ضم ّالموحده المخففه. فی اللغه، پژمردن. کما فی الصّراح. قال الحکماء هو ضدّالنموّ و هما من انواع الحرکه الکمیه. و یفسر بانتقاص حجم اجزاءالجسم الاصلیه بسبب ما ینفصل عنه فی جمیعالاقطار علی نسبه طبیعیه فیقید الانتقاص خرج النمو والسمن و التخلخل و الورم و الازدیاد الصنّاعی. لانّها ازدیاد حجم الاجزاء. و الاصلیه صفهالاجزاء. و خرج بهاالهزال. لانّه انتقاص فی الاجزاء الزائده. و تفسیرالاجزاء الاصلیه و الزائده یجی ٔ فی لفظالنمو و بقید بسبب ما ینفصل عنه، یخرج التکاثف الحقیقی لانّه بلا انفصال.و المقصود الانتقاص الدّائمی. لانّه المتبادر بناء علی کونه الفرد الکامل. فلا ینتقض التعریف برفع الوَرَم اذا کان عن الاجزاءالاصلیه فی جمیعالاقطار لانّه لایکون دائماً فی الاجزاء الاصلیه. و لا یظهر فائده قید علی نسبه طبیعیه. و یجری فی هذا التفسیر بظاهره ما یجیئی فی تعریف النمو. کذا یستفاد من العلمی فی بحث الحرکه. و یطلق الذبول ایضاً علی بعض اقسام البحران و یسمّی بألذّوبان و قد مرّ فی لفظالبحران. و یطلق ایضاً علی اقسام حمّی ّالذّق و قد مرّ فی لفظ الحمی - انتهی. بس عجب نیست که با جنس ذبولی که وراست تره را بر سر خوان تو بگیرد آماه. (نجیب جرفادقانی). حرارت سخطت با گران رکابی سنگ ذبول کاه دهد کوههای فربی را. انوری. چنان فرانمود که حدوث وهن و فترت و ذبول طراوت دولت همه منتج ضعف رأی و سوء تدبیر اسلاف وزراء بوده است. (ترجمه تاریخ یمینی نسخۀ خطی مؤلف ص 57). ناصرالدین از این کلمات متأذّی شد و طراوت آن حال به ذبول رسید. (ترجمه تاریخ یمینی همان نسخه ص 141). بارها خوردی تو نان دفع ذبول این همان نان است چون گشتی ملول. مولوی. الذُبنه، ذبوالشفتین من العطش (مجدالدین) ذُبنه، خوشیدن لب از تشنگی. (منتهی الارب)، خوشیده پوست شدن، لاغر و باریک شدن اسپ، پشک افکندن مال. پشکل انداختن ابل، ذبول بشره، خشک پوست گردیدن، {{اِسم}} نام تب دق در درجۀ دوم، ذبول یا ذبول دقی، رنج باریک. و آن بیماریی است. و مقارنهالقطط و انفاسها یورث الذبول و السل. ابن البیطار. و علت ذبول را به پارسی گدازش گویند و کاهش نیز گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) .و گاهی که (غاذیه) کمتر بازرساند (غذا را) ذبول پدید آید یعنی کاهش. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، سن ذبول، سن شیخوخت، نوائی است که مطربان زنند، ذوبان، و آن بحران ردی باشد در مدّت دراز
گلی است که آن را اکحوان گویند و معرب آن اقحوان است. (برهان) (از آنندراج). بابونه. (ناظم الاطباء). اقحوان یعنی بتۀ بابونه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). الاقحوان، کوبل. (السامی فی الاسامی از حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به کوپل شود، شکوفه و بهار درخت. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کوپل شود
گلی است که آن را اکحوان گویند و معرب آن اقحوان است. (برهان) (از آنندراج). بابونه. (ناظم الاطباء). اقحوان یعنی بتۀ بابونه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). الاقحوان، کوبل. (السامی فی الاسامی از حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به کوپل شود، شکوفه و بهار درخت. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کوپل شود
پژمرده پژمریده مقابل نامی، کاهیده لاغر شده. پژمرده شدن پژمریدن مقابل نمو، پژمردگی کم آبی گیاه و رفتن طراوت و تری آن، کاهیدن لاغر شدن، لاغری نزاری، خشکیده پوست شدن، لاغر و باریک شدن (اسب و مانند آن)، انتقاص حجم اجزاء اصیله جسم است بواسطه آنچه جدا میشود از آن در تمام اقطار و اطراف برنسبتی که آن حرکت جسم مقتضی آن است و از انواع حرکت در کم است. ترنجیدگی ترنجش زبانزد فرزانی، نزاری، کاهیدگی
پژمرده پژمریده مقابل نامی، کاهیده لاغر شده. پژمرده شدن پژمریدن مقابل نمو، پژمردگی کم آبی گیاه و رفتن طراوت و تری آن، کاهیدن لاغر شدن، لاغری نزاری، خشکیده پوست شدن، لاغر و باریک شدن (اسب و مانند آن)، انتقاص حجم اجزاء اصیله جسم است بواسطه آنچه جدا میشود از آن در تمام اقطار و اطراف برنسبتی که آن حرکت جسم مقتضی آن است و از انواع حرکت در کم است. ترنجیدگی ترنجش زبانزد فرزانی، نزاری، کاهیدگی