جدول جو
جدول جو

معنی دیوزاد - جستجوی لغت در جدول جو

دیوزاد
بچۀ دیو، دیونژاد، کنایه از اسب قوی هیکل
تصویری از دیوزاد
تصویر دیوزاد
فرهنگ فارسی عمید
دیوزاد
دیوزاده. زاده شده از دیو. بچۀ دیو. (ناظم الاطباء). از نژاد دیو. از تخمه دیوان:
که گر گیو گودرز و آن دیوزاد
شوند ابر غرنده یا تیزباد.
فردوسی.
که برد آگهی نزد آن دیوزاد
که آنجا سیاوخش دارد نژاد.
فردوسی.
کنون چون گشاده شد آن دیوزاد
بچنگ است ما را غم و سرد باد.
فردوسی.
بطمع بزرگیم بدهی بباد
بدان اژدهاپیکر دیوزاد.
اسدی.
گل را نتوان بباد دادن
مهزاد به دیوزاد دادن.
نظامی.
همه در هراسیم ازین دیوزاد
تویی دیوبند از تو خواهیم داد.
نظامی.
بمن بانگ برزد که ای دیوزاد
شبیخون من چونت آید بیاد.
نظامی.
، کنایه از اسب قوی هیکل و تیزرو. (غیاث) (آنندراج) :
به چابک روی پیکرش دیوزاد.
نظامی.
، خسرو دیوزاد، نامی از نامهای پهلوانان افسانه های قدیم. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
دیوزاد
بچه دیو
تصویری از دیوزاد
تصویر دیوزاد
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شیرزاد
تصویر شیرزاد
(پسرانه)
شیر بچه، همچون شیر، زاده شیر، شجاع، طبق بعضی از نسخه های شاهنامه نام جارچی انوشیروان پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نیوزاد
تصویر نیوزاد
(پسرانه)
پهلوان زاده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بیورزاد
تصویر بیورزاد
(پسرانه)
نام سپهسالاری در زمان اشکانیان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دیوزد
تصویر دیوزد
دیوانه، مجنون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیوبند
تصویر دیوبند
آنکه دیو را ببندد و دربند کند، لقب تهمورث پادشاه سوم پیشدادی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیوجان
تصویر دیوجان
بدنفس، بدطینت، شیطان صفت، سخت جان، سال خورده، دلاور و شجاع، بیرحم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیولاخ
تصویر دیولاخ
دیوگاه، جای دیوان، بیابان وسیع و هولناک و دور از آبادی، برای مثال در تف این بادیۀ دیولاخ / خانۀ دل تنگ و غم دل فراخ (نظامی۱ - ۶۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیونژاد
تصویر دیونژاد
آنکه از نژاد دیو باشد، کنایه از بداصل، بدگوهر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیوسار
تصویر دیوسار
دیومانند مانند دیو، بدخو، زشت خو، بدکردار، برای مثال اگر مار زاید زن باردار / به از آدمی زادۀ دیوسار (سعدی۱ - ۶۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیوخار
تصویر دیوخار
درخت پرخار، بوتۀ بزرگ خاردار، عوسج
فرهنگ فارسی عمید
دانه ای به درشتی نخود و قهوه ای رنگ یا سفید که بر تنۀ بعضی درختان می روید و سفت می شود. برخی از انواع آن باعث افزایش شیر مادر می شود، شیرزاده، زادۀ شیر، بچه شیر، کنایه از شجاع، دلیر، برای مثال یا رسول الله جوان ار شیرزاد / غیر مرد پیر سرلشکر مباد (مولوی۱ - ۶۳۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیوباد
تصویر دیوباد
گردباد، باد شدید که هوا را تیره و تار کند، کنایه از اسب یا شتر تندرو
فرهنگ فارسی عمید
نام دختر آدم. بنت آدم، با هابیل در وجود آمد و او را با قابیل تزویج کردند. (حبیب السیر ج 1 ص 9)
لغت نامه دهخدا
(نیوْ)
پهلوان زاده. پهلوان نسب:
نوازید و مالید و زین برنهاد
برو برنشست آن یل نیوزاد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(غُ)
مرکّب از: دیو + زای، زاینده، دیوزاینده. زنی که بچه های شیطان صفت زاید، کنایه از مردم غصه ناک. (برهان)، مغموم. (ناظم الاطباء) ، کنایه از مردم غضب آلود باشد. (از برهان)، تندخوی. (ناظم الاطباء)، خشم آلود:
دیوزائیست کو بدست بشر
هیچ حرز امان نخواهد داد.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
دیوزده. کسی که آسیب دیوش باشد. (غیاث) (آنندراج). جن زده. مصروع. مجنون. دیودیده:
گهی چون دیوزد بیهوش گشتی
فغان کردی و پس خاموش گشتی.
