روان با شوکت و حشمت. خرامیده به نشاط. (ناظم الاطباء). به نشاط خرامیده و به خوشحالی راه رفته. (برهان) (آنندراج) : امراح، شادمانه گردانیدن. دنیده گردانیدن. (المصادر زوزنی). رجوع به دنیدن و دنان شود، خوشحال و مسرور. (ناظم الاطباء)
روان با شوکت و حشمت. خرامیده به نشاط. (ناظم الاطباء). به نشاط خرامیده و به خوشحالی راه رفته. (برهان) (آنندراج) : امراح، شادمانه گردانیدن. دنیده گردانیدن. (المصادر زوزنی). رجوع به دنیدن و دنان شود، خوشحال و مسرور. (ناظم الاطباء)
معروف، مشهور، برای مثال ز شیران توران خنیده تویی / جهان جوی و هم رزم دیده تویی (فردوسی۴ - ۴۰۸)، از این آشناروی تو داستان / خنیده نیامد بر راستان (نظامی۵ - ۷۶۲)
معروف، مشهور، برای مِثال ز شیران توران خنیده تویی / جهان جوی و هم رزم دیده تویی (فردوسی۴ - ۴۰۸)، از این آشناروی تو داستان / خنیده نیامد بر راستان (نظامی۵ - ۷۶۲)
چیده، ویژگی گل یا میوه که از درخت کنده شده، ویژگی آنچه از میان چیزهایی برگزیده و جداشده باشد، گزیده، ویژگی آنچه با نظم و ترتیب در کنار هم یا روی هم قرار داده شده
چیده، ویژگی گل یا میوه که از درخت کنده شده، ویژگی آنچه از میان چیزهایی برگزیده و جداشده باشد، گزیده، ویژگی آنچه با نظم و ترتیب در کنار هم یا روی هم قرار داده شده
چاک شده و پاره شده. (ناظم الاطباء). از هم پاره شده. به درازا پاره شده. چاک. شکافته. کفته. مخروق. منفلق. واهیه. (از منتهی الارب) : رفت برون میر رسیده فرم پخچ شده بوق و دریده علم. منجیک. تو شادمانه و بدخواه توز انده و رنج دریده پوست به تن بر چو مغز پسته سفال. منجیک. پیراهن لؤلوء برنگ کامه و آن کفش دریده و بسر برلامه. مرواریدی. دریده درفش و نگونسارکوس رخ زندگان گشته چون آبنوس. فردوسی. دریده درفش و نگونسارکوس چولاله کفن روی چون سندروس. فردوسی. پراکنده لشکر دریده درفش ز خون یلان روی گیتی بنفش. فردوسی. زواره بیامد بر پیلتن دریده بر و جامه و خسته تن. فردوسی بشد خسته از جنگ فرفوریوس دریده درفش و نگونسارکوس. فردوسی. شکسته دل و دست و بر خاک سر دریده سلیح و گسسته کمر. فردوسی. ابراهیم پیدا آمد با سواری دویست و سه صد و یک علامت و جنیبتی دو و تجملی دریده و فسرده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 564). چندین هزار اطلس و زربفت قیمتی پوشیده درتنعم و آنگه دریده گیر. سعدی. صاحبدل و نیک سیرت و علامه گو کفش دریده باش و خلقان جامه. سعدی. بارکشیدۀ جفا پرده دریدۀ هوا راه ز پیش و دل ز پس واقعه ای است مشکلم. سعدی. منعطّ، جامۀ دریده. هبائب، جامۀ کهنۀ دریده. (منتهی الارب). - پرده دریده، کنایه از رسوا. مهتوک. بی شرم. بی حیا. رجوع به پرده دریده در ردیف خود شود. - چشم دریده، کنایه از بی شرم و بی حیا. (ناظم الاطباء). شوخ. شوخ چشم. رجوع به چشم دریده در ردیف خود شود. - ، (با اضافه) چشم شوخ و بی حیا و بی شرم: به یهودی خبر بردند که پسر تو مسلمان شده است گفت آن چشمهای دریده که او دارد کربلا هم میرود. