جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با توشمال

توشمال

توشمال
خوانسالار، (فرهنگ رشیدی)، کاول و خوانسالار، (غیاث اللغات)، در رشیدی خوانسالار و رکابدار و درسرکار شاه، توشمال باشی گویند از اهل زبان به تحقیق پیوسته، (آنندراج)، ناظرو خوانسالار و چاشنی گیر، (ناظم الاطباء) :
بر سفره کشید توشمالش
خوانی که به گنج هفتخوان است،
سنجر کاشی (از آنندراج)،
از مهر توشمال فلک بر سماط دیر
آورد بهرلشکر او نان و دشتری،
؟ (از آنندراج)،
رجوع به کاول شود، رئیس طوایف لرها، (ناظم الاطباء)، رئیس، کدخدا (در ایل و قبیله)، (یادداشت بخطمرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا

توشمان

توشمان
نشان و علامت، میان خانه، کوشک و قصر، (ناظم الاطباء)، به همه معانی رجوع به لسان العجم شعوری ج 1 ص 309 شود
لغت نامه دهخدا

دوشمال

دوشمال
پارچۀ دستمالی که قصابان استعمال کنند، (از آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

گوشمال

گوشمال
گوش تاب. فشار که به گوش دهند تا درد کند. (یادداشت مؤلف) ، مجازاً تأدیب خصوصاً تأدیب استاد مر شاگرد را که گوش وی بمالد تا سرخ شود. (ناظم الاطباء). تنبیه. سیاست: و آن گوشمالها مرا امروز سود خواهند داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 26). برنایان را آموزگار ومؤدب، گوشمال زمانه و حوادث است. (تاریخ بیهقی).
صولت عز را جلالت تو
گوشمال زمانۀ دون باد.
مسعودسعد (دیوان ص 540).
هرکه بر درگاه پادشاهان بی جریمه جفا دیده باشد... یا در گوشمال با ایشان [یاران شریک بوده... (کلیله و دمنه).
هرکه در خدمت ندارد پیش تو قامت چو چنگ
یابد از دست زمانه همچو بربط گوشمال.
عبدالواسع جبلی.
از عتاب و گوشمال شاه منصف زهره نیست
باربد را فی المثل مالیدن گوش رباب.
سوزنی.
پیریش چنگ پشت کرد و ضعیف
چون بریشم ز گوشمال رباب.
سوزنی.
حکایت کرد کاختر در وبال است
ملک را با تو قصد گوشمال است.
نظامی.
چو بربط هر که او شادی پذیر است
ز درد گوشمالش ناگزیر است.
نظامی.
چو خون در تن ز عادت بیش گردد
سزای گوشمال نیش گردد.
نظامی.
نه هرکس سزاوار باشد به مال
یکی مال خواهد دگر گوشمال.
سعدی (بوستان).
نکونام را جاه و تشریف و مال
بیفزود و بدگوی را گوشمال.
سعدی (بوستان).
خلیفه... با ما چون کمان ناراست است اگر خداوند جاوید مدد دهد او را به گوشمال چون تیر راست گردانم. (جامع التواریخ رشیدی).
- گوشمال نمودن، نمودن که آهنگ آزار و ایذا دارد. نمودن که قصد سیاست و تنبیه دارد. گوشمال دادن:
چونان بنمای گوشمالش
تا باز رهد از او وبالش.
گر تو دراین راه خاک راه نگردی
خاک ترا زود گوشمال نماید.
عطار.
رجوع به گوشمال دادن و گوشمال کردن شود
لغت نامه دهخدا