دوده، سلسله، سلاله، نسل، (یادداشت مؤلف)، طایفه، (ناظم الاطباء)، آل، (دهار) (ناظم الاطباء)، صی، اسره، (دهار)، خانواده، (از برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (لغت محلی شوشتر) (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا)، بطن، (دهار)، فصیله، (ترجمان القرآن)، عتره، (دهار)، خاندان، (شرفنامۀ منیری) (از برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج)، قبیله، (از برهان) (دهار) (ناظم الاطباء) (تفلیسی) (غیاث)، عشیره، (مهذب الاسماء) (دستوراللغه)، خانمان، فامیل، (یادداشت مؤلف) : که هرگز بدین دودمان غم نبود فروزنده تر زین جهان کم شنود، فردوسی، به توران همه دودمان پرغم است زن و کودک خرد را ماتم است، فردوسی، رهایی نیابیم یک تن به جان نه خرگاه یابیم و نه دودمان، فردوسی، بسی سروران را سرآمد به گرد همه دودمان غارت و برده کرد، فردوسی، بخواهد شدن بخت ازین دودمان نماند بدین تخمه کس شادمان، فردوسی، خود و دودمان نزد خسرو شوی بدان سایۀ مهر او بغنوی، فردوسی، هر آن دودمان کآن نه زین کشور است برآیدهمی دود از آن دودمان، فرخی، قرارم چون شکسته کاروان است روانم چون کشفته دودمان است، (ویس و رامین)، بدل داد از شکوفه و برگ و میوه عم و خال و تبار و دودمانت، ناصرخسرو، ای صدر خاندان نبوت چو باب خویش خورشید اقربا شدی و فخر دودمان، سوزنی، خدای داند کز تو به دودمان نروم و گر برآرد دودم ز دودمان آتش، وطواط، لافد زمانه ز اقلیم در دودمان رفعت کز ملت مسیحا خود قیصری ندارم، خاقانی، وحدت گزین و همدمی از دوستان مجوی تنها نشین و محرمی از دودمان مخواه، خاقانی، نوروز را به خدمت صدرت مبارکی است در مدحتت مبارکی دودمان ماست، خاقانی، ای قاهری که به زخم نیش پشه دود از دودمان نمرود به آسمان رسانیدی، (سندبادنامه ص 143)، اولیای دولت دیلم در اختیار کسی از دودمان ملک که پادشاهی را مترشح باشد مشاورت کردند، (ترجمه تاریخ یمینی)، دیو فتنه ... ملک قدیم دودمان کریم آل سامان بر باد داد، (ترجمه تاریخ یمینی)، در دودمان او کسی نبود که شایستگی پادشاهی داشتی، (ترجمه تاریخ یمینی)، نحوست بغی و طغیان و شومی طمع در خاندان قدیم و دودمان کریم بدو رسید، (ترجمه تاریخ یمینی)، گفت با هر یکی گناه تو چیست از کجایی و دودمان تو کیست، نظامی، ، (اصطلاح جانورشناسی)، خانواده، رسته، دسته، - دودمان زاینده، بسیاری از جانوران پست می توانند به وسیلۀ تولید مثل غیر جنسی زیاد شوند و هرگاه قطعه ای از بدن آنان جدا گردد بعد از مدتی به حیوان کامل تبدیل می گردد (شبیه به قلمه زدن گیاهان)، برخی از دانشمندان جانورشناس معتقدند که از ابتدای نمو رویانی سلول هایی که بعداً گامتها را تشکیل دهند از سلول های دیگر بدن جداشده و سرنوشت مستقلی دارند به قسمی که بین سلولهای تناسلی که با یکدیگر جفت شده و تخم را درست کرده اند و گامتهایی که از این تخم اخیر زاییده شده اند هیچگونه جدایی و فاصله ای وجود ندارد و یک پیوستگی دایمی برقرار است، این فرضیه را فرضیۀ دودمان زاینده نامند که برای نخسیتن بار دانشمندی آلمانی به نام ویسمان آن را بیان کرد، (از جانورشناسی فاطمی صص 28 - 29)، طایفۀ بزرگ نیک نام، نژاد، (ناظم الاطباء)، اصل، (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ لغات مؤلف)، تبار، (ناظم الاطباء) (غیاث)، تخمه، نسل، (یادداشت مؤلف) : از رایتش آفتاب نصرت در مشرق دودمان ببینم، خاقانی، با شما گویم نیازم نیست با بیگانگان کاین نهان گنج از کدامین دودمان آورده ام، خاقانی، - بادودمان، اصیل، والاتبار، با اصل و نسب، - ، باخانواده، باخویشان: سپهدار گودزر بادودمان که باشند برسان آتش دمان، فردوسی، ، جای دود، دودگاه، (یادداشت مؤلف)، خانه: ملت به جوار تو بیاسود چون صید به دودمان کعبه، خاقانی، ز دود سینۀ اهل سخن سیاه شده ست دل دویت که آن هست دودمان سخن، کمال الدین اسماعیل، ، عطر و بوی خوش، (ناظم الاطباء)
نام موضعی است نزدیک شیراز. (ناظم الاطباء) (برهان). یک فرسخ بیشتر میانۀ جنوب و مشرق شیراز است و مظفر بن یاقوت در سال سیصد هجری قمری از جانب المقتدر باﷲ عباسی فرمانروای لشکر فارس بود و قریۀ دودمان رااحداث فرمود. (فارسنامۀ ناصری). و دودمان و دیه کور از جملۀ آن است (از جملۀ تیر مردان و جویگان. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 143). دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان شیراز. 311 تن سکنه. آب آن از قنات. راه آن فرعی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
که زبان دو دارد. که دارای دو زبان است، مار و افعی. (ناظم الاطباء) ، که به دوزبان سخن گوید. ذواللسانین. ترجمان. مترجم، دوزبانه. که دارای دوتا زبانه باشد: نصل فتیق الشفرتین، پیکان دوزبان. صاحب دوزبان. صاحب دوزبانه. (یادداشت مؤلف) رجوع به دو زبانه شود: پیدا دورنگ او دوزبان کلک تو کند چون بر بیاض روم نگارد سواد زنگ. سوزنی. ، قلم و خامه. (ناظم الاطباء). قلم به سبب شکاف و شقی که در سر آن است: اگر دوزبان است نمام نیست درآن دوزبانیش عیبی مدان که او ترجمان زبان و دل است جز از دوزبان چون بود ترجمان. مسعودسعد. ، دوقول. که حرفش یک نیست. (یادداشت مؤلف) ، منافق. (ناظم الاطباء) (غیاث) (آنندراج). دورو. (یادداشت مؤلف). دورنگ. دوروی. دوسر. کنایه از منافق که ظاهرش خوب باشد و باطنش چنان نباشد. (آنندراج) : قلم دوزبان است و کاغذ دورو نباشند محرم در این سو زیان. کمال الدین اسماعیل. - دوزبان شدن، ریاکردن و نفاق کردن. (ناظم الاطباء)
دهی است از دهستان قشلاق کلارستاق بخش چالوس شهرستان نوشهر. در 65 هزارگزی شمال باختری چالوس و کنار شوسۀ چالوس به شهسوار. دارای 120 تن سکنه. آب آن از رودخانه و سردآب رود است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)