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دریده بر، مجروح اعضاء. اندام جراحت یافته: ز چنگال یوزان همه دشت غرم دریده بر و دل پر از داغ و گرم. فردوسی. به پیش فرامرز بازآمدند دریده بر و پرگداز آمدند. فردوسی. خروشان برشهریار آمدند دریده بر وخاکسار آمدند. فردوسی. - دریده بینی، که بینی او دریده باشد. أخرم. - دریده چشم، که چشم او دریده باشد. أشتر. شتراء. - ، کنایه از شوخ چشم. (آنندراج). بی حیا. بی آزرم: چشم بی شرم تو گر روزی برآشوبد ز درد نوک خارش خاکشو باد ای دریده چشم و کون. منجیک. - دریده داشتن، دریدن: تا آسمان چون دایۀ خودکامه... هر سحرگاه از صبح گریبان دریده دارد و ماتمی نبوده. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 2). - دریده دهان یا دهن، کنایه ازبی محاباگوی. (آنندراج). دهان گشاد و آنکه بی ملاحظه هرچه خواهد گوید و فحاش. (ناظم الاطباء) : چون طشت بی سرند و چو در جنبش آمدند الا شناعتی و دریده دهن نیند. خاقانی. دریده دهن بدسگالش چو داغ زبان سوخته دشمنش چون چراغ. نظامی. دریده دهان را به گفتن میار لبش را ز دندانش در بخیه آر. ظهوری (از آنندراج). رجوع به دهن دریده در این ترکیبات و ردیف خود شود. - دریده شدن، چاک شدن. (ناظم الاطباء). پاره شدن. شکافته شدن. اختراق. اخریراق. انحراق. (دهار). تخرق. (المصادر زوزنی). تشرم. تمنزق. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). وهی. (دهار). انداح، دریده شدن مشک. (تاج المصادر بیهقی). انهتاک، دریده و شکافته شدن پرده. بهاء، دریده شدن خانه مومین و مثل آن. تخرق، دریده و پاره پاره شدن. (از منتهی الارب). سخف، دریده شدن مشک. (از منتهی الارب). وهی، دریده شدن جامه. (تاج المصادر بیهقی). - دریده گردیدن، دریده شدن. پاره شدن. شکافته شدن. انهماء، و کهنه دریده گردیدن جامه. تمسو، دریده گردیدن جامه. تهتک، دریده و شکافته گردیدن پرده. خسوف، دریده و شکسته گردیدن. (از منتهی الارب). - دریده گریبان، گریبان چاک. دریده جیب: به صبح آن نقطها فروشوید از تن یتیم دریده گریبان نماید. خاقانی. - دریده گشتن، دریده گردیدن. دریده شدن پاره شدن. شکافته گشتن. هزم، دریده گشتن مشک از خشکی. (از منتهی الارب). - دریده گوش، شکافته گوش. أخرق. - دهان دریده و دهن دریده، کنایه از فحاش. (ناظم الاطباء). بی محاباگوی. (آنندراج). رجوع به دهان دریده ذیل دهان و به همین عنوان در ردیف خود شود. - دهل دریده، کنایه از رسوا و بی آبرو، رند دهل دریده. رجوع به همین عنوان در ردیف خود شود. - فرودریده، واژگون. رجوع به همین عنوان درردیف خود شود. - کون دریده، کنایه ازبی حیا و بی شرم: کلاغ کون دریده، تعبیری از بی حیائی و بی شرمی کسی. رجوع به همین عنوان در ردیف خود شود. ، سخت بی حیا. سخت بی شرم. عظیم بی حیا. بسیار بی شرم. بی آزرم. شوخ. شوخ چشم. بی ادب. گستاخ. بی ننگ. بی عار. آلوده دامن. وقح. وقاح. وقیح. پررو
چاک شده و پاره شده. (ناظم الاطباء). از هم پاره شده. به درازا پاره شده. چاک. شکافته. کفته. مخروق. منفلق. واهیه. (از منتهی الارب) : رفت برون میر رسیده فرم پخچ شده بوق و دریده علم. منجیک. تو شادمانه و بدخواه توز انده و رنج دریده پوست به تن بر چو مغز پسته سفال. منجیک. پیراهن لؤلوء برنگ کامه و آن کفش دریده و بسر برلامه. مرواریدی. دریده درفش و نگونسارکوس رخ زندگان گشته چون آبنوس. فردوسی. دریده درفش و نگونسارکوس چولاله کفن روی چون سندروس. فردوسی. پراکنده لشکر دریده درفش ز خون