(ویس و رامین).
بجست از خواب همچون دیوزد مرد
یکی آه از دل نالان برآورد.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(وْ زَ)
دهی است از دهستان اسفندآباد بخش قروۀ شهرستان سنندج با 495 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(وْ)
گردباد را گویند که هوا را تاریک و سیاه سازد. (جهانگیری). گردباد. (برهان) (غیاث) (شرفنامه) (ناظم الاطباء). باد تندی که هوا را تاریک کند. (از برهان) (از ناظم الاطباء). طوفان بادی. اعصار. صرصر. طوفانی که در آن تودۀ ضخیمی از گرد و غبار جو را تیره کند. رجوع به گردباد شود:
چو کشتی در آن بندگاه اوفتاد
ز دیوانگی گشت چون دیوباد.
نظامی.
همه چون دیوباد خاک انداز
بلکه چون دیوچه سیاه و دراز.
نظامی.
می تاخت نجیب دشت بر دشت
دیوانه چو دیوباد میگشت.
نظامی.
همان پای کوبان کشمیرزاد
معلق زن از رقص چون دیوباد.
نظامی.
، مجازاً اسب تند. (ناظم الاطباء) :
چو زآن دشت بگذشت چون دیوباد.
نظامی.
بگردندگی کنیتش دیوباد.
نظامی.
، تندرو (شتر بختی). (ناظم الاطباء) ، جنون و دیوانگی. (برهان) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لِ نَ / نِ)
زاده شده از دیو. بچۀ دیو، دیونژاد:
از این دیوزاده یکی شاه نو
نشانند با تاج بر گاه نو.
فردوسی.
از آدمیان دیوزاده
دیوانگیش خلاص داده.
نظامی.
هجوم عزیمتی است که آن دیوزاده را
بر خوانمی زبون و مسخر همی کنم.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(وْ)
ابوالساج دیودادبن دیودست. مؤسس سلسلۀ ساجیان در آذربایجان (فوت 266 ه. ق.) واز امرای معروف دستگاه خلفای عباسی است. رجوع به ابوالساج و ساجیان و تاریخ سیستان ص 230 و مجمل التواریخ ص 369 شود، دیودادبن افشین (محمد) بن دیوداد که نوادۀ دیوداد مؤسس سلسلۀ ساجیان است
لغت نامه دهخدا
تصویری از دیو زاد
تصویر دیو زاد
بچه دیو دیو نژاد، اسب قوی هیکل و تیز دو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیرزاد
تصویر شیرزاد
شجاع، دلیر، بچه شیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیو باد
تصویر دیو باد
گرد باد، تند دو (اسب) تند رو (شتر)، جنون دیوانگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیو زاده
تصویر دیو زاده
بچه دیو دیو نژاد، اسب قوی هیکل و تیز دو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیو زای
تصویر دیو زای
دیو زاینده زنی که بچه های شیطان صفت زاید، غضب آلود تند خوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیو زد
تصویر دیو زد
جن زده مصروع مجنون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیروزود
تصویر دیروزود
در زمان نزدیک یا دور، عاقبت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیوباد
تصویر دیوباد
گردباد، جنون، دیوانگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیولاخ
تصویر دیولاخ
جای دیو، جای دور و پرت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیوسار
تصویر دیوسار
دیو مانند، (کنا) بدخو، تندخو، زشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیودار
تصویر دیودار
دیوانه، مصروع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیوجان
تصویر دیوجان
شیطان صفت، سخت جان، بی رحم
فرهنگ فارسی معین