جدول جو
جدول جو

معنی دوشمال - جستجوی لغت در جدول جو

دوشمال
دستمال، حوله، لنگی
تصویری از دوشمال
تصویر دوشمال
فرهنگ فارسی عمید
دوشمال
پارچۀ دستمالی که قصابان استعمال کنند، (از آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از توشمال
تصویر توشمال
خوان سالار، چاشنی گیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دودمان
تصویر دودمان
خاندان، خانواده، خانمان، تبار، قبیله، دوده، دودخانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوشحال
تصویر خوشحال
تندرست و در حالت نشاط و شادی، شاد، شادمان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوزمان
تصویر دوزمان
رشته ای که به سوزن بکشند برای دوختن چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عدومال
تصویر عدومال
پایمال کنندۀ دشمن، شکست دهندۀ دشمنان
فرهنگ فارسی عمید
خوانسالار، (فرهنگ رشیدی)، کاول و خوانسالار، (غیاث اللغات)، در رشیدی خوانسالار و رکابدار و درسرکار شاه، توشمال باشی گویند از اهل زبان به تحقیق پیوسته، (آنندراج)، ناظرو خوانسالار و چاشنی گیر، (ناظم الاطباء) :
بر سفره کشید توشمالش
خوانی که به گنج هفتخوان است،
سنجر کاشی (از آنندراج)،
از مهر توشمال فلک بر سماط دیر
آورد بهرلشکر او نان و دشتری،
؟ (از آنندراج)،
رجوع به کاول شود، رئیس طوایف لرها، (ناظم الاطباء)، رئیس، کدخدا (در ایل و قبیله)، (یادداشت بخطمرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
گوش تاب. فشار که به گوش دهند تا درد کند. (یادداشت مؤلف) ، مجازاً تأدیب خصوصاً تأدیب استاد مر شاگرد را که گوش وی بمالد تا سرخ شود. (ناظم الاطباء). تنبیه. سیاست: و آن گوشمالها مرا امروز سود خواهند داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 26). برنایان را آموزگار ومؤدب، گوشمال زمانه و حوادث است. (تاریخ بیهقی).
صولت عز را جلالت تو
گوشمال زمانۀ دون باد.
مسعودسعد (دیوان ص 540).
هرکه بر درگاه پادشاهان بی جریمه جفا دیده باشد... یا در گوشمال با ایشان [یاران شریک بوده... (کلیله و دمنه).
هرکه در خدمت ندارد پیش تو قامت چو چنگ
یابد از دست زمانه همچو بربط گوشمال.
عبدالواسع جبلی.
از عتاب و گوشمال شاه منصف زهره نیست
باربد را فی المثل مالیدن گوش رباب.
سوزنی.
پیریش چنگ پشت کرد و ضعیف
چون بریشم ز گوشمال رباب.
سوزنی.
حکایت کرد کاختر در وبال است
ملک را با تو قصد گوشمال است.
نظامی.
چو بربط هر که او شادی پذیر است
ز درد گوشمالش ناگزیر است.
نظامی.
چو خون در تن ز عادت بیش گردد
سزای گوشمال نیش گردد.
نظامی.
نه هرکس سزاوار باشد به مال
یکی مال خواهد دگر گوشمال.
سعدی (بوستان).
نکونام را جاه و تشریف و مال
بیفزود و بدگوی را گوشمال.
سعدی (بوستان).
خلیفه... با ما چون کمان ناراست است اگر خداوند جاوید مدد دهد او را به گوشمال چون تیر راست گردانم. (جامع التواریخ رشیدی).
- گوشمال نمودن، نمودن که آهنگ آزار و ایذا دارد. نمودن که قصد سیاست و تنبیه دارد. گوشمال دادن:
چونان بنمای گوشمالش
تا باز رهد از او وبالش.
گر تو دراین راه خاک راه نگردی
خاک ترا زود گوشمال نماید.
عطار.
رجوع به گوشمال دادن و گوشمال کردن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از گوشمالی
تصویر گوشمالی
سیاست، تنبیه، مجازات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کورمال
تصویر کورمال
حرکت با احتیاط و دست مالیدن به اطراف در تاریکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرشمال
تصویر قرشمال
بی حیا، بیشرم
فرهنگ لغت هوشیار
گروهی از نژادی خاص که در ممالک و نواحی مختلف حرکت کنند و خانه و مسکن ندارند و آداب و عادات مخصوص دارند و در باب اصل و منشا آنان اختلاف است غربال بند کولی غربتی، لوند، دشنامی است که به مزاح دختران را دهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عدومال
تصویر عدومال
پایمال کننده دشمنان. پایمال کننده دشمنان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوشحال
تصویر خوشحال
مقابل بد حال، با سرور، بی غم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داشخال
تصویر داشخال
چرک آهن ریم آهن خبث الحدید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انشمال
تصویر انشمال
دامن برچیدن، چستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توشمال
تصویر توشمال
ترکی کاوول خوانسالار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دودمان
تصویر دودمان
سلاله، نسل، طایفه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستمال
تصویر دستمال
مالیده شده، بدست، هرچه بدست مالند، ملموس دست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریشمال
تصویر ریشمال
دیوث بی حمیت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوشمال
تصویر گوشمال
فشار که به گوش دهند تا درد کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کورمال
تصویر کورمال
حرکت با احتیاط و دست مالیدن به اطراف در تاریکی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غرشمال
تصویر غرشمال
((غِ رَ))
کولی، کنایه از خوش بنیه، لوند، غرشمار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ریشمال
تصویر ریشمال
بی حمیت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستمال
تصویر دستمال
پارچه ای برای پاک کردن دست و دهان، یا چیزهای دیگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستمال
تصویر دستمال
با دست مالیده شده، مجازاً مغلوب
دستمال ابریشمی یا یزدی برداشتن: کنایه از شروع به چاپلوسی و تملق کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توشمال
تصویر توشمال
((تُ))
خوانسالار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گوشمالی
تصویر گوشمالی
تنبیه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دودمان
تصویر دودمان
((دِ))
خاندان، طایفه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دودمان
تصویر دودمان
فامیل، سلسله، سلسه، نسل، سلسله
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گوشمالی
تصویر گوشمالی
تنبیه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خوشحال
تصویر خوشحال
دلشاد، سرخوش، شاد، خرسند، شادمان، شادکام
فرهنگ واژه فارسی سره
تادیب، تنبیه، سزا، سیاست، عقوبت، مجازات
فرهنگ واژه مترادف متضاد
قشنگ و زیبا، خوش اندام
فرهنگ گویش مازندرانی