یلان روی گیتی بنفش. فردوسی. زواره بیامد بر پیلتن دریده بر و جامه و خسته تن. فردوسی بشد خسته از جنگ فرفوریوس دریده درفش و نگونسارکوس. فردوسی. شکسته دل و دست و بر خاک سر دریده سلیح و گسسته کمر. فردوسی. ابراهیم پیدا آمد با سواری دویست و سه صد و یک علامت و جنیبتی دو و تجملی دریده و فسرده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 564). چندین هزار اطلس و زربفت قیمتی پوشیده درتنعم و آنگه دریده گیر. سعدی. صاحبدل و نیک سیرت و علامه گو کفش دریده باش و خلقان جامه. سعدی. بارکشیدۀ جفا پرده دریدۀ هوا راه ز پیش و دل ز پس واقعه ای است مشکلم. سعدی. مُنعَطّ، جامۀ دریده. هبائب، جامۀ کهنۀ دریده. (منتهی الارب). - پرده دریده، کنایه از رسوا. مهتوک. بی شرم. بی حیا. رجوع به پرده دریده در ردیف خود شود. - چشم دریده، کنایه از بی شرم و بی حیا. (ناظم الاطباء). شوخ. شوخ چشم. رجوع به چشم دریده در ردیف خود شود. - ، (با اضافه) چشم شوخ و بی حیا و بی شرم: به یهودی خبر بردند که پسر تو مسلمان شده است گفت آن چشمهای دریده که او دارد کربلا هم میرود. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دریده بر، مجروح اعضاء. اندام جراحت یافته: ز چنگال یوزان همه دشت غرم دریده بر و دل پر از داغ و گرم. فردوسی. به پیش فرامرز بازآمدند دریده بر و پرگداز آمدند. فردوسی. خروشان برشهریار آمدند دریده بر وخاکسار آمدند. فردوسی. - دریده بینی، که بینی او دریده باشد. أخرم. - دریده چشم، که چشم او دریده باشد. أشتر. شتراء. - ، کنایه از شوخ چشم. (آنندراج). بی حیا. بی آزرم: چشم بی شرم تو گر روزی برآشوبد ز درد نوک خارش خاکشو باد ای دریده چشم و کون. منجیک. - دریده داشتن، دریدن: تا آسمان چون دایۀ خودکامه... هر سحرگاه از صبح گریبان دریده دارد و ماتمی نبوده. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 2). - دریده دهان یا دهن، کنایه ازبی محاباگوی. (آنندراج). دهان گشاد و آنکه بی ملاحظه هرچه خواهد گوید و فحاش. (ناظم الاطباء) : چون طشت بی سرند و چو در جنبش آمدند الا شناعتی و دریده دهن نیند. خاقانی. دریده دهن بدسگالش چو داغ زبان سوخته دشمنش چون چراغ. نظامی. دریده دهان را به گفتن میار لبش را ز دندانش در بخیه آر. ظهوری (از آنندراج). رجوع به دهن دریده در این ترکیبات و ردیف خود شود. - دریده شدن، چاک شدن. (ناظم الاطباء). پاره شدن. شکافته شدن. اختراق. اخریراق. انحراق. (دهار). تخرق. (المصادر زوزنی). تشرم. تمنزق. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). وهی. (دهار). انداح، دریده شدن مشک. (تاج المصادر بیهقی). انهتاک، دریده و شکافته شدن پرده. بهاء، دریده شدن خانه مومین و مثل آن. تخرق، دریده و پاره پاره شدن. (از منتهی الارب). سخف، دریده شدن مشک. (از منتهی الارب). وهی، دریده شدن جامه. (تاج المصادر بیهقی). - دریده گردیدن، دریده شدن. پاره شدن. شکافته شدن. انهماء، و کهنه دریده گردیدن جامه. تمسو، دریده گردیدن جامه. تهتک، دریده و شکافته گردیدن پرده. خسوف، دریده و شکسته گردیدن. (از منتهی الارب). - دریده گریبان، گریبان چاک. دریده جیب: به صبح آن نقطها فروشوید از تن یتیم دریده گریبان نماید. خاقانی. - دریده گشتن، دریده گردیدن. دریده شدن پاره شدن. شکافته گشتن. هزم، دریده گشتن مشک از خشکی. (از منتهی الارب). - دریده گوش، شکافته گوش. أخرق. - دهان دریده و دهن دریده، کنایه از فحاش. (ناظم الاطباء). بی محاباگوی. (آنندراج). رجوع به دهان دریده ذیل دهان و به همین عنوان در ردیف خود شود. - دهل دریده، کنایه از رسوا و بی آبرو، رند دهل دریده. رجوع به همین عنوان در ردیف خود شود. - فرودریده، واژگون. رجوع به همین عنوان درردیف خود شود. - کون دریده، کنایه ازبی حیا و بی شرم: کلاغ کون دریده، تعبیری از بی حیائی و بی شرمی کسی. رجوع به همین عنوان در ردیف خود شود. ، سخت بی حیا. سخت بی شرم. عظیم بی حیا. بسیار بی شرم. بی آزرم. شوخ. شوخ چشم. بی ادب. گستاخ. بی ننگ. بی عار. آلوده دامن. وقح. وقاح. وقیح. پررو
مسموع شده. (ناظم الاطباء). شنفته. مطلبی که به گوش رسیده باشد. شنوده. مسموع. (فرهنگ فارسی معین) : ورا دید و بستود و بردش نماز شنیده همی گفت با او براز. فردوسی. شنیده یکایک به هرمز بگفت دل شاه با رای بد گشت جفت. فردوسی. شنیده سخنها فرامش مکن که تاج است بر تخت دانش سخن. فردوسی. مکن باور سخنهای شنیده شنیده کی بود مانند دیده. ناصرخسرو. آواز رود و بربط و نای و سرود و چنگ وین طنطنه که میشنوی هم شنیده گیر. سعدی. - بحق چیزهای نشنیده. رجوع به ترکیب ’بحق چیزهای نشنفته’ ذیل شنفته شود. - دشنام شنیده، کسی که دشنام شنود. آنکه به وی در حضور دشنام دهند: با دست بلورین توپنجه نتوان کرد رفتیم دعاکرده و دشنام شنیده. سعدی. ، کسی که استماع کرده باشد. (ناظم الاطباء)
مسموع شده. (ناظم الاطباء). شنفته. مطلبی که به گوش رسیده باشد. شنوده. مسموع. (فرهنگ فارسی معین) : ورا دید و بستود و بردش نماز شنیده همی گفت با او براز. فردوسی. شنیده یکایک به هرمز بگفت دل شاه با رای بد گشت جفت. فردوسی. شنیده سخنها فرامش مکن که تاج است بر تخت دانش سخن. فردوسی. مکن باور سخنهای شنیده شنیده کی بود مانند دیده. ناصرخسرو. آواز رود و بربط و نای و سرود و چنگ وین طنطنه که میشنوی هم شنیده گیر. سعدی. - بحق چیزهای نشنیده. رجوع به ترکیب ’بحق چیزهای نشنفته’ ذیل شنفته شود. - دشنام شنیده، کسی که دشنام شنود. آنکه به وی در حضور دشنام دهند: با دست بلورین توپنجه نتوان کرد رفتیم دعاکرده و دشنام شنیده. سعدی. ، کسی که استماع کرده باشد. (ناظم الاطباء)
شتافته. به شتاب رفته. این کلمه مانند بسیاری از افعال لازم فارسی از قبیل گذشته و رفته، صیغۀ صفت مفعولی است به معنی صفت فاعلی که کاری را در گذشته انجام داده است. (یادداشت لغتنامه). کسی که به سرعت و عجله رفته باشد. (از ناظم الاطباء). - امثال: راه دویده و پوزار دریده. (یادداشت مؤلف) ، (اصطلاح بنایی) کج. با قناس: نبش این آجر دویده است. این نیمه نبشش دویده است. (یادداشت مؤلف)
شتافته. به شتاب رفته. این کلمه مانند بسیاری از افعال لازم فارسی از قبیل گذشته و رفته، صیغۀ صفت مفعولی است به معنی صفت فاعلی که کاری را در گذشته انجام داده است. (یادداشت لغتنامه). کسی که به سرعت و عجله رفته باشد. (از ناظم الاطباء). - امثال: راه دویده و پوزار دریده. (یادداشت مؤلف) ، (اصطلاح بنایی) کج. با قناس: نبش این آجر دویده است. این نیمه نبشش دویده است. (یادداشت مؤلف)